eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
292 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان شاهین پلک زد و اینبار مجال جولان هیچ خاطره ای را نداد. دستش بلند شد و با شدت روی گونۀ خیس الهام فرود آمد. او جیغی کشید و وقتی از روی صندلی به زمین پرت میشد، نگاه ناباور و شوکه‌اش به شاهین بود. شاهین از همانجا که ایستاده بود، با دستهایی مشت شده و پر از خشم نگاهش میکرد و چانۀ الهام حالا بیشتر میلرزید. تنها چند ثانیۀ بعد بود که در اتاق بدون ضربه باز شد و مظفری جلوتر از مأمور زن در آستانۀ اتاق ایستاد. زن مکث نکرد. از کنار مظفری به سوی الهام دوید و مظفری با حیرت لب زد: چی کار میکنی بهرامی؟ او به نفس‌نفس افتاده بود. زن الهام را از روی زمین بلند کرد و مظفری با اشاره‌ای به در دوباره به سوی شاهین برگشت. گفت: بیا برو خونه، تو دیرت شده. بقیه‌شو بسپر به من. شاهین سر تکان داد. به سوی میزش رفت و مأمور زن در اتاق را پشت سر الهام بست. مظفری اصرار کرد: مگه امشب نمیخوای بری خواستگاری؟ تو برو، بقیه‌شو من انجام میدم. شاهین لیوانی آب ریخت و آن را لاجرعه سر کشید. نفسی گرفت و با لحنی دلمرده گفت: با قاضی کشیک هماهنگ کن، حکم تفتیش منزل بگیر. مظفری کلافه از اصرار او برا ی ادام ۀ مأموریت، پرسید: به نام کی ؟ او گوشۀ پرونده را تا کرد و خیره به عکس الهام زمزمه کرد: منزل بهادر فراهانی! در آستانۀ سقوط بود.ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕