eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ مأموری چادری در را باز کرد و با دیدن او خبردار ایستاد. او سر تکان داد و بی‌حاشیه پرسید: به خانم علامیر اطلاع بدید بیرون منتظرشون هستم. -بله سردار. مأمور این را گفت و به داخل برگشت. امیرمنصور قدم‌زنان از در اتاق دور شد و مقابل تابلوعکس شهیدی ایستاد که به دیوار آگاهی نصب شده بود. پلک زد و در سایۀ شیشۀ قاب دوباره ثریا را دید؛ با آن بهت‌زدگی و حیرت. به عقب برگشت. الهام با کوله ای روی دوش و سری پایین جلوی در اتاق بود. امیرمنصور بدون حرف سر تکان داد و مأمور چادری دوباره پا کوبید. او به راه اشاره کرد و الهام با فاصله و با نگاهی که از موزاییک های راهرو کنده نمیشد، کنارش راه افتاد. قدمهایش نامطمئن بود، بند کوله‌اش را سفت چسبیده و حتی جسارت نداشت به روبه‌رو چشم بدوزد. قدمی پشت سر عمویش از پله‌ها پایین رفت و نرسیده به در خروج مادرش را دید؛ شانه‌ به شانۀ آقا بهادر و او در حال صحبت با مآموری بود. فهمیه زودتر الهام را دید. با بغضی که یکباره شکست، به سوی او دوید و زار زد: الهی بمیرم مادر، الهی تصدقت بشم... الهام لحظه ای کوتاه نگاهش کرد و بعد سیاهی چشمش دوید سوی نگاه پر از اخم آقا بهادر. با ترس آب دهانش را بلعید و بی اراده محکمتر بند کوله اش را چسبید. امیرمنصور نیمچرخی به عقب زد و با دیدن صورت رنگپریدۀ او ابرویی بالا انداخت. فهمیه پیشدستی کرد: بریم مادر، بریم خونه، اینجا خیلی اذیت شدی. و با این حرف دست دراز کرد و بازوی دخترش را گرفت. الهام ناخواسته خود را عقب کشید و باز سیاهی چشمش سر خورد سوی بهادر. میترسید و این ترس زیادی عیان بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕