♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستوچهارم📜
نگاه مهین خانم سرد بود و نگاه جناب نام آور ، پدر نیکان ، جدی .
بعد از سلام و احوالپرسی خشک و رسمی ،
سمت مبلهای راحتی که مادر و مینو آنجا نشسته بودند رفتم .
دلم نمیخواست در جمع خانوادهی نامآور باشم .
همان که پدر کنار جناب نام آور ، غریب افتاده بود ، کافی بود.
بعد از نشستن روی مبل ،پایم را روی پای دیگر انداختم وبی کنجکاوی خواستم کنجکاو باشم
_چرا دانیال نیامد ؟
_بهونه آورد... چه میدونم .
مادر نگاهی دقیق توی صورتم کرد.
انگار توقع داشت بعد رفتنش خودم را دست نیکان بسپارم .
چون مرا سرحالتر از آن دید که با تصور و خیالش جور در بیاید ، با اخم گفت :
_لجبازی نکن مارال ...ماهان رفته ...
بعیده ازش خبری بشه...
حالا فرض محال هم که بشه ،تو ازدواج کردی .
_بله ...میدونم .
و مینو دنبالهی حرف مادر را گرفت :
_قصدم نصیحت نیست مارال جان ولی لازمه که اینارو بگم ...
به خدا اگه میدونستم یه اسم مطلقه اینقدر دردسر داره با داوود کنار میاومدم ...
اونقدر پای زندگیم میموندم تا یا ترک اعتیاد کنه یا من کفن پوش بشم و بمیرم .
با خشم حلقههای نگاهم را در دامن نگاه چشمان روشنش ریختم :
_چرت نگو تا منو خر کنی ...
من از خدام بود یه عیب بذارم روی نیکان و ازش جدا بشم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡