eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
295 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ 🍁مینو🍁 توی ماشین نیکان نشسته بودم و منتظر . تمام ماهیچه های صورتم درد می‌کرد و حتی جرأت نگاه کردن به آینه را هم نداشتم ، ولی دردی که روی قلبم احساسش می کردم ، از درد ضرب دست دانیال توی صورتم ، بیشتر نبود ! در ماشین که باز شد ، فوری سرم را چرخاندم سمت پنجره . صدای استارت زدن ماشین را شنیدم و ماشین به حرکت افتاد . سکوت لازم بودم . چیزی مثل یک جراحت عمیق روی قلبم احساس می‌شد. آن از دعوای سر صبحم با نیکان و این هم غروری که بدجوری در مقابل چشمان نیکان ، له شده بود . نه پرسیدم ، کجا می‌روی؟ نه پرسیدم ، چه کار باید بکنیم ؟ و پرسش‌های زیادی بود که نپرسیدم . به خانه اش رفتیم . قبل از آمدن نیکان سمت اتاق باران رفتم . حدس میزدم که برای آمدن به منزل ما ، یا باران را خوابانده یا دست یکی از همسایه‌ها سپرده است و حدسم درست بود . باران روی تخت خوابیده بود که کنار دیوار اتاقش روی زمین نشستم. نگاهم سمت باران و دلم از همه چیز و همه کس پُر. طولی نکشید که صدای پاهایش باعث شد شالم را تا حد امکان توی صورتم جلو بکشم و سرم را پایین بگیرم . مقابل من ایستاد . چند دقیقه بدون توجه به حضورش ، نگاهم را پایین گرفتم که صدایش آمد . _سرتو بالا بگیر ببینم صورتتو . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡