♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوچهلوشش
نفسهایم شده بود آتش ...
انگار داشتم از درون میسوختم .
حال خودم را نمیفهمیدم که آیلار بازویم را گرفت :
-میگم چی شده ؟
فریاد کشیدم :
-دعا کن درست نباشه فقط .
خواستم برم سمت در که آیلار نگذاشت .
عصبی بودم و نمیخواستم فریادهایم را سر او خالی کنم :
-برو کنار آیلار .
-با هم میریم ...منم میآم .
کلافه نفسم را در هوا فوت کردم که پرسید :
-خب ؟
-خب ... برو سریع حاضر شو .
دوید سمت اتاق که گفتم :
-گن بارداریتو ببندی .
ترسیدم یادش برود و همهی نقشههای آن چند ماه به هدر ...
زودتر از آنی که فکر میکردم حاضر شد .
در راه مدام داشتم تمام اتفاقات گذشته را تجزیه و ترکیب میکردم.
یادم بود چند روز قبل مادر گفته بود ، مینو چند وقتی هست که عجیب و غریب شده .
میگفت گاهی وقتا تا دیر وقت مطب میماند و گاهی دو روز پشت سر هم خانه !
و آن مرد هیکلی و ورزشکار که دعا دعا میکردم فقط نیکان نباشد .
اینکه مینو بخاطر بچهی مارال بخواهد مخفیانه با نیکان ازدواج کند، داشت رگ غیرتم را منفعل میکرد.
رسیدیم ...
تا ماشین را روی پل خانه جا زدم ، دویدم سمت در .
کلید داشتم ...
در را باز کردم و آیلار با آن گن بارداری که با بالشت پر کرده بود ، دنبالم دوید .
مادر با دیدن ورود سراسیمه ام تعجب کرد :
-دانیال !
-مینو کجاست ؟
-مطب دیگه .
بی معطلی دویدم سمت اتاقش .
در کسری از ثانیه تمام اتاقش را زیرو رو کردم .
تمام کشوها را گشتم ، کمد و کیفهایش را گشتم و آخر ...
یک برگه لای شناسنامه ی درون کیفش پیدا کردم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡