اگر عاقبت بخیری میخواهید
از هرکی شادی کرد و خندید دور شید...
او خود شیطان است....
آفتاب دارد خودی نشان می دهد
و طلوعی سرشار از انتظار
پر از اضطراب
قلبم تند تند میزد و هر لحظه منتظر یک خبر ....
کلید واژه های اخبار ...
سرما ،مناطق صعب العبور،
بی خبری از یک مرد،
و انتظار ،انتظار و انتظار
یا صاحب الزمان !
امشب معنای اضطرار و انتظار رو با ضربان قلبم کمی فقط کمی درک کردم.
آقا جان! ما رو ببخش اگر برای همه ی رنجهایی که به جای ما کشیدی برایت مضطر نشدیم.
مهدی جان!
ما رو ببخش اگر برای همه ی گمشده هایمان مضطر شدیم و دست به دعا برداشتیم اما شما را فراموش کردیم.
الهم عجل لولیک الفرج🤲✨
راستی عیدتون مبارک ، ولادت امام رضا جانم😭 ولی نعمت من و تو ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نماز صبح و شبت سلام ...
امروز بیشتر از هر زمان دیگری
یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی
المستغاث بک یا صاحب الزمان
کسی از دوستداران تو وقتی از میان ما پر میکشد، دلمان به درد میآید و احساس میکنیم جای خالیاش را کسی نمیتواند پُر کند.
نگاه کردن به جای خالیاش گلویمان را پر از بغضهای فشرده میکند. در میان دلتنگیها و بغضهای متراکم، فکر کردن به حضور توست که آراممان میکند.
چگونه باید خدا را شکر کنیم به خاطر بودن تو! اگر تو نبودی، با غصههای پشت سر هم باید چه میکردیم؟ وقتی میخواستیم خودمان را دلداری دهیم، به چه دل خوش میکردیم؟
تنهایی ما را دریاب آقا! هر چقدر هم که بیوفا، ولی دلمان با تو آرام میگیرد.
شبت بخیر پشتیبان دلهای تنها!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
بقول آقا مهدی رسولی:
سینهمون رو میدیم جلو
میگیم منتخب ما رو
خدا هم انتخاب کرده!
این افتخار برای ماست...
#شهید_جمهور
Mohammad Alizade - Gando (128).mp3
3.65M
.
منو بغل کن عشق من که خاک مادری تویی...🖤🌱
.
به عنوان فاحشه،
اسم و رسم دار بود!
در جنگ بدر،عمو، پدر و برادرش
توسط مسلمین کشته شده بودند؛
به همین جهت از اسلام کینه داشت
آن هم چه کینهای.
به غلامان سیاه علاقه داشت!
"وحشی" هم غلامی سیاه پوست بود.
به او گفته بود: اگر علی و یا حمزه را
به قتل برساند
با او نزدیکی میکند،
و با مال و اموال او را راضی خواهد کرد.
وحشی موفق به کشتن
امیرالمومنینعلیعلیهالسلام نشد
اما حضرت حمزه را به شهادت رساند.
خود او نیز همان جا
برای دیدن انتقام حضور داشت.
وقتی حمزه کشته شد؛
بدن حمزه را مثله کرد،
جگر او را از سینه درآورد و به دندان کشید؛
و به عنوان خوشحالی
خود را برای استفاده مردان عرب
تمام و کمال در اختیار آنها قرار داد.
او هند جگرخوار مادر معاویه بود!
همچنین معاویه ای به دنیا آورد
که دشمن سرسخت امیرالمومنین شد.
_ خوشحالی برای مرگ دیگری،
آن هم با فاحشگی و #برهنگی !
گویا ماجرا آشناست،
و تکرار تاریخ دست از سرمان برنمیدارد.
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_21✨
با دیدنش کمی هول شدم. قدمی عقب رفتم و سرم را پایین انداختم :
_ ببخشید بدموقع مزاحم شدم...
این پیراهن اقدس خانم، اینم بشقاب شما که خونه خاله طیبه جامونده بود.
و پسر جوان بیآنکه بشقاب و پیراهن را از دست من که سمت او دراز شده بود، بگیرد، قدمی به عقب رفت و در خانه را برایم کامل باز کرد.
_بفرمایید تو....
سرم را بلند کردم و به او که کنار در ایستاده بود تا من وارد شوم، نگاهی انداختم.
نمیدانم چرا ولی پاهایم مرا به داخل خانه کشید.
اضطراب بدی داشتم.
قلبم چنان تند میزد که انگار وارد خانه ارواح شدهام!
معذب گوشهای از حیاط ایستادم و آن پسر جوان، بعد از آن که در خانه را پشت سرم بست، دستش را سمت پلههای حیاط دراز کرد:
_ بفرمایید بفرمایید.... الان مادرم میاد.
نمیدانم آن لحظه این جمله را چگونه برداشت کردم که سمت پلههای حیاط رفتم.
از پلهها بالا رفتم و با راهنمایی آن پسر جوان وارد خانه شدم.
درهای چوبی سالن پذیرایی با آن شیشههای رنگی برایم جذاب بود.
درهای چوبی سالن را باز کرد.
خانه شان سالن بزرگی داشت. وارد پذیرایی شدم و تکیه به یکی از پشتیهای سالن زدم و روی پتوی پهنشده روی فرش نشستم
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_22✨
_الان میام خدمتتون.
و این را گفت و رفت و من ماندم و آن اضطراب بیدلیلی که نمیدانم از کجا نشأت میگرفت.
کمی طول کشید تا او دوباره برگشت.
با یک سینی چای که روبهروی من، روی زمین گذاشت و با فاصله کمی دورتر از من نشست.
بیاختیار سرم را بالا آوردم و زیرچشمی نگاهش کردم.
جدیت نگاه و صورتش آنقدر زیاد بود که از او ترسیدم.
بشقاب و پیراهن را روی زمین گذاشتم و گفتم :
_ اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم.
تا این حرف را زدم، فوری جواب داد:
_ خواهش میکنم تشریف داشته باشید الان مادرم میرسند خدمت شما.
و نمیدانم چرا پاهایم سنگ شد و باز معطل نشستم. دستانم را درهم گره زدم و درحالیکه پنجههای یخ زدهام را درهم میفشردم به او گوش دادم.
_بابت اون روز که برادرم باعث اذیت شما شد معذرت میخوام....
_نه.... نه چیزی نبود اصلا....
چیز مهمی نبود.
آنقدر دستپاچه بودم که اصلا منظورش را درست متوجه نشدم و او ادامه داد:
_ چرا، وقتی مادرم گفت که چطور اشتباهی کاسه ی آش عاطفه خانوم رو هم برادرم از شما گرفته، از شرمندگی واقعاً میخواستم شخصا بیام و از شما عذرخواهی کنم.
نمیدانم چرا سرم را فوری بلند کردم سمت او.
_نه این چه حرفیه طوری نشده بود...
اون هم اون کاسه آش هم قسمت شما بود.
و عجب دردسری داشت این صحبتهای خاله طیبه و خاله اقدس!
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_23✨
این دونفر وقتی با همصحبت میکردند تمام رمز و رازهای زندگی هم را در صحبتهایشان آشکار میکردند و این کاسه آش هم شده بود یکی از آن رمز و رازهایی که هر قدر از آن صحبت میشد باز هم کِش میآمد!
و صدای بلند بسته شدن درب ورودی خانه،.
ما بین صحبت های ما، تنم را بی اختیار، محسوس لرزاند.
_مادرم هست حتما....
مادرم اومد مادرجان بفرمایید، میهمان دارید.
مضطرب به ورودی پذیرایی خیره شدم. اقدس خانم درحالیکه روی دستش یک بستهی بزرگ سبزی بود، در ورودی سالن ایستاد.
_وای سلام خوبی عزیزم....
ببخشیدا حتما خیلی منتظر شدی....
این صف سبزی یه مقدار طولانی شد...
الان میام خدمتتون.
لبخند از روی لبانم رفت.
تازه متوجه شدم که در تمام مدتی که روی زمین، روبروی آن پسر اخمالو و جدی نشستهام، اقدس خانم در منزل نبود!
و همین مساله ضربان قلبم را بالا برد.
میدانستم که اشتباه کردم وارد خانه شان شدم!
کمی بعد اقدس خانم هم وارد پذیرایی شد و کنار پسرش نشست.
_ این پسرم یوسف .... برادر یونس هست....
همونی که اون روز باعث شرمندگی ما شد.
سرم را کمی خم کردم.
_ این حرفها چیه.... نگید تو رو خدا....
منم شرمنده شدم زود عصبی شدم.
اقدس خانم رو به یوسف که به نظرم اسمش برایم آشنا بود، اما در آن لحظه آنقدر گیج و منگ بودم و مضطرب که حتی یادم نمیآمد این اسم را هم قبلاً شنیدهام!
آهسته پیراهن را روی بشقاب گذاشتم و کمی به سمت اقدس خانم به جلو هل دادم :
_ بفرمایید... پیراهن شما هم حاضره...
_وای خیلی ممنونم....
بزار همین الان برم بپوشمش.... چقدر قشنگ شده...
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_24✨
او پیراهن را برداشت و رفت و من نگاهم بیدلیل سمت یوسف که هنوز مقابل من نشسته بود، چرخید.
فوری سرش را پایین انداخت و با همان جدیت قبلی گفت :
_چایتون سرد شد.
از ترس دستپاچه گفتم:
_ نه، نه ممنون... من چای... میل میل نمیکنم.
دستپاچه شده بودم میدانم.
شاید بعضی از کلمات را حتی نمیتوانستم درست ادا کنم!
از بس از آن نگاه جدی و اخمالو میترسیدم.
نمیدانم چرا برعکس برادرش حتی یکبار هم لبخند نمیزد!
کمی بیشتر طول نکشید که اقدس خانم درحالیکه پیراهن جدیدش را به تن داشت، وارد پذیرایی شد.
خوب دوخته بودم.
من به کارم اطمینان داشتم.
لباس به تنش میآمد و اندازه ی اندازه بود.
هیچ ایرادی بر دوخت و دوز من وارد نبود و خود اقدس خانم هم از خیاطی ام رضایت داشت.
نگاه یوسف هم سمت مادرش رفت.
_ماشاءالله.... مبارکتون باشه مادر جان.
من هم به تبعیت گفتم :
_مبارکتون باشه.
_ممنونم دخترم....
دست و پنجه ات درد نکنه ...
. دخترم چقدر کارت خوب و تمیزه....
انشاءالله خودم یکی از مشتریهات میشم.
سرخ شدم و سرم را از خجالت پایین گرفتم و گفتم:
_ خواهش میکنم.... در خدمت شما هستم....
با اجازهتون اگر امری نیست من رفع زحمت کنم.
اقدس خانم درحالیکه هنوز با پیراهن جدیدش سرگرم بود و گه گاهی بر نیم تنهی خود نیمنگاهی میانداخت گفت:
_ حالا باش تا یه چایی برات بیارم.
_نه ممنون....
چایی هم زحمت کشیدند آوردند، ولی من میل ندارم.
_باشه پس.... سلام به طیبه جان برسون.
_ چشم حتما....
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر هر ایرانی باشرف واجبه اینو نشر بدن تا اون دنیا شرمنده ی شهید رئیسی نشه ...
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید😊
لینک پارت اول رمانمون✨
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
.
شـ؏ـر میبافم با نور آفتاب
آغوشت سفره صبحِ دلم است ...
بوسه هایت تنور داغ
چشمانت سرریز ؏شـق
نفست بوے نارنج شمال
وتو سلام اول هر صبحِ منی..!!
.
در دفتر ستایش نیڪـویی،
در نامهے پرستش زیبایی،
آموختم چڪَونه به محبوب بنڪَرم !
آموختم چڪَـونه به سوداے یڪـ نڪَاه
از جان و مال و زندڪَـیِ خویش بڪَذرم..
آموختم چڪَـونه در پیش او بمیرم و دم نیاورم..!!
.
به آیه هاے چشم تو
به شور مستی ام قسم
به ڪَونه های خیس تو
به مِی پرستیام قسم.....
ڪه از تو دل نمیڪنم
در این زمانه تا ابد....
یڪَانه اے به قلب من
به ڪلِ هستیام قسم.....!!
.
هر صبح
دلم به سجده سر می ساید
تا چشم به روی ماه تو بڪَشاید
بڪَشای دو تا معدن الماست را
خورشید من از چشم تو بر می آید.....!!