♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوپنج
چنگک های بغض سنگینی داشت تمام ماهیچه ی گلویم را ، زیر فشار پنجه نامرئی اش می فشرد .
_نمیتونم ... برو باشگاه ...
امروز من اینجا موندگار شدم .
مقابل من روی پنجه های پایش نشست.
دستش را دیدم که آرام سمت صورتم جلو آمد .
حدسش سخت نبود .
سر پنجه های دست مردانه اش زیر چانه ام نشست و سرم را کامل بالا آورد .
فوری چشم بستم و با بغض گفتم :
_ولم کن نیکان.
چنان نفس بلندی کشید و بازدم نفسش را فوت کرد که فهمیدم بدجوری صورتم داغون شده است و شکست بغض سخت و سنگ گلویم .
_نیکان برو باشگاه بزار راحت باشم .
_راحت باش ...
شاید من مقصرم که این بلا ، امروز سرت اومد .
هنوز چشم بسته بودم و جوی مذابی از اشک چشمانم روی صورتم روان بود که صدای گوشی موبایل نیکان برخاست و چند ثانیه بعد صدای نیکان خط و خشی بر همان آرامش چند ثانیه افکارم کشید:
_بله .
صدای مادر را از پشت خط تلفن نیکان تشخیص دادم . می گریست که گفت :
_تو رو خدا نذار مینو برگرده خونه ...
پدرش اگر مینو رو ببینه سرشو از تنش جدا میکنه ...
بذار چند وقتی پیش تو باشه .
حس کردم تک تک سلولهای تنم ، با شنیدن این حرف مادر ، مثل یک بلور شیشهای خورد و خرد شد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡