eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ میان نوای ترسناک آژیر، باز هم تصویر معصومانۀ دختر همسایه پشت پلکهایش جان گرفت. حالا هفت سالش بود. بین او و شیدا ناباور و مات زل زده بود به مردی که سیبیل داشت و توی انگشت مادرش حلقه می‌انداخت. کسی دست زده بود و دیگری نقل پاشیده بود و او میان آن شلوغی با حیرت پرسیده بود: حالا این آقاهه بابامه؟! شاهین چشم باز کرد و دستمال کشید به دانه‌های درشت عرقی که از پیشانی‌‌اش راه گرفته بود. دست پیش برد و یقۀ پیراهنش راکمی جلو کشید، اما چارۀ نفس تنگ که اینها نبود. دستش لبۀ پنجره مشت شد و با همان بی چارگی چشم دوخت به تابلوی آبی شهرداری که میخ شده بود به سینۀ دیوار آجری منزل آقای فروغی. محکمتر لبش را تو کشید و چشم گرفت از «کوچۀ شهید حسینی» و با صدایی که محکم نبود، زمزمه کرد: کوچه جلوتر تنگ میشه، همین نزدیکیا نگه دار. سرباز بیحرف سری تکان داد و سرعتش را کم کرد. نزدیک دوراهی بود که توقف کرد و ماشین را زیر سایۀ دیوار منزل آقای نعمتی متوقف کرد و کمربندش را گشود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕