eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
299 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ او سرش را پایین انداخت و مقابل منزل بهادر ایستاد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. روی پاشنۀ پا به عقب چرخید و نگاهش تا پنجره‌های تاریک اتاق خودش بالا رفت؛ پنجره‌هایی که هر چقدر مقاومت میکرد، نمیتوانست از پشت پرده‌های روشن آن درس خواندن و نقاشی کردن دختر همسایه را نبیند. با حالی آشفته به مظفری نگاه کرد و او با نگرانی بیشتری پچ‌پچ کرد: نمیخوای بگی چی شده؟ اون دختره... نگاهش تا در و دیوار خانۀ آقا بهادر رفت و برگشت و اینبار ناباورانه پرسید: نکنه همونی بود که... شاهین میان حرف او رفت و با لبهایی خشک زمزمه کرد: زنگ بزن. دست مظفری با مکث به سوی آیفون رفت و همان وقت در منزل پدری شاهین باز شد. او با حالی خراب به پدرش نگاه کرد که کت و شلوار پوشیده و آمادۀ رفتن به میهمانی بود. شاهین پلک زد و با تأسف سر تکان داد. نگاه آقا جانش حیرت‌زده بود. قدمی جلو آمد و با نگرانی پرسید: چی شده شاهین؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟ نگاهش تا آن دو سرباز و مظفری رفت و بعد در نگاه شاهین کوتاه لب زد: چرا اینجور ی؟ او جوابی نداد، فقط قبل از اینکه سرش را پایین بیندازد، به مادرش نگاه کرد که روی پیراهن پلوخوری گل درشتش چادر روشنی به سرکرده و نگاهش پر از سوال بود. بهادر در آیفون جواب داد: کیه؟ مظفری نیم‌نگاهی به شاهین انداخت و بعد به سردی لحن یک پلیس جواب داد: باز کنید. بهادر با لحنی حق‌به‌جانب پرسید: شما؟ نگاه مظفری دوباره به سوی شاهین چرخید و با مکث جواب داد: افسر آگاهی هستم و حکم تفتیش منزل داریم. حمیده خانم، مادر شاهین محکم روی دهانش کوبید و آقا جان با حیرت کمی سرش را کج کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕