♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوهشت
و خودم را عقب کشیدم و جمله اش را ناتمام رها کردم .
باران را حاضر کردم و فقط از سر اجبار همراه نیکان شدم .
خدا را بابت دودی بودن شیشه های ماشین نیکان شکر کردم وگرنه حتی سوار ماشین هم نمی شدم .
باران را روی پایم گذاشته بودم و در حالی که در بین سکوت من و نیکان تنها صدای اثبات باران شنیده می شد ، صدای اصوات نامفهوم باران بود ، به فکر فرو رفتم که یک لحظه نیکان سر چرخاند سمت من و فوری پرسید:
_ شنیدی ؟!
سرم سمتش چرخید:
_ چی رو ؟
_ شنیدی باران چی گفت ؟!
اخمی از تعجب کردم :
_ نه نشنیدم چی گفت .
نیکان با ذوق راهنما زد و کنار خیابان توقف کرد و در حالی که باران را سمت خودش می چرخاند گفت:
_ بگو بابا ...
باران در حالی که با آن عروسک کوچک پلاستیکی میان دستانش بازی میکرد با مکث گفت:
_ با .... با
بی اختیار پوزخند زدم که اخم نیکان را به دنبال داشت :
_صبر کن الان میگه ... بگو با با .
نیکان چنان با مکث ، با با را ادا میکرد که نتیجهاش چیزی جز همان تکرار با از طرف باران نبود .
این بار خنده ام گرفت که سرم را از نگاه نیکان چرخاندم سمت پنجره تا با اخم روی صورتش توبیخ نشوم و زیر لب زمزمه کردم :
_دو تا با ، با مکث که نمیشه بابا !
نیکان بازدمش را محکم فوت کرد و گفت:
_اصلا بگو مینو ... می نو .
این بار سرم چرخید سمت باران و گوشهایم تیز شد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡