eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
296 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه ی به سرباز جوان انداخت و آمرانه، اما نه چندان بلند گفت: تندتر برو. او چشمی گفت و کمی جلوتر از چراغ قرمز چهارراه گذشت. موبایلش به صدا درآمده بود. با دیدن اسم شیدا، جواب داد: بله. او سرزنده و شاد گفت: سلام داداش، کجایی ؟ شاهین نیمنگاه ی به سرباز انداخت و با لحنی جدی جواب داد: کاری داری؟ لحن شیدا یکباره پر از نگرانی شد: هنوز راه نیفتادی؟ -نه. کاری پیش اومد. -داداش خیابونا شلوغ بشه، به این زودیا نمیتونی از ترافیک بیرون بیای. -میرسم، نگران نباش. -شاهی ... او نفسی کشید و اینبار با کنجکاو ی توی حرف خواهرش رفت: از همسایه چه خبر؟! سوالش شیدا را به خنده انداخت. با شیطنت پرسید: کسی پیشته؟ -بله. -همسایه هم خوبه. البته بهش زنگ زدم، گوشیش خاموش بود. شاهین با لبخندی گذرا زمزمه کرد: فکر کنم من و همسایه آخرین نفراتی باشیم که به مجلس میرسیم! شیدا دوباره به خنده افتاد و گفت: تو رو خدا دیر نکن، این آقا بهادر همینجوری هم پی بهونه میگرده. -باشه، نگران نباش. -خداحافظ. تماس را قطع کردند و سرباز با چراغ گردانی که بالای ماشین روشن بود، از ورودی دانشگاه داخل شد. حضور آن دو ماشین پلیس در محوطۀ دانشگاه دانشجویان را حیرت زده کرده بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕