♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقهجدهم📜
سه نقطهای که باید با کلمهی مناسب پر میشد
و نشد را با اخمی و نگاه پر جذبهای پر کرد!
حلقههای نگاهم را به کاسهی حلیم پیش رویم دوختم که نفس را با صدا فوت کرد.
_ناهار دعوتیم .
جملهی خوبی بود برای گذاشتن از آن جای خالی .
_کجا ؟
_رسم داریم که روز بعد از عروسی خانوادهی داماد ،
عروس و خانوادهاش رو دعوت کنند.
چه رسم مزخرفی !
اصلا دلم نمیخواست با نگاه سرد مهین خانم،
مادر نیکان، برخورد کنم .
دستم روی قاشق و قاشق درون کاسهی حلیم ماند و نیکان با ضرب، تکیه زد به پشتی صندلی میز ناهارخوری و نگاهم کرد.
اصلا نه به ذوق دیروزش و نه به این رفتار امروزش !
اصلا این بشر واقعا عاشق بود!؟
آهسته سرم را نمنمک بالا آوردم و خیرهاش شدم .
اخم نداشت .
نگاهش بدون هیچ ترحمی روی صورتم بود که زبانم به یک جمله لغزید :
_یعنی باید باور کنم که واقعا تو تمام مدت دوستم داشتی و نمیگفتی ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡