هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
﮼❊صبح ها 🌤➠
﮼❊دلواپسے هایم را ،
﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم میڪنم ،
﮼❊و با صبح بخیرِ
﮼❊چشمانٺ نفس میڪَیرم!
﮼❊صبح بخیـــــر جاندلم🩷
.
••❊ڪوچہ پس ڪوچہ های قلبٺ ،
چہ جای امنی برای قدم های من اسٺ ، - دوسٺ داشٺنٺ قشنگ ، - عشقٺ پر از امنیٺ ، - و خواسٺنٺ پر از لطافٺ اسٺ! ⇙حالا با این همه خوبی ...
چرا من هم ٺو را نخواهم؟ •میخواهمَٺ جانِ دلـم با ٺمام قلبم!🫀❊••
-بمونے بـــرام دلبرمᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
هدایت شده از مَن چیزهایي شنیدم؛
خدا میان ِگندم
خط گذاشته،
حساب هرکس سوا، اما چسبیده بههَم.
• عباٰس معروفي ٫ @guayusa .
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستوسوم📜
و درست شد .
انگار یک شبه همه چیز درست شد .
سر و صدا و دعواها خوابید ...
اعتراضها تمام شد ...
خانه امن و امان شد و من به اجبار پدر و دانیال، که مغزم را خوردند از بس با من بحث کردند
و به هزاران دلیل و تحلیل و موعظه متمسک شدند ، بله را گفتم .
آن هم به کسی که با آمدنش و عقدمان فاصلهای نیافتاد.
مگر میشد به اینها شک نکنم ؟!
عجیب نبود واقعا ؟! به این سرعت ؟!
و یک ماه شد ...
از عقدمان ، یک ماه شد که مراسم ازدواج صورت گرفت و ماهان ماند و خبری که نیامد و قولی که داد و درست نشد .
آهی کشیدم و دسته بندی افکارم را از این تشویش پر ازدحام خاطرات بیرون کشیدم و قفل زدم و باز به چشمانم حق دیدن دادم تا در حال و زمان اکنون سیر کند .
اینهمه تکرار گذشته چه سودی داشت .
ماهان رفت که بیاید که نیامد...
و درعوض نیکان نیامده ، دنبال گرفتن بله و عقد بود...
کدام را باید باور میکردم !؟
به خانه مهین خانم که رسیدیم ماشین پدر را دیدم .
برخلاف تصورم فقط پدر و مادر بودند و مینو ، و دانیال باز باشگاه را بهانه کرده بود و نیامد.
اما ربطی هم به دانیال نداشت ، با حضور و بی حضور او هم ، فضا سنگین بود.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستوچهارم📜
نگاه مهین خانم سرد بود و نگاه جناب نام آور ، پدر نیکان ، جدی .
بعد از سلام و احوالپرسی خشک و رسمی ،
سمت مبلهای راحتی که مادر و مینو آنجا نشسته بودند رفتم .
دلم نمیخواست در جمع خانوادهی نامآور باشم .
همان که پدر کنار جناب نام آور ، غریب افتاده بود ، کافی بود.
بعد از نشستن روی مبل ،پایم را روی پای دیگر انداختم وبی کنجکاوی خواستم کنجکاو باشم
_چرا دانیال نیامد ؟
_بهونه آورد... چه میدونم .
مادر نگاهی دقیق توی صورتم کرد.
انگار توقع داشت بعد رفتنش خودم را دست نیکان بسپارم .
چون مرا سرحالتر از آن دید که با تصور و خیالش جور در بیاید ، با اخم گفت :
_لجبازی نکن مارال ...ماهان رفته ...
بعیده ازش خبری بشه...
حالا فرض محال هم که بشه ،تو ازدواج کردی .
_بله ...میدونم .
و مینو دنبالهی حرف مادر را گرفت :
_قصدم نصیحت نیست مارال جان ولی لازمه که اینارو بگم ...
به خدا اگه میدونستم یه اسم مطلقه اینقدر دردسر داره با داوود کنار میاومدم ...
اونقدر پای زندگیم میموندم تا یا ترک اعتیاد کنه یا من کفن پوش بشم و بمیرم .
با خشم حلقههای نگاهم را در دامن نگاه چشمان روشنش ریختم :
_چرت نگو تا منو خر کنی ...
من از خدام بود یه عیب بذارم روی نیکان و ازش جدا بشم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
﹝ٺولدش اینجور ٺبریڪ بگو:🎂﹞
↵#ٺبریڪٺولد
••⫷ خوشبخٺم و سرشار از امید
چون ٺورا دارم ، چون ٺو ڪنارم هسٺی ،
ٺولدٺ مبارڪ عشق جانم!
عاشقانہ دوسٺٺ دارم!♥️🎻⫸••
───• · · · ⌞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ⌝ · · · •───
خط به خط زندگی ام پرشده ازبودن تو!#خبرت_نیست وشادم که فدایت شده ام.))♥️
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
مے وزے
همچون نسیمے در رواق چشـم مـن
اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️
-عباس جواهرے
⁞|جملـہ؎ِ ↡
«ڪارے نداشٺم،زنگ زدم صداٺو بشنوم!»
قابلیٺ اینو داره ڪہ ،
بہ ٺنهایی در صدر عاشقانہٺرینجملاٺ ٺاریخ جاے بگیره!🫂💕⁞|
‹ٺُـــ∞ــو›چهِڪَردیڪهِدِلَم
اینهَمہخواهٰانِٺُوشُد‹حَضــرَٺِجانِا!💍›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
.
⦙⦙↵اللّٰہ ہمـہ غمـاش مالِ منC᭄
⦙⦙↵صـداش چـشاش ہواش مـالِ من👀♥️
⦙⦙↵اِرحَـم ؏ـبدڪ الضـعیف.....
.
⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼
.
➖⃟🦋 уσυ αяє вℓσσ∂ ιη му νєѕѕєℓѕ...
••❥ ‹ٺو خونِ ٺو؎ رَگا؎ منی!💭›
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستوپنجم📜
و انگار آن جملهی کوتاهِ توبیخی ، بیشتر عصبیاش کرد:
_چرت نیست ...
حقیقت جامعهی ماست ...
با دانیال رفتم بیرون یکی از مراجعه کنندههام منو دیده ، میگه ؛ نگفتی شوهر کردی!
نکنه صیغهاش شدی ...!
دیگه با دادش خودمم نمیتونم بیرون برم ؟!
سرم را از اراجیف مینو برگرداندم و درحالیکه گوشهی مانتوام را باز روی ران پایم میکشیدم گفتم :
_من بودم یه کنایه بهش میزدم ،حالش جا بیاد.
و مینو با آهی محکم تکیه زد به پشتی مبل و گفت :
_آره ... تو جای من نیستی ...
خسته شدم توی این سه سال از بس به همه جواب پس دادم ...
دلم میخواد زودتر یه خری پیدا میشد باهاش ازدواج میکردم تا همه چی تموم بشه .
مادر با حرص دست دراز کرد سمت مینو و یه ضربهی تأدیبی روی دست مینو زد :
_حرف مفت نزن که باز سر یکسال نشده جدا بشی ؟
بتمرگ خونه پیش من و پدرت تا یه مورد خوب واست پیدا بشه .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقبیستوششم📜
_مورد خوب !
چه دل خوشی داری شما مادر!...
زن مطلقه مگه مورد خوب هم داره ؟!
نگاه مردم به من برای ازدواج دایم نیست ،
اونوقت شما دنبال مورد خوبش میگردی ؟!
با حرص صدایم را میان آن دو کمی بالا بردم :
_بس کنید تورو خدا ، دو طرف من نشستید هی تو گوش من میخونید که چی بشه ؟
نترسید... من فعلا قصد طلاق ندارم ...
یعنی بهونهای ندارم ....
دلمم نمیخواد همونایی که با دیدن نیکان توی تالار از حسودی چشماشون دراومده ، حالا ذوق زده بشن .
هر سه سکوت کردیم .
هرکسی در فکر و خیالات خودش فرو رفت که مهین خانم بالاخره یادش آمد که عروسش را پاگشا کرده و محض رضای خدا هم که شده
یه لیوان شربت به حالت نمایشی برایم آورد.
نمیدانم مادر و مینو هم از برخورد سرد مهین خانم چیزی فهمیدند یا نه ، اما به من یه نفر ، خیلی بر خورد.
خب چه اجباری بود این دعوتی !
من که محتاج خوردن یه لیوان شربت زهرمار شده
و گرفتن یه کادوی پاگشا نبودم که مرا دعوت کردند!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨
برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی 🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و روزهای عادی🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
زیباترین اسم جهان را دارم انگار...
وقتی صدایم میکنی من را تو گاهی!
#طاهره_اباذریهریس