🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوشانزده♡
شاهین تند و پراخم به میان حرفش رفت:
اسم اون دخترو دیگه به زبونت نمیآری.
بهادر با کبریتی زیر سیگار نگاهش کرد و شاهین کوتاهتر از قبل پرسید:
اون مجتمع رو کی بهت داده؟
سیگار در دست بهادر میلرزید.
ناتوان و رنجور به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. شاهین نگاهش میکرد.
حالا نه یک ناپدری بدنگاه که بیشتر یک مرد مفلوکِ درمانده مقابلش بود؛ با همۀ پنهانکاری ها و پدرسوخته بازی های احمقانه اش.
بهادر با چشمهای بسته زمزمه کرد:
جون آقات از من نشنیده بگیر سرگرد.
اگه...
اگه بفهمه دهن وا کردم دودمانمو به باد میده.
شاهین سکوت کرد و بهادر با درماندگی به سوی او چرخید.
صدایش آشکارا میلرزید. پرسید:
پام گیره؟
شاهین بدون انعطاف جواب داد:
من هنوز نمیدونم چیکار کردی!
-به جون عزیزت هیچکار. من هیچکاری نکردم.
-پس اون مجتمع...
بهادر با بیچارگی سرش را پایین انداخت و لب زد:
فقط چشم بستم.
-روی چی؟
_روی...
بهادر نتوانست حرف بزند. سرش پایین افتاد و با حالی پریشان به گریه افتاد.
شاهین حالا ناباورانه و با چشمی باریک نگاهش میکرد. بد بود که تصورات ترسناکش انگار به حقیقت میرسید.
با تأسف سر تکان داد و پرسید:
اون مجتمع حق السکوت کدوم جرمه؟
بهادر سرش را بالا گرفت.
چشمهایش حالا سرخ بود. با ندامت سر تکان داد و گفت:
کاش پام میشکست و اون شب نمیرفتم
کارخونه...
کارخونۀ آدم برفی رو میگم ...
کاش میمردم و نمیرفتم سراغ جاوید.
-با جاوید چیکار داشتی؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓