♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستودوم📜
آماده بودم .
ظاهرم درست شبیه عروسهایی بود که پاگشا میشدند...
شیک ومجلسی ...
با آن کیف کوچیک میان دستم و برق لبی که روی رژ صورتیام کشیدم تا بیشتر بدرخشد
اما چه فایده وقتی دلی نبود پشت این ظاهر زیبا که شباهتی به ذوق و شوق همهی تازه عروسها داشته باشد .
در راه منزلِ مهین خانم ، هم من ساکت بودم هم نیکان .
گاهی از این سکوت آنیاش میترسیدم .
چرا یکدفعه همهی شعلههای سوزان عشقش خاموش می شد ؟!
نکند پشت این ظاهرِ به ظاهر عاشق، نیرنگی بود!
زیرچشمی نگاهش کردم ...
انقدر غرق در تفکر بود که متوجهی من نشود!
این تفکر عمیق و این اخم محکم چهرهاش مرا میترساند .
هنوز باورم نبود که همسرم است !
اسمش توی شناسنامه و سند ازدواجمان بود و عکس ازدواجمان بالای سر اتاقمان ،
اما هنوز باوری نبود که بر همهی خاطرات و تفکرات گذشتهام مهر پایان بزند تا باورکنم
که چیزی بین من و ماهان نمانده است .
هنوز آخرین چت توی تلگرامم را داشتم که گفته بود :
" مارال...
بخاطر من فقط چند روز با همه بجنگ ...
من درستش میکنم ...
مادر و پدرم دچار سوء تفاهم شدند،
هنوز دقیقا نمی دونم موضوع چیه!
ولی بهت قول میدم درستش میکنم "
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡