🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتنود♡
الهام کنارش سکوت کرده بود. نگاه امیرمنصور از پشت
شیشه های تیرۀ عینک گاهی به دستهای او کشیده میشد که
با شدت در هم قفل شده و گاهی بندبند انگشتانش را میکشید .
ترس های دختر برادرش را میدید، اما فعلا کاری از دستش
برنمیآمد.
موبایلش توی جیب میلرزید.
سرعت را کم کرد و موبایل را از جیب درآورد. نگاهی به شماره
انداخت و با لحنی جدی گفت: بله.
صدای دختر جوانی در گوشش پیچید: الو...منصور خان... سلام.
-سلام شیوا!
الهام بیاراده از گوشۀ چشم نگاهش کرد و شیوا در گوشی جواب داد:
از خانم علامیر شنیدم رفتید سفر؛درسته؟
-بله، مشهد هستم.
-اوه...زیارت قبول.
اینبار امیرمنصو ر بود که به الهام نگاه میکرد . زمزمه وار جواب داد:
ممنونم.
شیوا با لحن آرام تری پرسید:
تشریف نمیارید؟ اینجا بهتون نیاز
داریم.
او با لبخند جواب داد:
خودت میدونی که من تو اون شرکت
فعالیتی ندارم. قبلا بهت گفتم هر کاری داشتی به ارغوان بگو.
او با عجله گفت: خانوم ارغوان سرشون شلوغه منصورخان، تو
بازاریابی و تبلیغات دخالت ندارن.
نفسش را بیرون داد و با بیحوصلگی ادامه داد:
مسئولیت بازاریابی این شرکت، خوب یا بد، فعلا به عهد ۀ منه. منم دلم
نمیخواد خدای نکرده...
امیرمنصور میان حرفش رفت و پرسید:
الان مشکل چیه شیوا؟
او با لحنی حیرت زده جواب داد:
خدای من، منصورخان! من که
هفتۀ پیش بهتون گفتم.
-منم بهت اختیار دادم هر کاری که صلاحه انجام بدی.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕