eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
303 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ نفس‌هایم شده بود آتش ... انگار داشتم از درون می‌سوختم . حال خودم را نمی‌فهمیدم که آیلار بازویم را گرفت : -می‌گم چی شده ؟ فریاد کشیدم : -دعا کن درست نباشه فقط . خواستم برم سمت در که آیلار نگذاشت . عصبی بودم و نمی‌خواستم فریادهایم را سر او خالی کنم : -برو کنار آیلار . -با هم می‌ریم ...منم می‌آم . کلافه نفسم را در هوا فوت کردم که پرسید : -خب ؟ -خب ... برو سریع حاضر شو . دوید سمت اتاق که گفتم : -گن بارداریتو ببندی . ترسیدم یادش برود و همه‌ی نقشه‌های آن چند ماه به هدر ... زودتر از آنی که فکر می‌کردم حاضر شد . در راه مدام داشتم تمام اتفاقات گذشته را تجزیه و ترکیب می‌کردم. یادم بود چند روز قبل مادر گفته بود ، مینو چند وقتی هست که عجیب و غریب شده . می‌گفت گاهی وقتا تا دیر وقت مطب می‌ماند و گاهی دو روز پشت سر هم خانه ! و آن مرد هیکلی و ورزشکار که دعا دعا می‌کردم فقط نیکان نباشد . اینکه مینو بخاطر بچه‌ی مارال بخواهد مخفیانه با نیکان ازدواج کند، داشت رگ غیرتم را منفعل می‌کرد. رسیدیم ... تا ماشین را روی پل خانه جا زدم ، دویدم سمت در . کلید داشتم ... در را باز کردم و آیلار با آن گن بارداری که با بالشت پر کرده بود ، دنبالم دوید . مادر با دیدن ورود سراسیمه ام تعجب کرد : -دانیال ! -مینو کجاست ؟ -مطب دیگه . بی معطلی دویدم سمت اتاقش . در کسری از ثانیه تمام اتاقش را زیرو رو کردم . تمام کشوها را گشتم ، کمد و کیف‌هایش را گشتم و آخر ... یک برگه لای شناسنامه ی درون کیفش پیدا کردم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡