🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستونودوهشتم♡
درست آمده بود.
جلوتر رفت و نگاهش از کابینت و میز و ظرفشویی رد شد.
به درستی کارش شک داشت.
مقابل یخچال ایستاد و فکر کرد
داروهای معده درد دقیقا چه شکلی بودند!
در یخچال را باز کرد و با درماندگی به غذاهای نیمخورده و سالاد
و نوشابه و میوه نگاه کرد.
پشتش به در بود و ندید که الهام با کمری خم شده وارد آشپزخانه شد،
اما با دیدن مردی که تا کمر توی یخچال خم شده بود،
وحشت زده هین بلندی کشید.
او ناباور و مبهوت به عقب برگشت و الهام با دیدن او وقتی هر دو
دستش را جلوی دهانش میگرفت، بلندتر جیغ زد.
شاهین هر دو دستش را بالا برد و با دستپاچگی گفت:
نترس...
منم... منم شاهین... نترس.
حرف های منقطعش دخترک را آرام نکرد. چشم هایش تا انتها باز شده و نگاهش به او عجیب بود.
شاهین نفسی کشید و سعی کرد
آرام باشد. با دست جایی آن بیرون را نشان داد و گفت: عموت...
سردار علامیر از درد معده بیهوش شده. اومدم... اومدم داروهاشو
پیدا کنم.
الهام از ترس و حیرت نفس نفس میزد، اما بالاخره دستهایش را از جلوی دهانش پایین آورد.
شاهین در یخچال را بست و پرسید:
میدونی داروهاش کجاست؟
او با دهانی خشک سرش را تکان داد.
به سوی کابینت رفت و درش را باز کرد. سبدی دارو از آن بیرون
آورد و همه را با هم روی میز گذاشت.
هنوز آنقدر جان نداشت که بتواند حرف بزند.
شاهین به چشم هایش خیره بود، اما عاقبت از جاظرفی لیوانی آب برداشت و از شیر آب پرش کرد.
سبد را برداشت و با عجله به نشمین برگشت.
الهام با نگاه دنبالش کرد و بعد ناتوان و دردآلود روی صندلی رها شد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓