♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوچهلوهفت
مادر و آیلار کنار در اتاق مینو به من خیره شده بودند .
-چی شده دانیال جان ؟چرا اینجوری می کنی ؟ ....
تمام اتاق بچه ام روبهم ریختی !
مادر اینرا گفت و من نگاهم روی برگه میان دستم زوم شده بود .
صیغه نامه موقت مینو و نیکان بود .
انگار انفجاری اتمی در وجودم پا گرفت .چنان فریادی زدم که مادر سکته کرد قطعا :
-زنگ بزنید مینو همین حالا بیاد خونه .
رنگ از رخ مادر پرید .چرخیدم سمتش و دوباره فریاد کشیدم :
_نشنیدی چی گفتم ؟
مادر فوری دوید سمت پله ها و آیلار که از نگاهش ترس را می خواندم خیره ام ماند .
-دانیال جان ...توروخدا آروم باش ...
من از دیدن این عصبانیتت می ترسم .
دراتاق مینو قدم می زدم .
و بی توجه به حرف آیلار داشتم توی سرم ، دنبال علت اینمار مینو میگشتم که پایم مدام به ریخت و پاش وسط اتاق ، که خودم عاملش بودم ، گیر می کرد .
ایستادم و همراه با نفس بلندی که انگار اکسیژن بیشتری برای آتش درونم بود ، برگه ی صیغه نامه را با حرص بین انگشتان دستم مچاله کردم .
و حرصم به زبان جاری شد :
_دختره ی احمق ...می کشمت ...
زنده ات نمی زارم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡