🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوهشتم♡
مأموری چادری در را باز کرد و با دیدن او خبردار ایستاد.
او سر تکان داد و بیحاشیه پرسید: به خانم علامیر اطلاع بدید بیرون منتظرشون هستم.
-بله سردار.
مأمور این را گفت و به داخل برگشت. امیرمنصور قدمزنان از در اتاق دور شد و مقابل تابلوعکس شهیدی ایستاد که به دیوار
آگاهی نصب شده بود.
پلک زد و در سایۀ شیشۀ قاب دوباره ثریا را دید؛ با آن بهتزدگی و حیرت.
به عقب برگشت. الهام با کوله ای روی دوش و سری پایین جلوی در اتاق بود. امیرمنصور بدون حرف سر تکان داد و مأمور چادری
دوباره پا کوبید.
او به راه اشاره کرد و الهام با فاصله و با نگاهی که از موزاییک های
راهرو کنده نمیشد، کنارش راه افتاد. قدمهایش نامطمئن بود،
بند کولهاش را سفت چسبیده و حتی جسارت نداشت به
روبهرو چشم بدوزد.
قدمی پشت سر عمویش از پلهها پایین رفت و نرسیده به در
خروج مادرش را دید؛ شانه به شانۀ آقا بهادر و او در حال صحبت
با مآموری بود. فهمیه زودتر الهام را دید. با بغضی که یکباره
شکست، به سوی او دوید و زار زد: الهی بمیرم مادر، الهی تصدقت
بشم...
الهام لحظه ای کوتاه نگاهش کرد و بعد سیاهی چشمش دوید
سوی نگاه پر از اخم آقا بهادر. با ترس آب دهانش را بلعید و
بی اراده محکمتر بند کوله اش را چسبید.
امیرمنصور نیمچرخی به عقب زد و با دیدن صورت رنگپریدۀ او ابرویی بالا انداخت. فهمیه پیشدستی کرد:
بریم مادر، بریم خونه،
اینجا خیلی اذیت شدی.
و با این حرف دست دراز کرد و بازوی دخترش را گرفت.
الهام ناخواسته خود را عقب کشید و باز سیاهی چشمش سر
خورد سوی بهادر.
میترسید و این ترس زیادی عیان بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕