eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
297 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان آژیر ماشین پلیس در ذهنش میپیچید، میپیچید، میپیچید و او انگار اولین‌بار بود این صدا را میشنید. روی صندلی ماشین، وقتی به سوی منزل بهادر میرفت، خیره به خیابانهای شلوغ، تنها زیر و بم آژیر بود که در ذهنش پخش میشد و او به لحظاتی فکر میکرد که به یغمای خزان رفته بود. کنار سرباز، با پوشه ای که حالا نشان پلیس را روی خود داشت، لحظه ای چشم های ش را بست و تصویر سبد گل لاکچری شیدا مقابل نگاهش جان گرفت. یکباره چشم باز کرد و نفسش را بیرون داد. نگاهش تا ساعت ماشین کشیده شد. نزدیک نه شب بود. پوزخند زد و به چایی فکر کرد که قرار بود دختر همسایه برایش بیاورد. او هم لابد باید سرخ وسفید میشد و زیر نگاه دزدکی بقیه استکانی برمیداشت. شیدا همین دیشب با خنده گفته بود: دستت نلرزه استکانو چپ کنی رو شلوارت! و او با اخم لبخند زده بود. کلافه از مصیبتی که گریبانش را گرفته بود، موهایش را عقب کشید. دختر همسایه حالا میهمان بازداشتگاه آگاهی بود و او میان این واویلا دنبال راهی بود بتواند آرام تر نفس بکشد! سرش را آهسته بالا گرفت و از دور زل زد به گنبد طلایی امام مهربان. ناآرامتر از قبل پوست لبش را زیر دندان گرفت و دوباره لحظه ای کوتاه چشمهایش را بست ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕