eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
299 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 و درست شد . انگار یک شبه همه چیز درست شد . سر و صدا و دعواها خوابید ... اعتراض‌ها تمام شد ... خانه امن و امان شد و من به اجبار پدر و دانیال، که مغزم را خوردند از بس با من بحث کردند و به هزاران دلیل و تحلیل و موعظه متمسک شدند ، بله را گفتم . آن هم به کسی که با آمدنش و عقدمان فاصله‌ای نیافتاد. مگر می‌شد به اینها شک نکنم ؟! عجیب نبود واقعا ؟! به این سرعت ؟! و یک ماه شد ... از عقدمان ، یک ماه شد که مراسم ازدواج صورت گرفت و ماهان ماند و خبری که نیامد و قولی که داد و درست نشد . آهی کشیدم و دسته بندی افکارم را از این تشویش پر ازدحام خاطرات بیرون کشیدم و قفل زدم و باز به چشمانم حق دیدن دادم تا در حال و زمان اکنون سیر کند . اینهمه تکرار گذشته چه سودی داشت . ماهان رفت که بیاید که نیامد... و درعوض نیکان نیامده ، دنبال گرفتن بله و عقد بود... کدام را باید باور می‌کردم !؟ به خانه مهین خانم که رسیدیم ماشین پدر را دیدم . برخلاف تصورم فقط پدر و مادر بودند و مینو ، و دانیال باز باشگاه را بهانه کرده بود و نیامد. اما ربطی هم به دانیال نداشت ، با حضور و بی حضور او هم ، فضا سنگین بود. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 نگاه مهین خانم سرد بود و نگاه جناب نام آور ، پدر نیکان ، جدی . بعد از سلام و احوالپرسی خشک و رسمی ، سمت مبل‌های راحتی که مادر و مینو آنجا نشسته بودند رفتم . دلم نمی‌خواست در جمع خانواده‌ی نام‌آور باشم . همان که پدر کنار جناب نام آور ، غریب افتاده بود ، کافی بود. بعد از نشستن روی مبل ،پایم را روی پای دیگر انداختم وبی کنجکاوی خواستم کنجکاو باشم _چرا دانیال نیامد ؟ _بهونه آورد... چه می‌دونم . مادر نگاهی دقیق توی صورتم کرد. انگار توقع داشت بعد رفتنش خودم را دست نیکان بسپارم . چون مرا سرحال‌تر از آن دید که با تصور و خیالش جور در بیاید ، با اخم گفت : _لجبازی نکن مارال ...ماهان رفته ... بعیده ازش خبری بشه... حالا فرض محال هم که بشه ،تو ازدواج کردی . _بله ...می‌دونم . و مینو دنباله‌ی حرف مادر را گرفت : _قصدم نصیحت نیست مارال جان ولی لازمه که اینارو بگم ... به خدا اگه می‌دونستم یه اسم مطلقه اینقدر دردسر داره با داوود کنار می‌اومدم ... اونقدر پای زندگیم می‌موندم تا یا ترک اعتیاد کنه یا من کفن پوش بشم و بمیرم . با خشم حلقه‌های نگاهم را در دامن نگاه چشمان روشنش ریختم : _چرت نگو تا منو خر کنی ... من از خدام بود یه عیب بذارم روی نیکان و ازش جدا بشم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺولدش اینجور ٺبریڪ بگو:🎂﹞   ↵ ••⫷‏ خوشبخٺم و سرشار از امید چون ٺورا دارم ، چون ٺو ڪنارم هسٺی ، ٺولدٺ مبارڪ عشق جانم! عاشقانہ دوسٺٺ دارم!♥️🎻⫸•• ───• · · · ⌞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ⌝ · · · •───
خط به خط زندگی ام پرشده ازبودن تو!
وشادم که فدایت شده ام.))♥️
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
مے وزے همچون نسیمے در رواق چشـم مـن اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️ -عباس جواهرے
⁞|جملـہ؎ِ ↡ «ڪارے نداشٺم،زنگ زدم صداٺو بشنوم!» قابلیٺ اینو داره ڪہ ،
بہ ٺنهایی در صدر عاشقانہ‌ٺرین
جملاٺ ٺاریخ جاے بگیره!🫂💕⁞|
𓆩kalbimin ışığı : ♥️نور قلبمے𓆪
‹ٺُـــ∞ــو›چه‌ِڪَردی‌ڪه‌ِدِلَم‌     این‌هَمہ‌خواهٰان‌ِٺُو‌شُد‹حَضــرَٺ‌ِجانِا!💍›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕⇥ . ⦙⦙↵اللّٰہ ہمـہ غمـاش مالِ منC᭄ ⦙⦙↵صـداش چـشاش ہواش مـالِ من👀♥️ ⦙⦙↵اِرحَـم ؏ـبدڪ الضـعیف..... . ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼ .
➖⃟🦋 уσυ αяє вℓσσ∂ ιη му νєѕѕєℓѕ... ••❥ ‹ٺو خونِ‌ ٺو؎ رَگا؎ منی!💭›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 و انگار آن جمله‌ی کوتاهِ توبیخی ، بیشتر عصبی‌اش کرد: _چرت نیست ... حقیقت جامعه‌ی ماست ... با دانیال رفتم بیرون یکی از مراجعه کننده‌هام منو دیده ، می‌گه ؛ نگفتی شوهر کردی! نکنه صیغه‌اش شدی ...! دیگه با دادش خودمم نمی‌تونم بیرون برم ؟! سرم را از اراجیف مینو برگرداندم و درحالیکه گوشه‌ی مانتوام را باز روی ران پایم می‌کشیدم گفتم : _من بودم یه کنایه بهش می‌زدم ،حالش جا بیاد. و مینو با آهی محکم تکیه زد به پشتی مبل و گفت : _آره ... تو جای من نیستی ... خسته شدم توی این سه سال از بس به همه جواب پس دادم ... دلم می‌خواد زودتر یه خری پیدا می‌شد باهاش ازدواج می‌کردم تا همه چی تموم بشه . مادر با حرص دست دراز کرد سمت مینو و یه ضربه‌ی تأدیبی روی دست مینو زد : _حرف مفت نزن که باز سر یکسال نشده جدا بشی ؟ بتمرگ خونه پیش من و پدرت تا یه مورد خوب واست پیدا بشه . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _مورد خوب ! چه دل خوشی داری شما مادر!... زن مطلقه مگه مورد خوب هم داره ؟! نگاه مردم به من برای ازدواج دایم نیست ، اونوقت شما دنبال مورد خوبش می‌گردی ؟! با حرص صدایم را میان آن دو کمی بالا بردم : _بس کنید تورو خدا ، دو طرف من نشستید هی تو گوش من می‌خونید که چی بشه ؟ نترسید... من فعلا قصد طلاق ندارم ... یعنی بهونه‌ای ندارم .... دلمم نمی‌خواد همونایی که با دیدن نیکان توی تالار از حسودی چشماشون دراومده ، حالا ذوق زده بشن . هر سه سکوت کردیم . هرکسی در فکر و خیالات خودش فرو رفت که مهین خانم بالاخره یادش آمد که عروسش را پاگشا کرده و محض رضای خدا هم که شده یه لیوان شربت به حالت نمایشی برایم آورد. نمی‌دانم مادر و مینو هم از برخورد سرد مهین خانم چیزی فهمیدند یا نه ، اما به من یه نفر ، خیلی بر خورد. خب چه اجباری بود این دعوتی ! من که محتاج خوردن یه لیوان شربت زهرمار شده و گرفتن یه کادوی پاگشا نبودم که مرا دعوت کردند! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨ برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و
       روزهای عادی
🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیباترین اسم جهان را دارم انگار‌... وقتی صدایم می‌کنی من را تو گاهی!
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
مے وزے همچون نسیمے در رواق چشـم مـن اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️ -عباس جواهرے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 مادر اما با آمدن مهین خانم لبخند به لب آورد و گفت : _تو زحمت افتادید . _نه زحمتی نیست ... خدا کنه فقط این دوتا با هم خوش باشند ، من راضی‌ام . نگاهش کردم .این حرف از سردی نگاه جدی‌اش ، بعید بود . مینو دستم را گرفت و فضای سنگین بین ما چهار نفر را با شوخی‌اش کمی سبک کرد. _خوش بحال مارال جون ... چه مادرشوهری ماشاالله ... هزار الله‌ اکبر... هم جوان ، هم پرحوصله ... خدا حفظتون کنه . طنز خوبی بود! کلمه‌ی جوان را که گفت دلم می‌خواست پقی بزنم زیر خنده . چین و چروک‌های فاحش دور چشم مهین خانم با آن دستی که می‌لرزید کم کم سن شصت را برایش رقم می‌زد . اگر شصت سالگی جوان بود ، پس من حتما نوزاد بودم ! لبخندم را با کوبیدن آهسته‌ی انگشت اشاره‌ام به کنج لبانم کور کردم که مهین خانم بر خلاف چند دقیقه قبل یه نیشخندی به لب آورد و بی‌مقدمه زهرش را ریخت . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _راستش اصلا خودمم شوکه شدم ... یه هفته قبل از خواستگاری مارال جون ، یه دختر به نیکان معرفی کردم ، می‌شناختیمش ... چندین ساله پدرش با شوهرم همکاره ، قرار خواستگاری گذاشته بودیم که نیکان درست شب قبل از خواستگاری زد زیر همه چیز و مارو پیش خانواده‌ی مینایی شرمنده کرد! از اینکه مهین خانم و آقای نام آور ، راضی به این ازدواج نبودند ، خبر داشتم اما اصلا دلم نمیخواست این حرف را به گوش خانواده ام برساند ، که رساند شعله‌های غم داشت از درون قلبم آهسته آهسته روشن می‌شد . با دلخوری از این حرف مهین خانم، آن هم جلوی مادر و مینو سرم چرخید سمت نیکان . درست در زاویه‌ی دیدم بود. پیراهن سفیدی پوشیده بود که انگار زیادی به تنش نشسته بود! حتی از آن فاصله انگار تک تک کوک‌های منظم و خوش دوختش را هم می‌شد که ببینم . این مرد... با این خانواده ... سراغ من آمده بود !! چرااااا ؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا