eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ کاور مسکنی را برداشت و از پارچی که روی میز بود توی لیوان عمویش آب ریخت. شاهین به حرکات او خیره بود. زمزمه وار پرسید: هنوز با من قهری؟ الهام قرص را با چند جرعه آب بلعید . دوباره به او که کنار صندلی اش خم شده بود، نگاه کرد و لب زد: نه... موهای رمیده اش را پشت گوش کشید و از روی صندلی بلند شد. پلک زد و خودش را دید، روی تخت مامایی پزشکی قانونی . اینبار از پایین نگاهش کرد و سرد و کوتاه گفت: اما دیگه دوست نیستیم. میخواست از مقابل او بگذرد که او بازویش را گرفت. نگاهش کرد و بیحاشیه پرسید: چیکار کنم منو ببخشی؟ الهام به چشمهای غمگین او زل زد و بیرحم جواب داد: برادرم باش! سیاهی چشم شاهین در نگاه او میچرخید. آب دهانش را بلعید و سیب گلویش لرزید. برای آب کردن کوه یخی که بینشان بود، چاره ای جز قبول خواستۀ او نداشت. سرش را تکان داد و نجوا کرد: باشه. نفس بلند الهام صورتش را گرم کرد. از کنار شاهین گذشت و او در نور کمسوی آشپزخانه ای غریبه به سایۀ دختری که از آغاز جوانی عاشقش شده بود، چشم دوخت. رگی که توی شقیقه اش نبض گرفته بود، هر لحظه محکمتر میکوبید. امیرمنصور با دست هایی پشت کمر در راهروی بیمارستان قدم میزد و تیرداد به ساعتش نگاه میکرد. منیژه را برده بودند سیتی اسکن کنند و حالا آمدنش به درازا کشیده بود. منصور جایی وسط راهرو ایستاد و به زنی که با قدم هایی بلند در معیت یک پرستار پیش میآمد چشم دوخت. ثریا همان بود که بود؛ شکننده پشت نقابی از استقامت و خونسردی. پلک زد و او را دید؛ زیر باران، کنار خیابان، با چشمهایی خیس. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓