🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوپانزده♡
شاهین بدون حرف و پر از لبخند نگاهش میکرد.
بهادر با دستپاچگی ادامه داد:
مال... مال مهنازه. سند داره.
سندش به نام مهنازه.
شاهین یک دستش را روی پشتی صندلی او گذاشت و با آن لبخند مرموزش گفت:
مهم اون وکالت بلا عزلیه که از مهناز
گرفتی.
بهادر آب ماندۀ دهانش را بلعید و لب هایش را روی هم فشار داد.
حال ناآرامی داشت و در آن هوای خنک، شاهین رد قطرهای عرق را روی پیشانی او دنبال کرد.
نفسی کشید و اینبار شمرده تر از قبل گفت:
خیلی کوتاه و جامع به من میگی اون مجتمع رو کی بهت داده و چرا بهت داده!
نگاه بهادر در چشم های او دودو میزد.
اما لحظه ای بعد انگار خودش را بازیافت.
اخم تندی کرد و با لحنی معترض جواب داد:
اصلا تو چیکاره ای؟ داروغۀ محلی ؟
به تو چه کی چی داره و از کجا آورده.
دوباره در ماشین را باز کرد و شاهین همانطور تکیه داده به در با نگاه دنبالش کرد.
بهادر کنار در باز ماشین خم شد و عصبی و
ناآرام ادامه داد:
یه بار دیگه دمپرم بیای، خودم حسابتو
میرسم آجان!
شاهین سری تکان داد و وقتی میخواست استارت بزند، جواب داد:
باشه؛ حالا که دوست داری احضاریه میفرستم در خونه ت.
ماشین روشن شد و بهادر ناباور و منگ فقط نگاهش کرد.
شاهین کمربندش را بست. میخواست راه بیفتد که بهادر با درماندگی دوباره روی صندلی نشست و وقتی روی صورتش
دست میکشید، کلافه و خسته لب زد:
تو از کجا پیدات شد!
شاهین اینبار بدون حالت نگاهش کرد و دستوری و کوتاه گفت:
همه چیزو بیکم و کاست برام تعر یف میکنی !
بهادر روی صندلی صاف نشست. پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش درآورد و وقتی نخی از آن بیرون میکشید، با صدایی
که میلرزید، نجوا کرد:
من هیچکاره بودم بخدا. به جون الها...
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوشانزده♡
شاهین تند و پراخم به میان حرفش رفت:
اسم اون دخترو دیگه به زبونت نمیآری.
بهادر با کبریتی زیر سیگار نگاهش کرد و شاهین کوتاهتر از قبل پرسید:
اون مجتمع رو کی بهت داده؟
سیگار در دست بهادر میلرزید.
ناتوان و رنجور به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. شاهین نگاهش میکرد.
حالا نه یک ناپدری بدنگاه که بیشتر یک مرد مفلوکِ درمانده مقابلش بود؛ با همۀ پنهانکاری ها و پدرسوخته بازی های احمقانه اش.
بهادر با چشمهای بسته زمزمه کرد:
جون آقات از من نشنیده بگیر سرگرد.
اگه...
اگه بفهمه دهن وا کردم دودمانمو به باد میده.
شاهین سکوت کرد و بهادر با درماندگی به سوی او چرخید.
صدایش آشکارا میلرزید. پرسید:
پام گیره؟
شاهین بدون انعطاف جواب داد:
من هنوز نمیدونم چیکار کردی!
-به جون عزیزت هیچکار. من هیچکاری نکردم.
-پس اون مجتمع...
بهادر با بیچارگی سرش را پایین انداخت و لب زد:
فقط چشم بستم.
-روی چی؟
_روی...
بهادر نتوانست حرف بزند. سرش پایین افتاد و با حالی پریشان به گریه افتاد.
شاهین حالا ناباورانه و با چشمی باریک نگاهش میکرد. بد بود که تصورات ترسناکش انگار به حقیقت میرسید.
با تأسف سر تکان داد و پرسید:
اون مجتمع حق السکوت کدوم جرمه؟
بهادر سرش را بالا گرفت.
چشمهایش حالا سرخ بود. با ندامت سر تکان داد و گفت:
کاش پام میشکست و اون شب نمیرفتم
کارخونه...
کارخونۀ آدم برفی رو میگم ...
کاش میمردم و نمیرفتم سراغ جاوید.
-با جاوید چیکار داشتی؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوهفده♡
شانه های بهادر دوباره لرزید و سرش پایین افتاد.
شاهین بیحوصله شد و بلندتر گفت:
بخوای به این وضعیت ادامه بدی،
ناچارم ببرمت تو اتاق بازجویی جواب پس بدی.
بهادر مشت روی پایش کوبید و گفت:
میگم...
البته که حرف باد هواست. تو هم بعدها سند دستت نداری.
فقط میگم که بدونی من...
من تو مرگ جاوید هیچکاره بودم!
شاهین تیز نگاهش میکرد. آن لحظه نمیخواست به روزهای رنج آور الهام در خانۀ این مرد فکر کند یا کبودی گاه وبیگاه
صورتش یا لباس های مندرسی که به تنش
میکرد.
آن لحظه با درماندگی سعی داشت همۀ آن افکار پریشان را پس ذهنش نگه دارد تا بعد...
بعدها وقت برای مرهم گذاشتن روی آن احساس دردآلود بسیار داشت.
تکرار کرد:
با جاوید چیکار داشتی؟
بهادر دماغش را بالا کشید. آنقدر درمانده و ترسیده بود که دیگر ابایی از عیان شدن اشک هایش نداشت.
خیره به کف ماشین جواب داد:
رفته بودم... پولمو بگییرم!
-چه پولی؟
-پول...
-بهادر!
او باز هم دماغش را بالا کشید. دستش را بالا آورد و گفت:
میگم ... میگم... صبر کن.
اما نگفت.
دستش روی دستگیره رفت و شاهین ناباور روی صندلی به عقب چرخید.
بهادر مثل گلولۀ فشنگ برخلاف مسیر ماشین میدوید.
شاهین نفس بلندی کشید و باز هم شمات تبار سر تکان داد.
بدون اینکه تلاشی برای دنبال کردن مردک مفلوک داشته باشد،
موبایلش را از جیبش درآورد و رکوردینگ آن را خاموش کرد.
حالا اعترافات نیم بند بهادر را داشت.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوهجده♡
روی نام سردار کلیک کرد و لحظه ای بعد، وقتی صدای سرد و بیحالت او در گوشش پیچید، شاهین بیحاشیه و با لحنی نظامی گفت:
سردار، لطفا یه نیابت قضایی بگیرید برای آگاهی مشهد به جهت بازداشت بهادر فراهانی.
امیرمنصور در اتاقش بود؛ در آن عمارت قدیمی و کهنه که حالا زیر بارش باران خیس میشد.
از روی صندلی بلند شد و با تردید پرسید:
تو داری چیکار میکنی بهرامی؟
شاهین عقیق نوشتۀ آینه را تکان داد و گفت: دنبال حقیقت میگردم.
-بهرامی!
-نگران نباشید سردار. فقط لطفا عنایت بفرمائید با همکاران در آگاهی مشهد هماهنگی لازم رو به عمل بیارید.
شاهین به اینجا که رسید، بلاتکلیف و گیج سکوت کرد، اما حرف هایش هنوز تمام نشده بود.
امیرمنصور با کلافگی جواب داد:
نمیدونم داری چیکار میکنی و بازداشت بهادر قراره با چه اتهامی اتفاق بیفته، اما هر چیزی که هست، نمیخوام هیچ ربطی به خونوادۀ من داشته باشه؛
به هیچ کدم از علامیرها، خصوصا به الهام. متوجه شدی سرگرد؟
شاهین انگار حرف های او را نمیشنید.
هنوز گیج آن جمله ای بود که گفتنش به اندازۀ نگفتنش مسئولیت داشت.
صدای امیرمنصور بالا رفت:
شنیدی بهرامی؟
-سردار، لازمه که خواهرتون ممنوع الخروج بشن!
صدای امیرمنصور خشمگین بود، اما به همان اندازه هم ناباور.
دوباره صدا زد:
بهرامی.
و بهرامی ساده و کوتاه حرفش را تمام کرد:
خانم افشان علامیر!
امیرمنصور با حیرت مقابل پنجره ایستاد. دیوانه شده بود.
صدایش بالا رفت و غرید:
به خدا قسم اگر بفهمم خانوادۀ منو
بی دلیل به یه مناقشۀ بی ربط کشیدی،
میناب که سهله؛ میفرستمت جایی که عرب نی انداخت.
شاهین دوباره کمربندش را بست و وقتی آهسته از پارک خارج میشد، گفت:
دارم میرم آگاهی .
منتظر هماهنگی شما هستم سردار.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
ٺوC᭄
بہ دلم ،
بہ ثانیہ هام ،
بہ ٺمام لحظـہهام ،
بہ ٺمام اشڪهام ،
بہ ٺمام لحظاٺ ٺنهاییم ،
بہ اندازهے ٺموم بغضام ،
بہ ٺمام بی انگیزگیهام و دلٺنگیام ،
یڪ بودن بدهڪارے...
لحظہهایم ٺو را طلب دارند و بس...
من یڪ ٺو ...
بہ ٺمام دقایقم بدهڪارم!🥹💕✨
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
﮼ꕥبخند محبوبم!
﮼ꕥڪہ دورے ٺنها واژه اسٺ،
﮼ꕥو هربار ڪہ گنجشڪی
﮼ꕥپشٺِ پنجره آواز می خواند،
﮼ꕥصبحانہے مرا...
﮼ꕥبا سلامِ گرمی از ٺو!
﮼ꕥشیرین و دلچسب میڪند!🌿
⟮❪صبح بخیـــرهمیشڪَیم♥️❫⟯
توی زندگیم اشتباهات زیادی انجام دادم اما
درستترین کارم دوست داشتن تو بود...
🌷صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری
🚩 داغیست به دل، رفتن خوش غیرتها
#شهیدحمیدرضاالداغی
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
﮼ꕥبخند محبوبم!
﮼ꕥڪہ دورے ٺنها واژه اسٺ،
﮼ꕥو هربار ڪہ گنجشڪی
﮼ꕥپشٺِ پنجره آواز می خواند،
﮼ꕥصبحانہے مرا...
﮼ꕥبا سلامِ گرمی از ٺو!
﮼ꕥشیرین و دلچسب میڪند!🌿
⟮❪صبح بخیـــرهمیشڪَیم♥️❫⟯
یک عمر هوایِ دل خود داشتم اما،
یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را (:
درسخوان بودم ولی کنکورِ عشقت سخت بود
تستهایش در کتاب گاج هم پیدا نشد!👀🌿
#دلبـࢪانـہ
هدایت شده از ازدحام عشق
اگه هر کسی که این پیام رو میبینه، دو تا از دوست و آشناهاش رو به اینجا دعوت کنه، حد اقل میرسیم به ۲۵۰...
کیا پایهان؟!🥸♥️
هدایت شده از ازدحام عشق
آسمان صاف بعد از باران مثل حمام بعد از دوش گرفتن خوشبوست. یک بوی نَمی میدهد که سر هوشنگ را میبرد و میگذارد روی سینهاش. مثل چند دقیقه بعد از گریه کردن است. همانجا که دیگر گریهاش نمیآمد و میفهمید تا سال بعد آبغوره دارد. پا میشد و اشکهایش را با انگشت شستاش پاک میکرد. وقتی یک لیوان آب میخورد حالش سر جایش میآمد. شاد و شنگول میشد. انگار نه انگار. اصلا نه اشکی آمده، نه اشکی رفته.
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
هدایت شده از ازدحام عشق
از چادر آمد بیرون و دید ظهر شده است. آنقدر غرق خواب بود که با پای برهنه رفت میان شنهای ساحل. شنهای ساحل مثل بیکینگ پودر نرم بودند. پاهایش تا روی انگشتها میرفت توی شن. شنها میرفتند لای انگشتهاش. گرمایی که داشتند را میدادند به پوستش. آنقدر خوشش میآمد که با لبخند ملیحی رو به ساحل نفس میکشید و درونش میلرزید. مثل وقتهایی که آهنگ مورد علاقهاش را گوش میداد و موهای تنش سیخ میشد.
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدونوزده♡
امیرمنصور پوست لبش را میجوید.
لحظه ای بعد عصبی و دیوان هوار موبایل را روی میز انداخت و با خشم کف دستش را روی شیشه کوبید.
آرام نشد.
چشم از باغ خزان زده گرفت و از پنجره دور شد.
موبایلش را برداشت و شماره ای گرفت. هماهنگی های موردنظر شاهین زود انجام شد.
امیرمنصور وقتی از اتاق بیرون میرفت،
شمارۀ شاهین را گرفت و کمی بعد با لحنی غریبه و دستوری گفت:
به محض جلب اون مرتیکۀ احمق، منتقل بشه تهران.
خودتم باهاش میآی بهرامی.
شاهین پشت خط کوتاه و جدی جواب داد:
اطاعت میشه سردار.
موبایل را روی صندلی انداخت و دوباره عقیق نوشتۀ آویزان از آینه را تکان داد.
روی عقیق نوشته بود:
تو مرا جان و جهانی...!
شیدا از پله های باریک بالا رفت.
غرغرهای مادرش را میشنید:
این بچه نرسیده، کجا رفت؟
او دست روی دیوار میکشید و بالا میرفت دلش برای اینجاتنگ شده بود؛ برای بوی استانبولی و برای بوی آش گوجۀ
مادرش و برای اتاقی که نه تخت داشت و نه میز آرایش، اما گرم بود.
گرم و آشنا؛ به اندازۀ همۀ روزهای نوجوانی و جوانی اش.
قدم به اتاق گذاشت و کیفش را به آویز قدیمی کنار دیوار زد و شال را از سرش کشید و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و به روشنای آسمان چشم دوخت.
صدای مادرش از پایین پلهها به گوش میرسید:
شیدا... های شیدا... کجا رفتی دختر؟
بیا این چای رو دم کن.
شیدا چشم از حیاط جمع وجور خانۀ پدری گرفت.
چیزی به بهار نمانده بود و او حالا یقین داشت بهارش اینبار سرسبزتر از
همیشه از راه میرسید.
از پله ها که پایین میرفت، باز هم حمیده خانم بود که با کلافگی میگفت:
برم ببینم فهیمه چی میگه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیست♡
او از آخرین پله هم گذشت. رادیوی قدیمی پدرش روی موج همیشگی اش بود.
شیدا به سو ی آشپزخانه چرخید. شاهین
بیخبر رفته بود و مادرش حالا جلوی در با فهمیه خانم حرف میزد.
شیدا از کنار یخچال هم گذشت و همان وقت تیرداد با آن صدای مخملی و گرمش روی آنتن زندۀ رادیو خواند:
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چارسو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست...
شیدا چشم هایش را بست. هوا کم آورده
بود. دستش را روی سینه مشت کرد و به بالا و پایین روزگاری اندیشید که او را از
کنج کوچۀ تنگ آشتی کنان به منزل قدیمی منیژه کشانده بود.
همان وقت حمیده خانم با حالی عصبی در هال را پشت سرش بست و غر زد:
انگار مرده بچهست!
زن گنده اومده سراغ شوهرشو از ما میگیره!
شاهین با قدم هایی محکم به سوی اتاق سرهنگ میرفت.
نبوی با دیدن او حیرت زده لبخند زد و وقتی از درگاه اتاقش دور میشد، گفت:
ببین کی اومده!
حرف او، همکارانِ داخل اتاق را به بیرون از اتاق کشید .
شاهین با خستگی لبخند زد و دورش زود شلوغ شد.
یکی از کارش در تهران میپرسید و دیگری از ازدواج و عروسی اش سوال میکرد.
آن میان اما، پیگیری برای یافتن بهادر هم در حال انجام بود و به شب نرسیده بهادر با دست های بسته به آگاهی رسید.
او را در گاوداری یکی از دوستانش در حومۀ شهر یافته بودند.
شاهین در اتاق سرهنگ گزارشش را کامل میکرد که خبر دستگیری بهادر را شنید.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›