♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوپنجاهوچهار
🍁مینو🍁
توی ماشین نیکان نشسته بودم و منتظر .
تمام ماهیچه های صورتم درد میکرد و حتی جرأت نگاه کردن به آینه را هم نداشتم ، ولی دردی که روی قلبم احساسش می کردم ، از درد ضرب دست دانیال توی صورتم ، بیشتر نبود !
در ماشین که باز شد ، فوری سرم را چرخاندم سمت پنجره .
صدای استارت زدن ماشین را شنیدم و ماشین به حرکت افتاد .
سکوت لازم بودم .
چیزی مثل یک جراحت عمیق روی قلبم احساس میشد.
آن از دعوای سر صبحم با نیکان و این هم غروری که بدجوری در مقابل چشمان نیکان ، له شده بود .
نه پرسیدم ، کجا میروی؟
نه پرسیدم ، چه کار باید بکنیم ؟
و پرسشهای زیادی بود که نپرسیدم .
به خانه اش رفتیم .
قبل از آمدن نیکان سمت اتاق باران رفتم .
حدس میزدم که برای آمدن به منزل ما ، یا باران را خوابانده یا دست یکی از همسایهها سپرده است و حدسم درست بود .
باران روی تخت خوابیده بود که کنار دیوار اتاقش روی زمین نشستم.
نگاهم سمت باران و دلم از همه چیز و همه کس پُر.
طولی نکشید که صدای پاهایش باعث شد شالم را تا حد امکان توی صورتم جلو بکشم و سرم را پایین بگیرم .
مقابل من ایستاد .
چند دقیقه بدون توجه به حضورش ، نگاهم را پایین گرفتم که صدایش آمد .
_سرتو بالا بگیر ببینم صورتتو .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡