🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـپانزدهم♡
شاهین پلک زد و اینبار مجال جولان هیچ خاطره ای را نداد.
دستش بلند شد و با شدت روی گونۀ خیس الهام فرود آمد. او
جیغی کشید و وقتی از روی صندلی به زمین پرت میشد، نگاه
ناباور و شوکهاش به شاهین بود.
شاهین از همانجا که ایستاده بود، با دستهایی مشت شده و پر
از خشم نگاهش میکرد و چانۀ الهام حالا بیشتر میلرزید.
تنها چند ثانیۀ بعد بود که در اتاق بدون ضربه باز شد و مظفری
جلوتر از مأمور زن در آستانۀ اتاق ایستاد.
زن مکث نکرد. از کنار مظفری به سوی الهام دوید و مظفری با
حیرت لب زد:
چی کار میکنی بهرامی؟
او به نفسنفس افتاده بود. زن الهام را از روی زمین بلند کرد و
مظفری با اشارهای به در دوباره به سوی شاهین برگشت. گفت:
بیا برو خونه، تو دیرت شده. بقیهشو بسپر به من.
شاهین سر تکان داد. به سوی میزش رفت و مأمور زن در اتاق را
پشت سر الهام بست. مظفری اصرار کرد:
مگه امشب نمیخوای
بری خواستگاری؟ تو برو، بقیهشو من انجام میدم.
شاهین لیوانی آب ریخت و آن را لاجرعه سر کشید. نفسی گرفت
و با لحنی دلمرده گفت:
با قاضی کشیک هماهنگ کن، حکم
تفتیش منزل بگیر.
مظفری کلافه از اصرار او برا ی ادام ۀ مأموریت، پرسید: به نام کی ؟
او گوشۀ پرونده را تا کرد و خیره به عکس الهام زمزمه کرد:
منزل
بهادر فراهانی!
در آستانۀ سقوط بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕