♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوچهار
_نیکان چی ؟! ...
من اونقدر بدبخت هستم که با اون که تمام زندگیم مارال بود اما ، از همون روز اول زندگی مشترک با مارال هم فهمیدم که مارال منو نمیخواد ...
و حالا هم که باز یک نفر رو می خوام ، اون یه نفر منو بخاطر بچه ام میخواد.
تمام جملات حرفش را در ذهنم کنار زدم و تنها قلب و حواسم را روی همان یک جمله
" حالا که باز یک نفر رو می خوام " گذاشتم .
یعنی آن یک نفر من بودم ؟!
نگاهم هنوز مات او بود که لبانم به آهستگی تکان خورد :
_من ... من تمام مدت فکر میکردم ...
خودم رو بهت تحمیل کردم.
این بار نوبت او بود که سکوت کند و تنها نگاهش در چشمانم چرخ بزند .
این اعتراف ناخودآگاه نیکان داشت ، زوایای تاریک ذهنم را روشن می کرد .
همان جایی که ، درست همان نقطهای که ، یک فکر ممنوعه را محبوس کرده بودم .
همان جایی که تمام علت ها و دلیل های اثباتی علاقه ام به نیکان را ، در صندوقچه ای مهر و موم کرده ، در کنج تاریک ذهنم ، قفل زده بودم ، تا مبادا بعد از ۵ ماه ، من بی قرار و عاشقشم بمانم و او مرا نخواهد.
و حالا انگار دستی نامرئی ، قفل این صندوقچه را باز کرده بود .
دوباره افکارم پروبال گرفت .
قلبم تند زد .
چشمانم در چشمانش خیره مانده و حس گرمی در خون رگهایم جوشش کرد .
من دوستش داشتم و تمام مدت انکار کرده بودم .
به خاطر غرورم . به خاطر انکار خودش و به خاطر خیلی چیزهای دیگر .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡