♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقشانزدهم📜
برخلاف تصورم ، نیکان روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود و باز هم برخلاف شب قبل ،
اخمی چاشنی صورتش بود که با ورودم به سالن بدون نگاه کردن به من گفت :
_چه عجب !
همه رو زهرمار کردی از بس دیر اومدی .
متوجهی منظورش نشدم و خودش بهتر فهمید .
_منظورم سینی مفصل صبحانهایه که مادرت برات آورده ....
کاچی مخصوص نوعروس !
و پوزخند صدا داری زد و عمدا دوباره آن کلمهی پرکنایه را تکرار کرد:
_کاچی عروس!
نگاهم سمت میز ناهارخوری وسط آشپزخانه رفت ...
راست میگفت ...
چه میز صبحانهی مفصلی که سرد شده بود !
_خب حالا که اومدم ...
از جا برخاست ...
همین که تمام قد ایستاد، باز یادم آمد که چقدر از قد و قامتش میترسم !
بی هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه و پشت میز نشست و من فقط نگاهش کردم که
درحالیکه قاشقی درون پیالهی کاچی سرد شده میزد گفت :
_حالا هم تا ظهر همون وسط پذیرائی واستا و فقط نگاه کن .
این یعنی "بیا دیگه ".
تیک کوچک گوشهی لبم از کنایهاش زده شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡