🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـبیستم♡
سر شاهین پایین بود، اما میتوانست پچپچی را که در محل افتاده
بود بشنود.
بهادر بدون اینکه در را باز کند، گوشی را سر جایش گذاشت.
وقتی تأخیرش طولانی شد، مظفری با شک پرسید: دستور چیه
سرگرد؟
او در سکوت نگاهش کرد. در حاشیۀ نگاهش هر لحظه کسی را
میدید؛ از آقا یدالله که از تراس خانهاش به پایین خم شده و
انگار منتظر وقوع حادثهای بود تا عروس نعیمه خانم که پشت
پنجره ایستاده و شیشه شیر را دهان دخترش نگه داشته بود.
صدای کرکر دمپاییهای آقا بهادر جواب مظفری را داد. در را باز
کرد و از پلۀ جلو ی در بالا آمد و اول با مظفری سینه به سینه شد،
اما بعد یکباره نگاهش دوید سوی شاهین و بعد سیاهی چشمش
با حیرت و اخم کل محل را کاوید. مظفری پروندهای را که
دستش بود باز کرد و وقتی برگۀ مهرشدهای را از میان آن بیرون
میکشید، بیتوجه به بهت و حیرت بهادر، گفت: سروان مظفری
هستم و حکم تفتیش منزل شما رو دارم.
بهادر نگاه مبهوتش را به برگه دوخت، اما آنقدر گیج بود که
چیزی از نوشته های آن نفهمید. یکباره به سوی شاهین چرخید
و با صدایی عصبی گفت:
منتظر بودیم با سبد گل تشریف بیاری
شازده، اما انگاری شما سنگ تموم گذاشتی اومدی کل خونه رو
بگردی!
حمیده وحشتزده به بازوی همسرش کوبید و ممد آقا، پدر
شاهین با لحنی به ظاهر آرام جواب داد:
مگسی نشو بهادر خان.
بذار ببینیم اصل قضیه چیه.
بهادر پایش را از چارچوب در حیاط بیرون گذاشت و در آن کوچۀ
تنگ رخ در رخ شاهین با صدایی که هر لحظه اوج میگرفت،
جواب داد: شازدهت با آجان و حکم اومده ممد آقا، تازه میپرسی
قضیه چیه؟!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕