♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقپانزدهم📜
مادر رفته بود و من هنوز بیدلیل مقابل میز آرایشم نشسته بودم !
خیره در صورت عروسی که تصویرش آینه را پر کرده بود و غمِ چشمانش،
هیچ شباهتی به عروس و شادی و عشقی که ساقدوشهای همیشگی یک عروس بودند ،
نمیمانست!
اما با اینحال اصلا دلم نمیخواست نقطه ضعفی که انگار مثل یک حفرهی بزرگ در روحم ایجاد شده بود
و داشت با جاذبهی دَوَرانیاش تمام خاطراتم را به درون خَلأ خودش میکشید و من ...
حتی خود من هم داشتم در این گرداب غرق میشدم ، به چشم نیکان بیاید .
آدم بازنده دیدن نداشت و من باید به خودم
و دیگران نشان میدادم که علیرغم همهی اجبارها،
فعلا تا دیدن عکسالعمل ماهان صبور خواهم بود.
بلوز آستین بلندی به همراه دامن شلوار پلیسهای پوشیدم و موهای دکلره شدهام را
که به رنگ کنفی روشن بود، بستم و به صورت بیرنگ و روی این دلقک ،
رنگ و لعاب سیاه سرمه و قرمزی رژی کشیدم و از اتاق بیرون زدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡