eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
297 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه خیرۀ شاهین به بعد از دوراهی بود؛ درست آن سوی خیابان باریکی که از بین دو کوچه میگذشت. با حالی خراب از ماشین پیاده شد و زیپ کاپشن نظامی‌اش را بالا کشید. پوشه حالا زیر بغلش بود. آب دهانش را بلعید و سعی کرد آرام باشد، اما نمیشد. مظفری با عجله در ماشین را پشت سرش بست و به سو ی او پا تند کرد. کنارش که ایستاد، نگاهی به آن سوی گذر انداخت و با شک پرسید: اینجا کوچه شما نیست سرگرد؟ شاهین پلک زد و بی‌جواب راه افتاد. مظفری از پشت سر به دور شدن او نگاه کرد. گیج بود و هنوز نمیدانست چه اتفاقی در شرف وقوع بود. دوباره پا تند کرد و کنار او راهی شد. شاهین از خیابان گذشت و ابتدای کوچه «آشتیکنان» با درماندگی به پنجره‌های روشن منزل آقا بهادر چشم دوخت. میتوانست سایۀ مردی را ببیند که تند قدم برمیداشت و در همان‌حال انگار گوشی تلفن دستش بود. مردمک چشمش آهسته از پنجره‌های آن خانه گریز زد و اینبار دوخته شد به پرده‌های اطلسی منزل خودشان که پشت آنها لوستر روشن بود و سایه‌ روشن نورش تا روی تراس پخش بود. صدای آژیر ماشین پلیس آقا رجب را زودتر از بقیه هوشیار کرد. شاهین دید که پردۀ پنجره را کنار زد و توی کوچه سرک کشید. بعد از او آمنه خانم بود که روی تراس آمد و بعد پنجرۀ دیگری باز شد. مظفری با نگرانی پرسید: اون دختر، همسایۀ شماست بهرامی؟ شاهین سرش را پایین انداخت و با ناتوانی راه افتاد. حالا ابتدای کوچۀ آشتی کنان بود؛ کوچه ای آنقدر باریک که دو نفر به زور کنار هم جا میشدند. نگاهش بالا رفت و آقا رجب با ابروهایی پرگره سر تکان داد. نگاه شاهین از او گذشت و سوی دیگر کوچه آمنه خانم چادرش راجلو کشید. آقا رجب نتوانست خوددار باشد. پرسید: شمایی آقا شاهین؟ چیزی شده؟ ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕