🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـنوزدهم♡
او سرش را پایین انداخت و مقابل منزل بهادر ایستاد. نتوانست
جلوی خودش را بگیرد. روی پاشنۀ پا به عقب چرخید و نگاهش
تا پنجرههای تاریک اتاق خودش بالا رفت؛ پنجرههایی که هر
چقدر مقاومت میکرد، نمیتوانست از پشت پردههای روشن آن
درس خواندن و نقاشی کردن دختر همسایه را نبیند.
با حالی آشفته به مظفری نگاه کرد و او با نگرانی بیشتری پچپچ
کرد:
نمیخوای بگی چی شده؟ اون دختره...
نگاهش تا در و دیوار خانۀ آقا بهادر رفت و برگشت و اینبار
ناباورانه پرسید: نکنه همونی بود که...
شاهین میان حرف او رفت و با لبهایی خشک زمزمه کرد:
زنگ بزن.
دست مظفری با مکث به سوی آیفون رفت و همان وقت در منزل
پدری شاهین باز شد. او با حالی خراب به پدرش نگاه کرد که
کت و شلوار پوشیده و آمادۀ رفتن به میهمانی بود.
شاهین پلک زد و با تأسف سر تکان داد. نگاه آقا جانش حیرتزده
بود. قدمی جلو آمد و با نگرانی پرسید:
چی شده شاهین؟ چرا
اینقدر دیر اومدی؟
نگاهش تا آن دو سرباز و مظفری رفت و بعد در نگاه شاهین
کوتاه لب زد: چرا اینجور ی؟
او جوابی نداد، فقط قبل از اینکه سرش را پایین بیندازد، به
مادرش نگاه کرد که روی پیراهن پلوخوری گل درشتش چادر روشنی به سرکرده و نگاهش پر از سوال بود.
بهادر در آیفون جواب داد: کیه؟
مظفری نیمنگاهی به شاهین انداخت و بعد به سردی لحن یک
پلیس جواب داد: باز کنید.
بهادر با لحنی حقبهجانب پرسید: شما؟
نگاه مظفری دوباره به سوی شاهین چرخید و با مکث جواب داد:
افسر آگاهی هستم و حکم تفتیش منزل داریم.
حمیده خانم، مادر شاهین محکم روی دهانش کوبید و آقا جان
با حیرت کمی سرش را کج کرد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕