eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
302 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
. اردیبهشت عشقی دارد بہ پراڪندڪَی عطر بهار نارنجِ ڪوچہ‌های بی‌قرار و دستهای دونفره... و آرامشی دارد بہ وسعت یڪ فصل عاشقی ...!!
. دنبال ڪسی باش ڪه دنبال تو باشد اینڪَونه اڪَر نیست به دنبال خودت باش پـرواز قشنڪَ است ولی ؛ بی غم و منّت منّت نڪش از غیـر و پـروبال خودت باش...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ موهایش را آب زده بود و همزمان با خروج من از حیاط خانه ی خاله طیبه، داشت در حیاط خانه شان را می بست. باز یک لحظه چشم تو چشم شدیم. و او با لبخندی محجوب سر به زیر انداخت و گفت : _با اجازتون.... و با گام های بلند رفت و من نمیدانم چرا به تماشایش ایستادم که در حیاط خانه شان باز شد و مرد جوان دیگری با جدیت فریاد زد: _یونس.... نگاهم تا مرد جوان دوم رفت. خیلی جدی به نظر می رسید. اما یونس، همان پسر جوانی که کاسه ی آش اول را با شتابش، به زمین زد، با لبخند سمت مرد جوان برگشت. و همان موقع نگاهش به منی که هنوز جلوی در حیاط خانه ی خاله طیبه خشکم زده بود، افتاد. _برادرم یوسف هستن.... ایشون خواهر زاده ی طیبه خانم هستن. چنان نگاه جدی پسر جوان که حالا اسمش را هم میدانستم، سمتم آمد که لحظه ای ترسیدم. خشک و جدی نگاهم کرد. _سلام... نمیدانم شاید از شدت ترس بود که فوری و دست و پا شکسته گفتم : _سَ.... سلام. و آقا یونس خندید. _این کاسه ی آش هم واسه ی ماست؟ و من آنقدر گیج بودم یا شایدم ترسیده که کاسه ی آش اعظم خانم را هم به آنها تعارف کردم. _بله... بفرمایید.... و یونس رو به برادرش گفت : _بفرما.... یه کاسه ی آش ریختم، دوتا کاسه ی آش تحویل گرفتم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ و من خجالت زده از این حرف و آنهمه گیجی که شاید در همان نگاه ساده ی آن دو به چشم می آمد، برگشتم به حیاط خانه ی خاله طیبه. _بیا... بیا اینم ببر... واسه چی اونجا خشکت زده! و خودم هم نمی‌دانستم چرا. اما از اینکه جلوی همسایه ها مثل آدم های گیج و منگ ظاهر شدم، از خودم بدم آمد. کاسه ی بعدی آش را برنداشته یکی به در حیاط زد. _یا الله.... خاله طیبه اشاره کرد ببینم کیست. و همان آقا یوسف اخمو بود که باز مرا هول کرد. _بفرمایید.... کاسه ی خالی آش را آورده بود. لای در حیاط را باز کردم که کاسه ی خالی آش را دیدم که اینبار با نخود و کشمش پر شده بود. _لازم نبود چیزی تو کاسه بریزید. _اختیار دارید.... سلام به خاله طیبه برسونید. و انگار صدای او را خاله طیبه شنید. _يوسف جان.... تویی؟! ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت. _سلام خاله طیبه.... _سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟ _الهی شکر.... خوبه. _سلام بهش برسون. _چشم حتما.... با اجازتون. _بسلامت پسرم. همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد. _تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم.... _خب... اولی که ریخت.... دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست. صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أبٌ عَلَّمَکَ ؛ روز معلم روزعشق♥️ که تو تعلیم دادی و من تعلم مبارک :)
. اے سراپایت سبز..... دست‌هایت را چون خاطره‌اے سوزان در دستان ؏ـاشق من بڪَذار......
. «یا قليل الكلام .. لو أعلمك أن كلامك راحتي بتكثر حكي‌‌‌‌‌‌.....؟» اے ڪم حرفِ من.... اڪَـر بڪَویمت ڪـه ڪـلامت آرامِ من ا‌ست بیشتر حرف می‌زنی....؟!
. رنڪَـ ِ رؤیا زده‌ام بر افـقِ دیده و دل ، تا تماشا ڪـنم آن شاهدِ رؤیائی را....... جان چه باشد ڪـه به بازارِ تو آرد ؏ـاشق.... قیمت ارزان نڪـنی ڪَـوهرِ زیبائی را.... دل به هجـرانِ تــو عمـریست شڪیباست ولی بارِ پیرے شڪند پشتِ شڪـیبائی را......!!
. من تو را آنڪَونه دوست‌داشتم ڪه مجنون لیلایش را آنڪَونه چشم به راه بودم ڪه یعقوب یوسفش را آنڪَونه باور داشتم ڪه محمّد خدایش را تو مرا اما... چنان نمی‌خواستی، ڪه آدمی ڪَناهانش را...!!
. دل میڪنم ز هرچہ ڪہ بودو نبودو هست تنها بہ شرط اینڪہ، تو باشے براۍ من...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ _فهیمه تا همه ی کاسه های آش رو به اقدس خانم نداده، تو برو بقیه رو پخش‌ کن. از این کنایه ی خاله دلخور شدم. _خب حالا چی شده مگه!؟ فهیمه در حالیکه تند و تند چادر دور کمرش را باز میکرد گفت : _هیچی فقط اگر اینجوری پیش بره تا شب همه ی کاسه های آش رو میبری میدی به اقدس خانم. نشستم روی پله و فهیمه چادری را که دور کمرش بسته بود، سرش انداخت و سینی آش را گرفت و رفت. و من به خاله طیبه خیره شدم که قابلمه ی خالی آش را با انگشت می لیسید و میان ملچ و ملوچ کردن هایش، گاهی نگاهم میکرد. _تو دست و پا چلفتی نبودی که آش رو بریزی! _من نریختم.... داداش همین پسره، عجله داشت، خورد به سینی آش ریخت. خاله طیبه یکدفعه دست از لیسیدن ته قابلمه برداشت. _یونس!.... یونس رو میگی؟! _اره فکر کنم اسمش همین بود. و نمیدانم چی شد که خاله فوری قابلمه را زمین گذاشت و چادر دور کمرش را باز کرد و دوید سمت در حیاط. خاله طیبه هم رفت و من ماندم و کاسه های آش. دلم برای مادر تنگ شده بود. نگران بابا بودم و فرهاد. بابا یک کارگاه نجاری داشت.... چندین شاگرد زیر دستش کار میکردند. اما در جریانات سیاسی آن دوران، فعال بود و کمتر میشد که من و فهیمه او را در خانه ببینیم. کمی بعد از فعالیت های سیاسی، چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، کارگاه نجاری را با تمام وسایلش اجاره داد و بخاطر رهایی از دست ساواک، از شهر رفت.... کجا و کی رو نه من میدانستم و نه حتی مادر! اما فرهاد.... با آنکه همیشه نقدی بر جریانات سیاسی داشت و همسو با تفکر سیاسی پدر نبود اما او هم برای خودش فعال سیاسی بود. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ او حتی بیشتر از پدر فعالیت داشت و گاهی سال تا سال او را نمی‌دیدیم. تنها من و مادر و فهیمه بودیم که در خانه بودیم که آن را هم بعد از پیگیری ساواک، مادر من و فهیمه را پیش خاله طیبه آورد تا از خانه دور باشیم تا مبادا بخاطر پدر و فرهاد، من و فهیمه هم برای بازجویی دستگیر شویم. و اینگونه بود که خانواده ی ما از هم جدا شدند. دلتنگ خانه و مادر بودم و مجبور به ماندن پیش خاله طیبه. فهیمه مثل من نبود. خیلی راحت و آرام بود و همین ویژگی خونسردی اش بود که باعث میشد ما باهم متمایز باشیم. شب شد. کاسه های آش پخش شده بود و هم خاله و هم فهیمه برگشته بودند. سر سفره ی شام، با همه ی خوشمزگی آش خاله طیبه، اما من میلی به خوردن نداشتم. _فرشته جان چرا نمیخوری پس؟! نکنه بد شده؟ _نه.... خوشمزه است من میل ندارم. و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد. خاله خواست برخیزد که با دست اشاره کردم خودم میروم و در را باز میکنم. چادر گلدار خاله طیبه که آویز جا لباسی بود، برداشتم و دویدم سمت حیاط. _بله.... کیه؟ هیچ صدایی نیامد. با ترس به پشت در رسیدم و برای بار دوم پرسیدم: _کیه؟ _باز کن منم.... صدایی آشنا بود و کمتر از یک ثانیه ذهنم صاحب صدا را تشخيص داد. مادر بود! بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطره‌شدم‌که‌راهی‌دریا‌کنی‌مرا وقتش‌شده‌بیایی‌و‌پیدا‌کنی‌مرا آقابرای‌تو نه!برای‌خودم‌بداست هر‌هفته‌درگناه،تماشاکنی‌مرا ‌"الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌الْفَـــــــــرَجْ"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم. _وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود! خنده ی کوتاهی سر داد: _حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟ در را پشت سر مادر بستم و گفتم: _عین خیالش نیست. و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت. _از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی. _از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟ همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت : _نه..... هیچ خبری ندارم. کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم: _ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ نگاهش به سمتم آمد. _فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید. مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش. فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند. _اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم. فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد! از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد. _بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور. نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم. _خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟ _اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا! خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد. _ان شاء الله درست میشه. مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت : _الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت. همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد. و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد. مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت: _مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خوشم ڪـه ڪَـوهرِ اشڪـی در آستین دارم هنوز بیدلم و ناله‌ے حزین دارم...... به دودمانِ رقیبانِ نیمه‌جان سو‌‌ڪَـند درون سینه‌ے خود آهِ آتشین دارم..... ڪــسی به خوبیِ من مشق ؏شـق را ننوشت ببین به دیده‌ے انصاف! آفرین دارم...... در آستانه‌ے تقوا به سنڪَـ خورد سرم شبیهِ زاهد اڪَـر پینه بر جبین دارم.... اڪَـرچه پشت و پناه توام، ولی بی‌شڪ به این ڪه بی تو زمین می‌خورم، یقین دارم.....!! ❏