eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح‌من‌باحضورٺـ𔘓ـوخیراسٺ،جانا!🌤♥️⦊
﮼ܦ̈ܠܢ̣ߺ ࡅ߳ࡐ‌ ܥ‌‌ِܢ̣ܚ݅ࡍ ࡅ߳ܝ‌ࡅ࡙ࡍ߭ ߊ‌ࡅ߳ߊ‌ܧܭ ܥܼܣߊ‌ࡅ߭ܘ ܥ‌‌ܠܢ̣ܝ‌🫀›
𝐇𝐀𝐏𝐏𝐘₂₇₀₀|♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 داشت کفش های ورزشی اش را می پوشید که گفتم : -کجا این وقت شب ؟ درحالیکه بندهای روی کفش را گره های محکم میزد ، جوابم را داد: -می رم باشگاه ... خیالت راحت حالا واسه ناهار فردا غذا داری ... همینو میخواستی دیگه . -نیکان لوس نشو . نگاهم نکرد. از روی زمین برخاست و ساک ورزشی اش را برداشت و گفت : _شاید شب برنگردم . این جمله اش مثل بمبی بود که قلبم را منفجر کرد . -نیکان من تنهام . -دیشب هم توی اتاق تنها بودی .. اصلا فکر کنم تو همینو می خوای ... می خوای تنها باشی . دستش روی دستگیره ی در بود که خودم را به سمتش جلو کشیدم و پشیمان از شامی که زهرمار هردویمان شده بود گفتم : -برگردنیکان ...شب می ترسم . سکوت کرد . نگاهش رام شد که خودم را بیشتر به اوچسباندم و گفتم : _ببخشید دست خودم نبود ... عصبی بودم هنوز ... از حرفای مادر ، مادرت ، ازحرفای همه ، توی این چند روز فقط نصیحتم کردند. من فقط خودم را به سینه اش چسباندم ولی او دستش را دور کمرم بست و هم با نوازش آرامم کرد ، هم صدای تپش های قلبم را بالا برد . •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 در را باز کرد که فوری سرم سمت صورتش بالا آمد: _نیکان ! -می رم برمی گردم ، برگشتم اگه غر نزنی شام می خوریم ،خوبه ؟ لبخند زدم و گفتم : _باشه ولی دیر نکنی . چشمکی زد که واقعا زیبا بود و رفت . درخانه که بسته شد ، نفس محبوس شده ام را حکم آزادی زدم و تکیه به در خانه به خانه ی شروع زندگیم خیره شدم. میز شام را جمع کردم تا چند ساعتی خالی بماند از شام ، تا نیکان برگردد که صدای اف اف خوشحالم کرد زیر لب گفتم : _برگشتی که . ودویدم سمت مانیتور اف اف که چشم به پگاه دوست چندساله ام افتاد. فوری گوشی اف اف را برداشتم و با ذوق گفتم : _سلام !...ازاین طرفا ... دیوونه چرا مراسم دعوتت کردم نیومدی ؟ -سلام عروس خانم ...خوبی ؟ کارم زیاد بود نرسیدم ، میای دم در ؟ -دم در چرا ؟ تو بیا بالا . -نه نمی تونم ، شوهرم تو ماشینه . •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 جیغی کشیدم وگفتم : _بیشعور کی شوهر کردی به من نگفتی ؟ خندید : _تو اونقدر درگیر خودت و مراسمت بودی که نتونستم بگم ، حالا نمی آی کارت عروسی برات آوردم . -وای ..خدای من ...پگاه خفه ات میکنم ... یواشکی یواشکی ؟! ... اومدم . چادر نمازم را که مثل یه کیسه ی خواب فقط گردی صورتم از آن بیرون بود ، را سر کردم و از پله ها پایین دویدم و در را باز کردم . باچند تا فحش آب دار پگاه را در آغوش کشیدم و گفتم : _خیلی بیشعوری ... داشتی یواشکی یواشکی عروسی می گرفتی ها ! خندید : _نه دیوونه ... تو یکی روخبر می کردم حتما ...بفرما . کارت عروسی زیبایی به دستم داد. دو قلب چوبی روی جلد کارت بود که با ذوق کارت و از جلدش جدا کردم و قبل از دیدن تاریخ عروسی و مکانش ، سرم را کج کردم سمت خیابان و پرسیدم : _حالا شوهرت کو؟ -توماشینه ... اینجا شلوغ بود ... جلوتر پارک کرده . کارت را باز کردم و اولین چیزی که دیدم مثل برق سه فاز خشکم کرد. ماهان سفیری ! •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 انگار حس از سرانگشتان دستم پر کشید. مات لبخند روی صورت پگاه شدم و با دهانی نیمه باز گفتم : _ماهان ! با لبخند جوابم را داد: _آره عزیزم ماهان .... چطور مگه؟ چیزی شده ؟ -تو و ماهان ! ... تو ... سرش را کج کرد و با کف دست آرام به بازویم زد . -چیه مارال جان ؟ مگه مشکلیه ؟ تو که با نیکان ازدواج کردی ... جواب خانواده ات هم به ماهان منفی بوده ، خب اومد خواستگاری من ، من هم قبول کردم ... ایرادش چیه ؟ ... فرداشب منتظرتم ها .. سلام به نیکان برسون عزیزم . بوسه ای در هوا برایم فرستاد که هیچ خوشم نیامد . یه حس تلخ از لبخند پگاه ، تمام کامم را گرفت و تلخ کرد. خفگی ناشی از شنیدن این خبر شوکه کننده ، داشت با دستان نامرئی اش دور گردنم را می فشرد. در را پشت سرم بستم و به کارت عروسی میان دستم نگاه کردم . " ماهان و پگاه " •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
پارت های جبرانی دیروز 🍂
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨ برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 
🎶
 روزی دو پارت
 
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و
       روزهای عادی
🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
فــــــــریـⓥⓘⓟــبــــــــ🎭 تو VIP به جاهای خیلی حساس و قشنگی رسیدیم 😍 هرکسی دوست داره رمان رو یک ماه جلوتر بخونه به آیدی زیر پیام بده👇 @F_82_02
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
   ◗مَثَلاً اَوَلِ صُبح اینوبَراٺ بِخونہ:⤹    ↞ألآ یا أیهـــا السّاقے ...    ↞ لَبَٺ قَنــد و لُپَٺ چایی!☕️🥰🌿◖
◗دلبرِ قشنڪًم♡
- نہ عاشقانہ
- نہ عاقلانہ 
-نہ عابدانہ
↞بلڪہ... جانانہ دوسٺٺ دارم؛ ٺـو ڪہ جــانِ منے! 🫂🔗🥰◖
⤸◗ٺــوC᭄⤸ضمیرِ دوم شخصِ من ، ⤸جار؎ در رگ‌هاےِ سرخ ، ⤸ساڪنِ قلبم ، ⤸حل شدهِ در چشمانم ، ⤸علٺِ لبخندم ⤸هسٺے!🫂🥰ꜥꜤ ⤸و مــن ... ⤸ضمیرِ اول شخصِ ٺو ، ⤸بہ اندازه ٺمامِ ٺار ٺارِ موهایٺ ، ⤸◗دوسٺٺ دارم◖!🤍💋ꜥꜤ
- ٺـُـو در هـَـرحال مَحبوبِ قَلبمـے!🥹♥️ִֶָ𓏲࣪
یکی از زیباترین چیزهایی که آدم از معشوق می‌تواند بشنود،همین است که ماریا به کامو نوشت: «حتی اگر با تو مخالف باشم،در جبهه‌ی تو می‌مانم…پس نترس» ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕⇥ . ••❥تو اومدۍ همـہ چـۍ عوض شدC᭄••❥شدۍ اونـۍ ڪہ منـو بـلـد شد💋♥️ ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼ .
دیدن‌ [ ٺُC᭄] قشنڪً‌ٺرین‌ اٺفاق‌ دنیاسٺ‌!🥹♥️💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 چشمانم داشت تار می شد. پس این یک ماه و چند هفته ای که خبری از ماهان نبود ، درگیر کارهای ازدواجش با پگاه بود ؟! آنهمه عشقی که ازش دم می زد فقط یه ماه دوام آورده بود؟! نفهمیدم چطور به خانه برگشتم . در را که پشت سرم بستم ، حس بازنده ای را داشتم که تمام مسیر دومیدانی را دویده و اما از آخر ،اولین نفر شده بود . چندین بار نگاهم در خانه چرخید . نمی دانم چرا هر بار که دایره های نگاهم را در خانه می چرخید ، نیکان جلوی چشمم می آمد . دلم برایش سوخت . دو روز تمام اذیتش کردم . سر یک تبانی ...تبانی بود. حسم می گفت رابطه ی پگاه و ماهان تبانی بود . حالا سر چی و به چه قیمتی ، خدا می داند . حالم خیلی بد شد . بغضم گرفت . دویدم سمت تلفن و گوشی را برداشتم و با صدایی هق هق مانند به نیکان زنگ زدم . صدایش همراه نفس هایی که معلوم بود درحال ورزش یا شاید حرکت روی تردمیل ، تند شده بود برخاست : -الو ... و صدای من با تردید میان آن بغض و اَشکان آرامی که روی صورتم می دوید ، در سکوت ماند . -مارال .... -نیکان همین الان بیا خونه . •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 -چی شده ؟ صدایش در نگرانی فرو رفت : -الو ...چی شده میگم ؟ -حالم بده ...بیاخونه تو رو خدا بیا . نفس نفس زنان پرسید : -خب بگو چی شده می گم ؟ صدای گریه ام بلند شد . اصلا نمیتوانستم حرف بزنم . پگاه دوست دوران دبیرستانم بود. اینهمه سال با او بودم . تمام حرف ها و درددل هایم را شنیده بود . لااقل خوب می دانست که چقدر عاشق ماهانم ، چطور توانست همچین کاری کند ؟ بی خبر از من ؟ واقعا میشد که شک نکرد ؟ -مارال بهت می گم چی شده ؟ نگرانم کردی . به سختی فقط گفتم : _بیا تو رو خدا . و باصدای بلندتری فریادی از گریه سر دادم و در میان " مارال ، مارال " گفتن های نیکان ، تلفن را قطع کردم . کف سالن نشستم و انگار خاطرات پرده ی جلوی چشمانم را کشیدند ، تا آغاز شوند به همان روزهایی که من احمق اجازه دادم پگاه مرا وارد بازی خطرناکی کند به اسم رفاقت . رفاقت تا کجا ؟ و من ، یه دختر دبیرستانی ساده لوح ، فقط بخاطر شیطنت های خاص پگاه که همیشه در خانواده ی ما محکوم میشد ، عاشق رفاقت با پگاه شدم و همراهش شدم تا جاییکه ... •• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱