♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوپنج
صدای خنده اش کل اتاقمان را برداشت و انگار حکم آزادی قلبم را صادر کرد .
یک نفس بلند کشیدم تا از بند درگیریهای فکری و ذهنی آن روز خلاص شوم که همان هم شد .
آیلار با یک حرکت ، هم موهایش را پریشان کرد ، هم حال مرا .
🍁مینو🍁
سالگرد مارال رسید ...
دو ماه مهلتی هم، که پدر به من و نیکان داد ، تمام شد .
همهی ما بدون هماهنگی سر خاک مارال جمع شدیم .
من و نیکان و پدر و مادرش ، پدر و مادرم ، دانیال و آیلار که روزهای آخر بارداریش بود .
دو ماه بود که مادر و پدر را ندیده بودم ، و با دیدنشان بغض توی گلویم نشست .
جلو رفتم و سلام کردم ولی پدر ، جوابم را نداد و مادر سلام سردی کرد و بازویم را کشید و مرا از اجتماع خانوادگی دور کرد و گفت :
-چی شد ؟
-چی چی شد ؟
-نتیجهی این دو ماه .
عینک دودیام را کمی روی صورتم جا به جا کردم و از پشت شیشهی دودیاش نگاهی به نیکان که باران را بغل کرده بود و بالای سر قبر مارال ایستاده ، انداختم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوشش
-با شرطی که پدر گذاشته مگه غیر زندگی مشترک و عقد ، راه دیگهای هم داریم !
مادر بغض کرده گفت :
-خودت کارا رو خراب کردی مینو ...
ما نمیخواستیم با اجبار ، تو و نیکان با هم ازدواج کنید ...
به خدا ما هم دوست داشتیم بچهی مارال زیر دست تو بزرگ بشه تا یه نفر دیگه ...
واسه همین حتی قبل از رسیدن سالگرد مارال ، بهت گفتیم یه مهلت به خودت و نیکان بده ، اما منظورمون این نبود که تو به من و پدرت نگفته ، یواشکی بری صیغهی نیکان بشی ...
به خدا من توی این دو ماه هر شب واسه تو گریه کردم ...
کدوم مادری دلش میخواد دخترش رو به زور ببنده به ریش یه مرد !
برای آرامش مادر هم که شده ، دستش را گرفتم و گفتم :
-نگران نباش ...
اجبار پدر ، چنان بد هم نبود !
-چطور ؟!
-خب! ...
باعث شد نیکان حرف دلش رو بزنه ...
منم مجبور شدم غرورمو کنار بذارم و همه چی رو بهش بگم .
مادر گریست اما اینبار با لبخند و در میان گریهاش گفت :
-پدرت هم همینو مطمئن بود که مجبورت کرد ...
میگفت این دو تا هر دوشون کلهشق و لجبازن تا مجبور نباشن ، عقل و احساسشون به کار نمیافته .
حالا نوبت من بود که با اشک به پدر که هنوز رو پنجههای پایش، سر خاک مارال نشسته بود، خیره شوم .
بعد از مراسم مارال ، همراه آقای نامآور و مهین خانم به خانهی آنها رفتیم .
مهین خانم از ماجرای من و نیکان خبر داشت و قطعا یه چیزهایی هم به همسرش گفته بود.
اما تا آن لحظه سکوت آقای نامآور برای من احساس امنیتی داشت که انگار به آن نیاز داشتم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه دوست دارید از این جور ادیت های خفن بزنید و کار با هوش مصنوعی رو یاد بگیرید اینجا عضو بشید🥺😍
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوهفت
قبل از خوردن ناهار وقتی در آشپزخانه ، به مهین خانم کمک میکردم ، آقای نامآور بلند صدایم زد :
-مینو خانم .
-بله .
به سالن رفتم و مقابل مبل جناب نام آور ایستادم .
نیکان سر پایین انداخته بود و با دیدن آن ژست سر به زیر ، که نمیشد از نگاهش چیزی حدس بزنم ، اضطراب گرفتم .
-خب سالگرد مارال هم که تموم شد ...
نیکان هم که می گه دو هفته بیشتر تا آخر مهلت عقد موقتتون نمونده .
خجالت زده سرم را پایین انداختم .
حالا فهمیده بودم چرا نیکان سربه زیر شده بود.
تاب تحمل نگاه آقای نام آور را نداشتم که پرسید :
-چی شد بالاخره ؟
نیکان اینبار سرش را بلند کرد و نگاهم .
دو ماه کنارش بودم اما با آنکه اسم همسر روی تک تک روزهای آن دو ماه سایه انداخته بود ولی حتی یک شب هم کنار هم روی یک تخت مشترک ، نخوابیدیم .
حس میکردم نیکان هنوز هم با این مسئله مشکل داشت .
نیکان رفتارش خوب بود ...مهربان بود.
حتی با قبل خیلی فرق کرده بود ، اما نمیدانم چرا حس میکردم هنوز از تنها شدن با من دوری میکند .
نگاه جناب نام آور و نیکان روی صورت من بود .
انگار من باید حرف میزدم و من فقط من من کنان گفتم :
-اگه اجازه بدید توی همین هفته جواب میدیم .
تازه آن لحظه بود که نگاه مهین خانم را هم دیدم .
جناب نام آور نگاهش را به همسرش دوخت و گفت :
-بفرما ...
شما که گفتی این دو تا با هم مشکلی ندارند !
و انگار از خجالت آب شدم ، اما وقتی نیکان حاضر نبود حرف بزند ، من چرا باید حرف میزدم !
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوهشت
آن ناهار چندان به من نچسبید .
خسته از مراسم مارال و شنیدن حرفهای بی نتیجهی جناب نام آور به خانه برگشتیم .
باران در راه خوابید و فرصت خوبی برای صحبت به هر دوی ما داد .
باران را روی تختش گذاشتم و درحالیکه در اتاقش را آهسته می بستم ، چشمم به نیکان افتاد که باهمان پیراهن مشکی که هنوز به تنش بود ، نشست روی مبل .
بی توجه به او سمت آشپزخانه رفتم ، که صدایش آمد :
-مینو ... بیا کارت دارم .
نمی دانم چرا دلم لرزید .
برگشتم و مقابلش ایستادم .
اشاره کرد کنارش بنشینم و نشستم .
نگاهش به رو به رو بود که گفت :
_چرا وقتی پدر ازت پرسید ، نتیجه چی شد ، هیچی نگفتی ؟
رگه های جدیت کلامش داشت عصبانیم می کرد .
-تو خودت چرا نگفتی ؟
سرش اینباد سمت من چرخید :
-چی بگم وقتی تو مرددی .
اخم کردم :
_من !! ...کی گفته من مرددم ؟! ...
این تویی که مرددی !
پوزخند زد :
_حرف مفت نزن خواهشا ...
توی این دوماه حتی یه بار هم سرت داد نزدم ، باهات قهر نکردم ، هرحرفی زدی ، سعی کردم درکت کنم ...
چرا باید مردد باشم ؟
نگاهم از چشمانش فرار کرد :
_چون تو ، توی همین دو ماه حتی یه شب ازم نخواستی کنارت باشم ...
اسم همسر و محرمیت شرعی همسر رو داشتم و داریم ولی اتاق مشترک نداریم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
❪ ⑅ هر صبح
به اسٺقبال
چشم هایت می آیم
پنجرهے ِ
قلبت را می ڪوبم
و
لحظه ی باشڪوه
افق چشم هایت را
به انتظار می نشینم....
طلو؏ ڪن ڪه محٺاجم
به یڪ مژه بر هم زدنت...!!⑅ ❫
⟮❪اےخوشا دولت آن مست ڪـه در پاے حریف
سر و دستار نداند ڪه ڪدام اندازد...🩵✨❫⟯
◗بهار براے من
شالیزارِ ڪَـیسوانِ توست...♥️✨
ڪه در میانِ تارهایش
می شود نفسی تازه ڪرد...!!♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادونه
خندید . خنده اش حرصم داد:
_چرا میخندی ؟
چرخید سمتم ، درحالیکه دستش را روی تاج مبلی که روی آن نشسته بودیم ، میخواباند ، جواب داد :
_منم دقیقا از همین رفتارت دلخورم ...
دو ماه صبر کردم و گفتم ببینم کی خودت می آی پیش من ...
با خودم گفتم باهات کنار می آم ، بهت زمان می دم ...
باخودم گفتم شاید آمادگی پذیرش منو نداری .
اینبار من خنده ام گرفت :
_من ! ... من بیام پیش تو !...
واسه چی خودمو واسه کسی که منو نمی خواد کوچک کنم ؟
بااخم لبخند زد :
_کی گفته نمی خوامت ؟!
سعی در کور کردن خط لبخندم داشتم :
-رفتار این دو ماهت می گفت ، فقط به حرف نیست ،...
رفتارت توی این دوماه خوب بود ، ولی اینکه تمام مدت فکر میکردم ، هنوز تو فکر مارالی و منو نمیخوای ...
این جمله ی آخر ، لبخندم را که ربود هیچ ، پای بغض را هم به گلویم باز کرد .
نیکان همراه با یک نفس بلند دستش را روی شانه ام گرفت و کشید سمت خودش
. سرم روی سینه اش جای گرفت .
دیگر افکارم عوض شده بود .
مارال برایم فقط یک اسم بود و نیکان را دیگر همسر مارال نمی دیدم .
من مینو بودم واقعا ؟!!!
کسی که از شوهر خواهرش و رفتارهای عجیب و غریبش بیزار بود و حالا ...
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتاد
خنده ام می گرفت وقتی به این افکار بها می دادم . هنوز سرم به سینه اش چسبیده بود که گفت :
_وقتی دوتا کله شق مغرور میخورن به پست هم ، همین می شه دیگه ...
دوماه یک کلام باهم حرف نزدیم و همش سو ءتفاهم جمع شد ...
از امشب میای اتاق من .
-به پدرت چی می گی ؟
-می گم برای هفته ی بعد یه مراسم عقد ساده ی محضری میگیریم ، چطوره ؟ ...
خوبه ؟
-از خوب هم بیشتر ...
عالیه و حتم دارم مارال هم همین رو می خواد .
و این شد که در عرض همان دو هفته ، یک حلقه ی ساده گرفتم .
البته با انتخاب باران .
حلقه نمی خواستم واقعا.
ولی مهین خانم مدام می گفت :
_ عقد بدون حلقه نمیشه .
نگاهم روی سینی حلقه ها بود و هیچ کدام به دلم نبود که باران در حالیکه در آغوش نیکان بود ، خودش را خم کرد سمت سینی حلقه ها و آنرا گرفت .
نیکان باخنده سعی داشت ، سینی حلقه را از دستش بگیرد ، که چشمم به حلقه ای افتاد که باران با انگشت کوچکش آنرا گرفته بود.
فوری انگشتش را از دور حلقه باز کردم و نگاهم جلب همان شد .
حلقه را دستم کردم و رو به سمت صورت نیکان ، دستم را بالا بردم و گفتم :
_این خوبه ؟... انتخاب بارانه .
لبخندی معناداری به رویم زد و ماجرای خرید حلقه ، خاطره ای شد که بعدها حتی براى باران هم تعریف کردم .
و بالاخره در یک بعدازظهر ، از روزهای مرداد ماه ، در یک مراسم ساده ی محضری ، درحالیکه باران روی پاهایم نشسته بود و در تمام مدت خواندن خطبه ، داشتم برای مارال فاتحه میخواندم ، به عقد رسمی نیکان در آمدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
قسم به شباهنگام مجاهدان
به هنگامهٔ نواختن شیپور جنگها
قسم به لحظه خشم مستضعفان
و لحظه بیرون آمدن دست خدا از آستین مظلومان
قسم به لحظه پیچیدن نوای هوهوی ذوالفقار
در دشت ساکت مستکبران سر درگریبان فرو
و سوگند به سرریز شدن یکباره صبر شیعیان
که ما عمری منتظر این شب بودیم
دههها و قرنهای متمادی
صبر در گلویمان حناق شده بود
بغض در گلویمان سنگ شده بود.
از پس ترور دانشمندانمان در کف تهران
و کشتهشدن ژنرالهایمان در شام
از پس دیدن کودکان خونین و زنان گریان مسلمان
حالا وقت نبرد رسیده؛ ما منتقم تمام مستضعین تاریخایم. تمام آنها که قرنها زنجیر بر گردههاشان افکندید. حالا ورق برگشته؛ ما امت محمد را به ضرب موشکهای سالها انتظار کشیده در انبارها، از چنگال خونین جهود نجات خواهیم بخشید. امروز مجاهدان علی، سربند بسته و شمشیر حمایل کرده، هوس خیبری دیگر دارند. پس راه فراری برایتان نیست. پایگاههایتان خاکستر و خانههایتان بر سرتان خراب خواهد شد؛ که ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت.
«مهدی مولایی»
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادویک
چند روز بعد از عقد من و نیکان ، خبر زایمان آیلار هم به گوشم رسید .
قطعا باید دیدنش میرفتم ، گرچه هنوز رابطهی بین من و دانیال سر سنگین بود ولی من و نیکان و باران برای دیدن پسر دانیال به بیمارستان رفتیم .
نیکان باران را در سالن انتظار طبقهی همکف بیمارستان نگه داشت تا من به دیدن آیلار بروم .
خیلی زود رسیدم انگار !
وقتی در اتاق خصوصی آیلار را کمی باز کردم صدای دانیال را شنیدم :
-فقط خونسرد باش ...
نمیدانم چرا پشت در متوقف شدم و به صدای دانیال گوش دادم :
-به پرستار بخش هم سپردم که بچه رو به اتاق نیاره ...
سِرُم دستت هم که طبیعه ...
امروز همه چی تموم میشه آیلار ...
بیخود نگرانی .
و صدای مضطرب آیلار را شنیدم :
-دست خودم نیست ...
میترسم آقای تبری بازم پول بخواد .
از لای در نیمه باز اتاق ، نگاهی به داخل انداختم...
دانیال سرش را نزدیک صورت آیلار برد و گفت :
-امروز بهش بیست میلیون نمیدم ...
میگم هر وقت با ما اومد و شناسنامهی بچه رو گرفتیم ، بهش پولش رو میدم ، دیگه اونوقت کاری نمیتونه بکنه...
ما هم خونه رو عوض میکنیم ، سیم کارتم رو هم میسوزونم ، تا نتونه دیگه دنبالمون بگرده ...
چطوره؟ ...
دیدی بیخودی نگرانی ...
فقط استرس نداشته باش که قیافهات همه چی رو لو میده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادودو
حس کردم دچار سردرگمی شدیدی شدم
یا به گوشهایم اطمینان نداشتم یا نمیخواستم باور کنم که تمام مدت دانیال و آیلار به همهی ما دروغ گفتند !
چند ثانیهای پشت در ماندم و در بهت و فکر فرو رفتم ، که ناگهان در باز شد و دانیال با دیدنم شوکه شد !
رنگ از صورتش پرید ، اما خیلی زود ، با جدیت سلام کرد و جوابش را شنید و از جلوی در کنار رفت و من وارد اتاق شدم.
حتی آیلار هم با دیدنم رنگش پرید:
-سلام مینو جان ....
چرا زحمت کشیدی ؟
دسته گلی که خریده بودم و انگار پاک از یاد برده بودم را روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم :
-زحمتی نیست ..حالت خوبه ؟
دستپاچه جوابم را داد:
-آره ...آره خیلی خوبم .
همانطور که بالای سر تختش ایستاده بودم پرسیدم:
-سزارین شدی ؟
-آره ...نه ... یعنی نه .
اخم کردم و با تعجب خیرهی تک تک حرکاتش :
-یعنی میخواستم سزارین بشم ولی طبیعی شد.
-عجیبه!
-چی عجیبه ؟!
-آخه معمولا اول میخوان طبیعی بشه بعد اگه نتونستن سزارین میشن ...
ولی تو میگی قرار بود سزارین بشی بعد چی شد که طبیعی شدی ؟!
صدای بلند و عصبی دانیال نگذاشت آیلار جوابم را بدهد :
-بس کن مینو ...
این سوالا چه معنی میده ! نمیبینی حالشو ؟
نفس بلندی کشیدم و دست به سینه به چشمان مضطرب هر دوشان نگاهی انداختم و گفتم :
-باشه ...
من که چیزی نپرسیدم ، ولی اگه نمیخواید مادر هم مثل من چیزی بفهمه ، بهتره اینجوری دروغ سرهم نکنید .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡