🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـشانزدهم♡
آژیر ماشین پلیس در ذهنش میپیچید، میپیچید، میپیچید و
او انگار اولینبار بود این صدا را میشنید. روی صندلی ماشین،
وقتی به سوی منزل بهادر میرفت، خیره به خیابانهای شلوغ،
تنها زیر و بم آژیر بود که در ذهنش پخش میشد و او به لحظاتی
فکر میکرد که به یغمای خزان رفته بود.
کنار سرباز، با پوشه ای که حالا نشان پلیس را روی خود داشت،
لحظه ای چشم های ش را بست و تصویر سبد گل لاکچری شیدا
مقابل نگاهش جان گرفت.
یکباره چشم باز کرد و نفسش را بیرون داد. نگاهش تا ساعت
ماشین کشیده شد. نزدیک نه شب بود. پوزخند زد و به چایی فکر کرد که قرار بود دختر همسایه برایش بیاورد. او هم لابد باید
سرخ وسفید میشد و زیر نگاه دزدکی بقیه استکانی برمیداشت.
شیدا همین دیشب با خنده گفته بود:
دستت نلرزه استکانو چپ
کنی رو شلوارت!
و او با اخم لبخند زده بود.
کلافه از مصیبتی که گریبانش را گرفته بود، موهایش را عقب
کشید. دختر همسایه حالا میهمان بازداشتگاه آگاهی بود و او
میان این واویلا دنبال راهی بود بتواند آرام تر نفس بکشد!
سرش را آهسته بالا گرفت و از دور زل زد به گنبد طلایی امام
مهربان.
ناآرامتر از قبل پوست لبش را زیر دندان گرفت و دوباره
لحظه ای کوتاه چشمهایش را بست
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕