eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ الهام کنارش سکوت کرده بود. نگاه امیرمنصور از پشت شیشه های تیرۀ عینک گاهی به دستهای او کشیده میشد که با شدت در هم قفل شده و گاهی بندبند انگشتانش را میکشید . ترس های دختر برادرش را میدید، اما فعلا کاری از دستش برنمی‌آمد. موبایلش توی جیب میلرزید. سرعت را کم کرد و موبایل را از جیب درآورد. نگاهی به شماره انداخت و با لحنی جدی گفت: بله. صدای دختر جوانی در گوشش پیچید: الو...منصور خان... سلام. -سلام شیوا! الهام بی‌اراده از گوشۀ چشم نگاهش کرد و شیوا در گوشی جواب داد: از خانم علامیر شنیدم رفتید سفر؛درسته؟ -بله، مشهد هستم. -اوه...زیارت قبول. اینبار امیرمنصو ر بود که به الهام نگاه میکرد . زمزمه وار جواب داد: ممنونم. شیوا با لحن آرام تری پرسید: تشریف نمیارید؟ اینجا بهتون نیاز داریم. او با لبخند جواب داد: خودت میدونی که من تو اون شرکت فعالیتی ندارم. قبلا بهت گفتم هر کاری داشتی به ارغوان بگو. او با عجله گفت: خانوم ارغوان سرشون شلوغه منصورخان، تو بازاریابی و تبلیغات دخالت ندارن. نفسش را بیرون داد و با بیحوصلگی ادامه داد: مسئولیت بازاریابی این شرکت، خوب یا بد، فعلا به عهد ۀ منه. منم دلم نمیخواد خدای نکرده... امیرمنصور میان حرفش رفت و پرسید: الان مشکل چیه شیوا؟ او با لحنی حیرت زده جواب داد: خدای من، منصورخان! من که هفتۀ پیش بهتون گفتم. -منم بهت اختیار دادم هر کاری که صلاحه انجام بدی. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕