🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـهفدهم♡
میان نوای ترسناک آژیر، باز هم تصویر معصومانۀ دختر همسایه
پشت پلکهایش جان گرفت. حالا هفت سالش بود. بین او و
شیدا ناباور و مات زل زده بود به مردی که سیبیل داشت و توی انگشت مادرش حلقه میانداخت. کسی دست زده بود و دیگری
نقل پاشیده بود و او میان آن شلوغی با حیرت پرسیده بود:
حالا
این آقاهه بابامه؟!
شاهین چشم باز کرد و دستمال کشید به دانههای درشت عرقی
که از پیشانیاش راه گرفته بود. دست پیش برد و یقۀ پیراهنش
راکمی جلو کشید، اما چارۀ نفس تنگ که اینها نبود. دستش
لبۀ پنجره مشت شد و با همان بی چارگی چشم دوخت به تابلوی
آبی شهرداری که میخ شده بود به سینۀ دیوار آجری منزل آقای
فروغی.
محکمتر لبش را تو کشید و چشم گرفت از «کوچۀ شهید حسینی» و با صدایی که محکم نبود، زمزمه کرد: کوچه جلوتر
تنگ میشه، همین نزدیکیا نگه دار.
سرباز بیحرف سری تکان داد و سرعتش را کم کرد. نزدیک
دوراهی بود که توقف کرد و ماشین را زیر سایۀ دیوار منزل آقای
نعمتی متوقف کرد و کمربندش را گشود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕