eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
صبح که می شود سایه ات را بر دلم پهن کن، آفتاب رویت شگون دارد در این هنگامه یِ صبح . .🤍☀️
🔗🌱 مادربزرگم میگفت: "محبت مثل سکه است" اگه تو قُلک دلِ کسے بندازیش دیگه نمیتونے درش بیاری! مگه اینکه دلش رو بشکونے... :)✨
"🙂♥" امسالم‌ڪم‌ڪم‌داره‌تموم‌میشه... یادت‌باشه‌زندگی‌ڪوتاهه(: _صادقانه‌عاشق‌باش! _خالصانه‌رفتار‌ڪن! _وهمیشه‌بخند...😂🌸 🌱 •|@nava_e_eshq|•
🍂🍁🍂 🍁🍂 🍂 بِھ‌نامِ‌آفریننده‌ی‌جآنانَم🍂! ' 📗🖇رمـان دخـتࢪ آبـان🍁🍂 ✍🏻به قلم : "آزیـتا خیࢪے"🌾 🔗ژانر:❤☺ 🖍عاشقانه و پلیسۍ متفاوت و زیبا... 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
«دختر آبان» درباره دختر ی به اسم الهام که دانشجوی هنره واسش پاپوش درست کردن و اون سرگردی که دستگیرش میکنه کسی نیست جز پسر همسایه‌اش که خواستگارشه و ...
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان زل زده بود به پروندهای که مقابلش بود و جزئیات گزارشی را که تازه به دستش رسیده بود، مرور میکرد. چیزی به جلسۀ دادگاه نمانده و او به قول همکارانش چکشکاریهای آخر را انجام میداد. نفس بلندی کشید و روی صندلی کشوقوسی به تن و بدنش داد. از آن پرونده های بیدردسر بود که شکر خدا چیزی به رسیدن به نون پایانش نمانده بود. صدای هشدار موبایل نگاهش را به سوی خود کشید. آن را از کنار پرونده برداشت و روی صفحه کلیک کرد. وارد تلگرام شد با دیدن اسم شیدا لبها یش کش آمد. روی اسم او ضربهای زد و بعد دوباره به صندلی تکیه داد. یک دستش را روی دستۀ صندلیاش گذاشت و با لبخندی شاد و پر از رضایت خیره شد به سبد گلی که خواهرش انگار برای سفارش آن سنگ تمام گذاشته بود. پ یام شیدا زود رسید: چطوره شادوماد؟ اخم او شیرین بود. تایپ کرد: گفته بودم فقط رز باشه. میتوانست اخم شیدا را تصور کند. جوابش زود رسید: خز بازی درنیار سرگرد. دنبال یه سبد لاکچری بودم. فروشنده کلی آلبوم رو گشت تا تونست رز و آنتوریوم رو با هم اینقدر قشنگ ست کنه. شاهین کمی به جلو خم شد. هنوز نگاهش به سبد گلی بود که قرار بود امشب به الهام تقدیمش کند. یک دستش را زیرچانه زد و اینبار بیحوصله از تایپ، ویس فرستاد: مامان کجاست؟ اینبار شیدا هم مثل خودش صدا فرستاد: بهت بگم سکته میکنیڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین متعجب کمی سرش را کج کرد و شیدا ادامه داد: عمه زیور و خاله ملوک و مامانی رو خبر کرده. همین الآن عمه و آقا مجتبی پایین دارن چای میخورن . شاهین عصبی از این خبر شمارۀ شیدا را گرفت و بوق اول به دوم نرسیده، شیدا با خنده جواب داد: جوش نزن، ناراحتی نداره که. شاهین با حالی کلافه گفت: هنوز نه به باره، نه به داره، اینهمه آدم برای چی دنبال خودمون راه بندازیم؟ -مامانو که میشناسی ، میگه زشته بیکس و کار بریم در خونۀ مردم! شاهین با تأسف سر تکان داد. شیرینی دیدن سبد گل خواستگاری اش با شنیدن حضور مهمانانی که برای او ناخوانده بودند، یکجا پریده بود. ضربهای به در خورد و او بیحوصله و کسل گفت: من باید برم. شیدا با عجله پرسید: کی میای؟ -یه ساعت دیگه راه میافتم. کتشلوارتو از خشک شویی گرفتم، زودتر بیا. مامانو که میشناسی چقدر هوله. این را گفت و خود به خنده افتاد. شاهین بدون جواب تماس را قطع کرد و از پشت میز بلند شد. لبخندش این بار به خندهای محجوب بدل شد. همکارانش با ظرفی شیرینی و شیطنت به سراغش آمده بودند. نبوی دیس شیرینی را مقابلش گرفت و یک دستش راهم دور گردن او انداخت. خندهاش دندان نما بود. مظفری با خندهای لاقید گفت: این شیرینی خوردن داره جون سرگرد. هر چی نباشه آخرین دانمارکیِ دوران مجردیته. عمرانی مزه ریخت که: بعدش که حلقۀ بندگی رو بندازی تو انگشتت، دیگه یه آب خوش از گلوت پایین نمیره. شاهین با اخمی شیرین هر لحظه به کسی نگاه میکرد و این میان نبوی هنوز اصرار داشت یکی از آن دانمارکی ها را توی دهان او بچپاند. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏به‌قول‌شاملو ∶ هرچھ‌‌بیشترکنارم‌هستی‌ ؛ احتیاجم‌به‌بودنت‌بیشترمیشود🔏♥🌓! .
عید آمد و من خانه تکانی کردم از دل همه را تکاندم الّا تو ...🌱✨:)
عشق ناگهان سر میرسد و ما را بی‌پناه غافلگیر میکند... نه جایی برای پنهان شدن نه گریختن و نه بازگشتی ھست و یک سفر که تازه آغاز شده نوایی از درون به گوش میرسد و ستاره چشمان‌مان میدرخشد تمام شب... سر بر بالین باچشمانی كه از خواب گریزانند شب... سراسر باران بر پنجره ودرون ماکه غوغایی است عشق به ناگهان مارابه جایی می‌بردكه تاکنون نبوده‌ایم دنیایی را به ما نشان میدھد كه تاکنون نديده‌ایم وتنها درخیال‌مان تصورش کرده‌ایم عشق به ناگهان سرمیرسد بی‌آنکه بفهمیم،بی‌آنکه بدانیم... ‌ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ ╦══════════════┈ ╰❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋ ꤫ ࣪
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ حسینی تابی به گوشۀ سیبیل پرپشتش داد و با خنده گفت: پسر خر نشو، ما چند تا زن ذلیل بدبختو ببین عبرت بگیر. او اینبار رسما به خنده افتاد و نبوی حرف حسینی را ادامه داد: ما اینجا زیر سقف اداره واسه خودمون اِهن وتولوپ داریم، وگرنه که تو خونه و جلوی عیال مربوطه پشه هم نیستیم! حرفش بقیه را هم به خنده واداشت و میان آن خندههای مردانه شاهین نگاه ی به ساعتش انداخت. از سه گذشته بود و او باید زودتر راهی میشد . نبوی که هنوز دستش را دور گردن او نگه داشته بود، عاقبت یکی از شیرینیها را در دهان او گذاشت و با خنده گفت: پسر یکم جذبه داشته باش، از حالا بری خونه که همشیره مون میفهمه هولی، برات دست بالا میگیره. شاهین با خندهای محجوب موهایش را کنار زد و اینبار عمرانی رو به مظفری گفت: الان وقتشه یه دونه از اون غزلهای سوزناکتو بخونی، شاید داشِمون عقلش اومد سرجاش. مظفری بلندتر به خنده افتاد و نبوی گفت: آره راست میگه، بخون شاید چهچه تو این پسرمونو آدمش کرد. حسینی با عجله به سوی در رفت و سرکی در راهرو کشید، بعد در را بست و مظفری با خنده میان حلقۀ همکارانش ایستاد و وقت بشکن زدن با لحنی شاد و بیخیال خواند: منو سر لج ننداز، میرم زن میگیرنم صدای بقیه با خنده بلند شد: چی گفتی؟ -اینور و اونورننداز، میرم زن میگیرم -چی گفتی؟ -قر تو کمرم ننداز، میرم زن میگیرم کاری به دستم ننداز، میرم زن میگیرم _چی گفتی؟ گریه تو چشام ننداز، میرم زن میگیرم -چی گفتی؟ ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان حرف تو گوشم ننداز، میرم زن میگیرم -چی گفتی؟ صدای تلفن روی میز میان ترانۀ کوچه بازاری مظفری پیچید و شاهین با لبهایی کشآمده به تلفن نگاه کرد، اما بعد دستش را در هوا تکان داد و با خندهای آهسته گفت: از اتاق سرهنگه، آروم باشید. نبوی شیطنت کرد: چی گفتی؟ شاهین با خنده اخم کرد. میخواست گوشی را بردارد که حسینی بلندتر خواند: غم تو دلم ننداز میرم زن میگیرم! شاهین به سختى جلوی خندهاش را گرفته بود. تلفن زنگ پنجم را که زد، او گوشی را برداشت و بقیه با لبهایی کشیده شده از خنده، به سختی سکوت کردند. شاهین با لحنی که هنوز ته مایه هایی از خنده داشت، جواب داد: بله. صدای سرهنگ آشنا بود. گفت: الو بهرامی! در خدمتم سرهنگ. صدای جابه‌جایی کاغذ میآمد و متعاقب آن سرهنگ گفت: با یه اکیپ از بچه ها برو دانشکدۀ هنر. گزارش پخش مویرگی داشتیم بین دانشجوها. خنده از لب های شاهین یکباره پر کشید. باقیماندۀ شیرینی را توی بشقاب گذاشت و جواب داد: سرهنگ من...مرخصی گرفتم، امشب... سرهنگ بیحوصله میان حرف او رفت و گفت: آها، گفته بودی امشب قراره بری خواستگاری. شاهین سر تکان داد. جوابش به زمزمه شبیه بود: بله. نگاه همکارانش خیره بود و خنده هایشان جای خود را به لبخندهایی بی خیال داده بود. سرهنگ حرف آخر را زد: کار خودته بهرامی، الان اگه راه بیفتی میتونی خیلی زود صورت جلسه کنی و برگردی. با مظفری برو، بقیه کارا رو خودش انجام میده. حکم سرهنگ بود و شاهین به ناچار سکوت کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردم همه با آتش و هیزم شادند مردم به تصوّر و توهم شادند... من مثل چهارشنبه‌ی آخر سال آتش به جگر دارم و مردم شادند! ✨💗 ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت آنچه در خواب نرفت چشم من و یاد تو بود✨🌚 🌙✨
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
᠀ܟ߭ܠ‌ߊ‌ࡅ࡙ܨܭܘ ࡅ߲ߺߐ‌ࡄ݅ܝܠ‌ࡅߺ߳ࡉࡏߊ‌ܦ߭ࡅ࡙ܚܚࡅߺ߳ࡉ🌱 ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
💚 هر چه در خاطرم آید ؛ طُ از ان خوب‌تری..♡ ➖⃟🕊• 𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒊 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 ; 𝒀𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒕𝒉𝒂𝒕 ♡ـق‌ ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
حرفی داشتید در خدمتم⁦。◕‿◕。⁩ https://harfeto.timefriend.net/16472929642399
تو یه استکانم سرد و گرم کنی تَرَک می‌بینه، دل آدمیزاد که دیگه جای خودش رو داره . . 🧡 (: |🎥سریال‌شهرزاد| ‌
🌈••• وقتی ﺭﺩﭘﺎی ﺧـــــــﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ زندگی پیدا ﻛﺮﺩﻡ، ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ میتوانم ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻤﻢ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ‌ﻫﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ، حتی آرزوهای ﻣﺤﺎﻝ...🤞🏻 ❥⿻  @nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان وقتی گوشی را روی دستگاه گذاشت، دیگر لبخند به لب نداشت. نبوی با خنده پرسید: این دم آخری هم نذاشت بری تو غار تنهاییت؟! شاهین بیحوصله شده بود. دستی به موهایش کشید و رو به مظفری گفت: باید با من بیای. مظفری هنوز میخندید: اونکه بله، فقط جون من مسلح نیا . نگاهش میان همکارانش چرخید و با خنده طعنه زد: دوماد باشی، بعد یه ساعت قبل از خواستگاری بهت مأموریت بخوره، والا منم بودم عین گنگسترای آمریکایی همه رو به رگبار میبستم. او کلتش را توی غلاف سینه اش جا داد و کاپشنش را برداشت. سرد و کرخت گفت: لغز نخون، بریم زودتر تمومش کنیم. این را گفت و به سوی در رفت. آن را باز کرد و کنارش ایستاد. همکارانش با خنده و شیطنت و طعنه از کنارش گذشتند. او عجله داشت. در اتاقش را قفل کرد و با قدمهایی بلند راهی شد. مدتی بعد با شرح گزارش حراست دانشکدۀ هنر روی صندلی الگانس پلیس نشسته و سرباز راه خروج را در پیش گرفته بود. مأموری دروازه های بلند و قدیمی آگاهی را باز کرد و سرباز آژیر ماشین را روشن کرد. نگاه شاهین از آینه به عقب کشیده شد. مظفری در ماشین دیگری نشسته و همزمان صدای آژیر خیابان وحدت اسلامی را پر کرده بود. شاهین چشم از خیابان گرفت و پروندهای را که هنوز خیلی لاغر بود باز کرد. یک برگ کاغذ میان آن بود که شرح گزارشش خیلی هولکی و با عجله نوشته شده بود. نگاه شاهین از خطوط گذشت و پایین آن نوشته به امضا و اثر انگشت رئیس حراست دوخته شد. ماحصل همۀ آن خطوط سیاه، بازداشت دختری دانشجو بود که با کوله ای سنگین از شیشه حالا در دفتر حراست چشم به راه رسیدن مأموران مبارزه با مواد مخدر بود. پوشه را بست و با کلافگی به ساعتش نگاه کرد. مادرش با فهیمه خانم برای ساعت نه شب قرار گذاشته بود. میتوانست امیدوار باشد که به موقع به منزل میرسد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه ی به سرباز جوان انداخت و آمرانه، اما نه چندان بلند گفت: تندتر برو. او چشمی گفت و کمی جلوتر از چراغ قرمز چهارراه گذشت. موبایلش به صدا درآمده بود. با دیدن اسم شیدا، جواب داد: بله. او سرزنده و شاد گفت: سلام داداش، کجایی ؟ شاهین نیمنگاه ی به سرباز انداخت و با لحنی جدی جواب داد: کاری داری؟ لحن شیدا یکباره پر از نگرانی شد: هنوز راه نیفتادی؟ -نه. کاری پیش اومد. -داداش خیابونا شلوغ بشه، به این زودیا نمیتونی از ترافیک بیرون بیای. -میرسم، نگران نباش. -شاهی ... او نفسی کشید و اینبار با کنجکاو ی توی حرف خواهرش رفت: از همسایه چه خبر؟! سوالش شیدا را به خنده انداخت. با شیطنت پرسید: کسی پیشته؟ -بله. -همسایه هم خوبه. البته بهش زنگ زدم، گوشیش خاموش بود. شاهین با لبخندی گذرا زمزمه کرد: فکر کنم من و همسایه آخرین نفراتی باشیم که به مجلس میرسیم! شیدا دوباره به خنده افتاد و گفت: تو رو خدا دیر نکن، این آقا بهادر همینجوری هم پی بهونه میگرده. -باشه، نگران نباش. -خداحافظ. تماس را قطع کردند و سرباز با چراغ گردانی که بالای ماشین روشن بود، از ورودی دانشگاه داخل شد. حضور آن دو ماشین پلیس در محوطۀ دانشگاه دانشجویان را حیرت زده کرده بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕