هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
⇠دلبرجانمC᭄⇢
⧛↵بی ٺابَم ...
⧛↵براے آغازِ روز؎ دیڪَر
⧛↵در ڪنارِ «ٺو♡»
⧛↵یِڪ روزِ دیڪَر از
⧛↵بودنِ «ٺو♡» در زندڪَیام
⧛↵ڪَذشٺ!
⧛↵چشمانٺ را باز ڪن ؛
⧛↵ٺا صُبح رونمایی ڪند!☘
••صبحٺ بخیر همیشڪَیم💙••
.
⌝محبوب من!
بہ دلم افٺاده ڪہ همین روزها میآیی،
و اردیبهشٺمن، اردیبعشق میشود^^🌼🌱!⌞
.
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صُبح باشد⌝🌤🌱⌞
﮼❊بوسهها؎ ریزِ یار باشد،
﮼❊زمزمـہهایش ➠
﮼❊ڪنارِ گوشَٺ باشد،
﮼❊
مگر میشود بخیر نشود؟! ⦙⦙صبحبخیـــرجانا💕⦙⦙
-شاید قشنگترین آرزویی که این روزا میتونم برای کسی بکنم اینه که بگم:
آرزو میکنم تو زندگیت کسی باشه که بهت بگه:بعش هذا حُزنك و هذه کتفِي این اندوه تو و این شانهی من...🥹🫶
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
「 #نآمهایبهخدآ 」
- خدایا درسته خیلی وقتا یادم میره شکر کنم،
ولی ناشکر و بیمعرفت نیستم، به دل نگیر -
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼ꕥبخند محبوبم!
﮼ꕥڪہ دورے ٺنها واژه اسٺ،
﮼ꕥو هربار ڪہ گنجشڪی
﮼ꕥپشٺِ پنجره آواز می خواند،
﮼ꕥصبحانہے مرا...
﮼ꕥبا سلامِ گرمی از ٺو!
﮼ꕥشیرین و دلچسب میڪند!🌿
⟮❪صبح بخیـــرهمیشڪَیم♥️❫⟯
صائب تبریزی چقدر قشنگ میگه که:
«اندیشه معشوق نگهبان خیال است...
عاشق نتواند به خیال دگر افتد! »
میخوام بگم
اونی که دوسش داری
حتی اگه نباشه هم
کسی دیگه نمیتونه جاشو پر کنه. . .💕🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_زنبرهنه،مردپوشیده...!!😶
#نشرحداکثری♨️
enc_16827826831956071956909.mp3
3.39M
اگهنبودنمدافعانِحرم،فدائیانِ
حسین؛دمشقمثلِبقیعبود'!
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوپانزده♡
شاهین بدون حرف و پر از لبخند نگاهش میکرد.
بهادر با دستپاچگی ادامه داد:
مال... مال مهنازه. سند داره.
سندش به نام مهنازه.
شاهین یک دستش را روی پشتی صندلی او گذاشت و با آن لبخند مرموزش گفت:
مهم اون وکالت بلا عزلیه که از مهناز
گرفتی.
بهادر آب ماندۀ دهانش را بلعید و لب هایش را روی هم فشار داد.
حال ناآرامی داشت و در آن هوای خنک، شاهین رد قطرهای عرق را روی پیشانی او دنبال کرد.
نفسی کشید و اینبار شمرده تر از قبل گفت:
خیلی کوتاه و جامع به من میگی اون مجتمع رو کی بهت داده و چرا بهت داده!
نگاه بهادر در چشم های او دودو میزد.
اما لحظه ای بعد انگار خودش را بازیافت.
اخم تندی کرد و با لحنی معترض جواب داد:
اصلا تو چیکاره ای؟ داروغۀ محلی ؟
به تو چه کی چی داره و از کجا آورده.
دوباره در ماشین را باز کرد و شاهین همانطور تکیه داده به در با نگاه دنبالش کرد.
بهادر کنار در باز ماشین خم شد و عصبی و
ناآرام ادامه داد:
یه بار دیگه دمپرم بیای، خودم حسابتو
میرسم آجان!
شاهین سری تکان داد و وقتی میخواست استارت بزند، جواب داد:
باشه؛ حالا که دوست داری احضاریه میفرستم در خونه ت.
ماشین روشن شد و بهادر ناباور و منگ فقط نگاهش کرد.
شاهین کمربندش را بست. میخواست راه بیفتد که بهادر با درماندگی دوباره روی صندلی نشست و وقتی روی صورتش
دست میکشید، کلافه و خسته لب زد:
تو از کجا پیدات شد!
شاهین اینبار بدون حالت نگاهش کرد و دستوری و کوتاه گفت:
همه چیزو بیکم و کاست برام تعر یف میکنی !
بهادر روی صندلی صاف نشست. پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش درآورد و وقتی نخی از آن بیرون میکشید، با صدایی
که میلرزید، نجوا کرد:
من هیچکاره بودم بخدا. به جون الها...
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوشانزده♡
شاهین تند و پراخم به میان حرفش رفت:
اسم اون دخترو دیگه به زبونت نمیآری.
بهادر با کبریتی زیر سیگار نگاهش کرد و شاهین کوتاهتر از قبل پرسید:
اون مجتمع رو کی بهت داده؟
سیگار در دست بهادر میلرزید.
ناتوان و رنجور به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. شاهین نگاهش میکرد.
حالا نه یک ناپدری بدنگاه که بیشتر یک مرد مفلوکِ درمانده مقابلش بود؛ با همۀ پنهانکاری ها و پدرسوخته بازی های احمقانه اش.
بهادر با چشمهای بسته زمزمه کرد:
جون آقات از من نشنیده بگیر سرگرد.
اگه...
اگه بفهمه دهن وا کردم دودمانمو به باد میده.
شاهین سکوت کرد و بهادر با درماندگی به سوی او چرخید.
صدایش آشکارا میلرزید. پرسید:
پام گیره؟
شاهین بدون انعطاف جواب داد:
من هنوز نمیدونم چیکار کردی!
-به جون عزیزت هیچکار. من هیچکاری نکردم.
-پس اون مجتمع...
بهادر با بیچارگی سرش را پایین انداخت و لب زد:
فقط چشم بستم.
-روی چی؟
_روی...
بهادر نتوانست حرف بزند. سرش پایین افتاد و با حالی پریشان به گریه افتاد.
شاهین حالا ناباورانه و با چشمی باریک نگاهش میکرد. بد بود که تصورات ترسناکش انگار به حقیقت میرسید.
با تأسف سر تکان داد و پرسید:
اون مجتمع حق السکوت کدوم جرمه؟
بهادر سرش را بالا گرفت.
چشمهایش حالا سرخ بود. با ندامت سر تکان داد و گفت:
کاش پام میشکست و اون شب نمیرفتم
کارخونه...
کارخونۀ آدم برفی رو میگم ...
کاش میمردم و نمیرفتم سراغ جاوید.
-با جاوید چیکار داشتی؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوهفده♡
شانه های بهادر دوباره لرزید و سرش پایین افتاد.
شاهین بیحوصله شد و بلندتر گفت:
بخوای به این وضعیت ادامه بدی،
ناچارم ببرمت تو اتاق بازجویی جواب پس بدی.
بهادر مشت روی پایش کوبید و گفت:
میگم...
البته که حرف باد هواست. تو هم بعدها سند دستت نداری.
فقط میگم که بدونی من...
من تو مرگ جاوید هیچکاره بودم!
شاهین تیز نگاهش میکرد. آن لحظه نمیخواست به روزهای رنج آور الهام در خانۀ این مرد فکر کند یا کبودی گاه وبیگاه
صورتش یا لباس های مندرسی که به تنش
میکرد.
آن لحظه با درماندگی سعی داشت همۀ آن افکار پریشان را پس ذهنش نگه دارد تا بعد...
بعدها وقت برای مرهم گذاشتن روی آن احساس دردآلود بسیار داشت.
تکرار کرد:
با جاوید چیکار داشتی؟
بهادر دماغش را بالا کشید. آنقدر درمانده و ترسیده بود که دیگر ابایی از عیان شدن اشک هایش نداشت.
خیره به کف ماشین جواب داد:
رفته بودم... پولمو بگییرم!
-چه پولی؟
-پول...
-بهادر!
او باز هم دماغش را بالا کشید. دستش را بالا آورد و گفت:
میگم ... میگم... صبر کن.
اما نگفت.
دستش روی دستگیره رفت و شاهین ناباور روی صندلی به عقب چرخید.
بهادر مثل گلولۀ فشنگ برخلاف مسیر ماشین میدوید.
شاهین نفس بلندی کشید و باز هم شمات تبار سر تکان داد.
بدون اینکه تلاشی برای دنبال کردن مردک مفلوک داشته باشد،
موبایلش را از جیبش درآورد و رکوردینگ آن را خاموش کرد.
حالا اعترافات نیم بند بهادر را داشت.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوهجده♡
روی نام سردار کلیک کرد و لحظه ای بعد، وقتی صدای سرد و بیحالت او در گوشش پیچید، شاهین بیحاشیه و با لحنی نظامی گفت:
سردار، لطفا یه نیابت قضایی بگیرید برای آگاهی مشهد به جهت بازداشت بهادر فراهانی.
امیرمنصور در اتاقش بود؛ در آن عمارت قدیمی و کهنه که حالا زیر بارش باران خیس میشد.
از روی صندلی بلند شد و با تردید پرسید:
تو داری چیکار میکنی بهرامی؟
شاهین عقیق نوشتۀ آینه را تکان داد و گفت: دنبال حقیقت میگردم.
-بهرامی!
-نگران نباشید سردار. فقط لطفا عنایت بفرمائید با همکاران در آگاهی مشهد هماهنگی لازم رو به عمل بیارید.
شاهین به اینجا که رسید، بلاتکلیف و گیج سکوت کرد، اما حرف هایش هنوز تمام نشده بود.
امیرمنصور با کلافگی جواب داد:
نمیدونم داری چیکار میکنی و بازداشت بهادر قراره با چه اتهامی اتفاق بیفته، اما هر چیزی که هست، نمیخوام هیچ ربطی به خونوادۀ من داشته باشه؛
به هیچ کدم از علامیرها، خصوصا به الهام. متوجه شدی سرگرد؟
شاهین انگار حرف های او را نمیشنید.
هنوز گیج آن جمله ای بود که گفتنش به اندازۀ نگفتنش مسئولیت داشت.
صدای امیرمنصور بالا رفت:
شنیدی بهرامی؟
-سردار، لازمه که خواهرتون ممنوع الخروج بشن!
صدای امیرمنصور خشمگین بود، اما به همان اندازه هم ناباور.
دوباره صدا زد:
بهرامی.
و بهرامی ساده و کوتاه حرفش را تمام کرد:
خانم افشان علامیر!
امیرمنصور با حیرت مقابل پنجره ایستاد. دیوانه شده بود.
صدایش بالا رفت و غرید:
به خدا قسم اگر بفهمم خانوادۀ منو
بی دلیل به یه مناقشۀ بی ربط کشیدی،
میناب که سهله؛ میفرستمت جایی که عرب نی انداخت.
شاهین دوباره کمربندش را بست و وقتی آهسته از پارک خارج میشد، گفت:
دارم میرم آگاهی .
منتظر هماهنگی شما هستم سردار.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
ٺوC᭄
بہ دلم ،
بہ ثانیہ هام ،
بہ ٺمام لحظـہهام ،
بہ ٺمام اشڪهام ،
بہ ٺمام لحظاٺ ٺنهاییم ،
بہ اندازهے ٺموم بغضام ،
بہ ٺمام بی انگیزگیهام و دلٺنگیام ،
یڪ بودن بدهڪارے...
لحظہهایم ٺو را طلب دارند و بس...
من یڪ ٺو ...
بہ ٺمام دقایقم بدهڪارم!🥹💕✨