eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ درست آمده بود. جلوتر رفت و نگاهش از کابینت و میز و ظرفشویی رد شد. به درستی کارش شک داشت. مقابل یخچال ایستاد و فکر کرد داروهای معده درد دقیقا چه شکلی بودند! در یخچال را باز کرد و با درماندگی به غذاهای نیمخورده و سالاد و نوشابه و میوه نگاه کرد. پشتش به در بود و ندید که الهام با کمری خم شده وارد آشپزخانه شد، اما با دیدن مردی که تا کمر توی یخچال خم شده بود، وحشت زده هین بلندی کشید. او ناباور و مبهوت به عقب برگشت و الهام با دیدن او وقتی هر دو دستش را جلوی دهانش میگرفت، بلندتر جیغ زد. شاهین هر دو دستش را بالا برد و با دستپاچگی گفت: نترس... منم... منم شاهین... نترس. حرف های منقطعش دخترک را آرام نکرد. چشم هایش تا انتها باز شده و نگاهش به او عجیب بود. شاهین نفسی کشید و سعی کرد آرام باشد. با دست جایی آن بیرون را نشان داد و گفت: عموت... سردار علامیر از درد معده بیهوش شده. اومدم... اومدم داروهاشو پیدا کنم. الهام از ترس و حیرت نفس نفس میزد، اما بالاخره دستهایش را از جلوی دهانش پایین آورد. شاهین در یخچال را بست و پرسید: میدونی داروهاش کجاست؟ او با دهانی خشک سرش را تکان داد. به سوی کابینت رفت و درش را باز کرد. سبدی دارو از آن بیرون آورد و همه را با هم روی میز گذاشت. هنوز آنقدر جان نداشت که بتواند حرف بزند. شاهین به چشم هایش خیره بود، اما عاقبت از جاظرفی لیوانی آب برداشت و از شیر آب پرش کرد. سبد را برداشت و با عجله به نشمین برگشت. الهام با نگاه دنبالش کرد و بعد ناتوان و دردآلود روی صندلی رها شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓