﮼ܦ̈ܠܢ̣ߺ ࡅ߳ࡐ ܥِܢ̣ܚ݅ࡍ ࡅ߳ܝࡅ࡙ࡍ߭ ߊࡅ߳ߊܧܭ ܥܼܣߊࡅ߭ܘ ܥܠܢ̣ܝ🫀›
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهلوچهارم📜
داشت کفش های ورزشی اش را می پوشید که گفتم :
-کجا این وقت شب ؟
درحالیکه بندهای روی کفش را گره های محکم میزد ، جوابم را داد:
-می رم باشگاه ...
خیالت راحت حالا واسه ناهار فردا غذا داری ...
همینو میخواستی دیگه .
-نیکان لوس نشو .
نگاهم نکرد.
از روی زمین برخاست و ساک ورزشی اش را برداشت و گفت :
_شاید شب برنگردم .
این جمله اش مثل بمبی بود که قلبم را منفجر کرد .
-نیکان من تنهام .
-دیشب هم توی اتاق تنها بودی ..
اصلا فکر کنم تو همینو می خوای ...
می خوای تنها باشی .
دستش روی دستگیره ی در بود که خودم را به سمتش جلو کشیدم و پشیمان از شامی که زهرمار هردویمان شده بود گفتم :
-برگردنیکان ...شب می ترسم .
سکوت کرد .
نگاهش رام شد که خودم را بیشتر به اوچسباندم و گفتم :
_ببخشید دست خودم نبود ...
عصبی بودم هنوز ...
از حرفای مادر ، مادرت ، ازحرفای همه ، توی این چند روز فقط نصیحتم کردند.
من فقط خودم را به سینه اش چسباندم ولی او دستش را دور کمرم بست و هم با نوازش آرامم کرد ،
هم صدای تپش های قلبم را بالا برد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهلوپنجم📜
در را باز کرد که فوری سرم سمت صورتش بالا آمد:
_نیکان !
-می رم برمی گردم ، برگشتم اگه غر نزنی شام می خوریم ،خوبه ؟
لبخند زدم و گفتم :
_باشه ولی دیر نکنی .
چشمکی زد که واقعا زیبا بود و رفت .
درخانه که بسته شد ، نفس محبوس شده ام را
حکم آزادی زدم و تکیه به در خانه به خانه ی شروع زندگیم خیره شدم.
میز شام را جمع کردم تا چند ساعتی خالی بماند از شام ،
تا نیکان برگردد که صدای اف اف خوشحالم کرد زیر لب گفتم :
_برگشتی که .
ودویدم سمت مانیتور اف اف که چشم به پگاه دوست چندساله ام افتاد.
فوری گوشی اف اف را برداشتم و با ذوق گفتم :
_سلام !...ازاین طرفا ...
دیوونه چرا مراسم دعوتت کردم نیومدی ؟
-سلام عروس خانم ...خوبی ؟
کارم زیاد بود نرسیدم ، میای دم در ؟
-دم در چرا ؟ تو بیا بالا .
-نه نمی تونم ، شوهرم تو ماشینه .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهلوششم📜
جیغی کشیدم وگفتم :
_بیشعور کی شوهر کردی به من نگفتی ؟
خندید :
_تو اونقدر درگیر خودت و مراسمت بودی که نتونستم بگم ،
حالا نمی آی کارت عروسی برات آوردم .
-وای ..خدای من ...پگاه خفه ات میکنم ...
یواشکی یواشکی ؟! ...
اومدم .
چادر نمازم را که مثل یه کیسه ی خواب فقط گردی صورتم از آن بیرون بود ، را سر کردم
و از پله ها پایین دویدم و در را باز کردم .
باچند تا فحش آب دار پگاه را در آغوش کشیدم و گفتم :
_خیلی بیشعوری ...
داشتی یواشکی یواشکی عروسی می گرفتی ها !
خندید :
_نه دیوونه ...
تو یکی روخبر می کردم حتما ...بفرما .
کارت عروسی زیبایی به دستم داد.
دو قلب چوبی روی جلد کارت بود که با ذوق کارت و از جلدش جدا کردم و قبل از دیدن تاریخ عروسی و مکانش ، سرم را کج کردم سمت خیابان و پرسیدم :
_حالا شوهرت کو؟
-توماشینه ... اینجا شلوغ بود ...
جلوتر پارک کرده .
کارت را باز کردم و اولین چیزی که دیدم مثل برق سه فاز خشکم کرد.
ماهان سفیری !
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهلوهفتم📜
انگار حس از سرانگشتان دستم پر کشید.
مات لبخند روی صورت پگاه شدم و با دهانی نیمه باز گفتم :
_ماهان !
با لبخند جوابم را داد:
_آره عزیزم ماهان ....
چطور مگه؟ چیزی شده ؟
-تو و ماهان ! ... تو ...
سرش را کج کرد و با کف دست آرام به بازویم زد .
-چیه مارال جان ؟ مگه مشکلیه ؟
تو که با نیکان ازدواج کردی ...
جواب خانواده ات هم به ماهان منفی بوده ،
خب اومد خواستگاری من ، من هم قبول کردم ... ایرادش چیه ؟ ...
فرداشب منتظرتم ها ..
سلام به نیکان برسون عزیزم .
بوسه ای در هوا برایم فرستاد که هیچ خوشم نیامد .
یه حس تلخ از لبخند پگاه ، تمام کامم را گرفت و تلخ کرد.
خفگی ناشی از شنیدن این خبر شوکه کننده ،
داشت با دستان نامرئی اش دور گردنم را می فشرد.
در را پشت سرم بستم و به کارت عروسی میان دستم نگاه کردم .
" ماهان و پگاه "
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨
برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🎶
روزی دو پارت
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی 🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و روزهای عادی🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
فــــــــریـⓥⓘⓟــبــــــــ🎭
تو VIP به جاهای خیلی حساس و قشنگی رسیدیم 😍
هرکسی دوست داره رمان رو یک ماه جلوتر بخونه به آیدی زیر پیام بده👇
@F_82_02
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
◗مَثَلاً اَوَلِ صُبح اینوبَراٺ بِخونہ:⤹
↞ألآ یا أیهـــا السّاقے ...
↞ لَبَٺ قَنــد و لُپَٺ چایی!☕️🥰🌿◖
◗دلبرِ قشنڪًم♡
- نہ عاشقانہ - نہ عاقلانہ -نہ عابدانہ↞بلڪہ... جانانہ دوسٺٺ دارم؛ ٺـو ڪہ جــانِ منے! 🫂🔗🥰◖
⤸◗ٺــوC᭄◖
⤸ضمیرِ دوم شخصِ من ،
⤸جار؎ در رگهاےِ سرخ ،
⤸ساڪنِ قلبم ،
⤸حل شدهِ در چشمانم ،
⤸علٺِ لبخندم
⤸هسٺے!🫂🥰ꜥꜤ
⤸و مــن ...
⤸ضمیرِ اول شخصِ ٺو ،
⤸بہ اندازه ٺمامِ ٺار ٺارِ موهایٺ ،
⤸◗دوسٺٺ دارم◖!🤍💋ꜥꜤ
یکی از زیباترین چیزهایی که آدم از معشوق میتواند بشنود،همین است که ماریا به کامو نوشت:
«حتی اگر با تو مخالف باشم،در جبههی تو میمانم…پس نترس»
#عشاقبخوانند♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
.
••❥تو اومدۍ همـہ چـۍ عوض شدC᭄••❥شدۍ اونـۍ ڪہ منـو بـلـد شد💋♥️
⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼
.
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهلوهشتم📜
چشمانم داشت تار می شد.
پس این یک ماه و چند هفته ای که خبری از ماهان نبود ، درگیر کارهای ازدواجش با پگاه بود ؟!
آنهمه عشقی که ازش دم می زد فقط یه ماه دوام آورده بود؟!
نفهمیدم چطور به خانه برگشتم .
در را که پشت سرم بستم ، حس بازنده ای را داشتم که تمام مسیر دومیدانی را دویده و اما از آخر ،اولین نفر شده بود .
چندین بار نگاهم در خانه چرخید .
نمی دانم چرا هر بار که دایره های نگاهم را در خانه می چرخید ، نیکان جلوی چشمم می آمد .
دلم برایش سوخت .
دو روز تمام اذیتش کردم .
سر یک تبانی ...تبانی بود.
حسم می گفت رابطه ی پگاه و ماهان تبانی بود .
حالا سر چی و به چه قیمتی ، خدا می داند .
حالم خیلی بد شد . بغضم گرفت .
دویدم سمت تلفن و گوشی را برداشتم و با صدایی هق هق مانند به نیکان زنگ زدم .
صدایش همراه نفس هایی که معلوم بود
درحال ورزش یا شاید حرکت روی تردمیل ، تند شده بود برخاست :
-الو ...
و صدای من با تردید میان آن بغض و اَشکان آرامی که روی صورتم می دوید ، در سکوت ماند .
-مارال ....
-نیکان همین الان بیا خونه .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهلونهم📜
-چی شده ؟
صدایش در نگرانی فرو رفت :
-الو ...چی شده میگم ؟
-حالم بده ...بیاخونه تو رو خدا بیا .
نفس نفس زنان پرسید :
-خب بگو چی شده می گم ؟
صدای گریه ام بلند شد .
اصلا نمیتوانستم حرف بزنم .
پگاه دوست دوران دبیرستانم بود. اینهمه سال با او بودم .
تمام حرف ها و درددل هایم را شنیده بود .
لااقل خوب می دانست که چقدر عاشق ماهانم ، چطور توانست همچین کاری کند ؟
بی خبر از من ؟ واقعا میشد که شک نکرد ؟
-مارال بهت می گم چی شده ؟ نگرانم کردی .
به سختی فقط گفتم :
_بیا تو رو خدا .
و باصدای بلندتری فریادی از گریه سر دادم و در میان " مارال ، مارال " گفتن های نیکان ، تلفن را قطع کردم .
کف سالن نشستم و انگار خاطرات پرده ی جلوی چشمانم را کشیدند ،
تا آغاز شوند به همان روزهایی که من احمق اجازه دادم پگاه مرا وارد بازی خطرناکی کند به اسم رفاقت .
رفاقت تا کجا ؟
و من ، یه دختر دبیرستانی ساده لوح ، فقط بخاطر شیطنت های خاص پگاه که همیشه در خانواده ی ما محکوم میشد ،
عاشق رفاقت با پگاه شدم و همراهش شدم تا جاییکه ...
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱