eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
276 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
تٚا اطلٰاعِ هَمیشٝگٓیِ طِبٓــق قٛانوُن عشقِ قَلبَــــم به ⋮ تُ∞ ⋮ مَحکُوٓمهِ..!♥️⛓
⫍‌ دلبرمن ﮼᪣ یہ روز میام دنبالٺ ﮼᪣ میشینم ڪنارٺ ، ﮼᪣ انقدر بغل و بوسٺ میڪنم ﮼᪣ ٺا ٺموم بشی ، ﮼᪣ بر؎ ٺو وجودم ، ﮼᪣ انقدر بهٺ میچسبم تا ... ﮼᪣ ذره ذره ٺنم بوے ٺورو بڪَیره!♥️⫎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕⇥ ||↵جانانِ من ||↵از خدا دیڪَر هیچ نمیخواهم، ||↵دیڪَر هیچ آرزویی ندارم ||↵رویایم را میخواسٺم ڪہ ||↵بہ آن رسیدم... ||↵دنیا را میخواسٺم ڪہ ||↵آن را بـہ دسٺ آوردم ، ||↵رویایی ڪہ ... ||↵همان دنیا؎ِ من اسٺ، ||و ٺویی ڪہ همان دنیاے منی!👫💕 .                  ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺  ˼ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ چاوش با خنده پرسید: آماده ای؟ الهام هیجان زده سر تکان داد. تیرداد سوی دیگر پوشش کنفی دیوار را گرفته بود. چاوش نگاهش کرد و انگشت های ش را بالا آورد و شمرده: یک... دو... به سه نرسیده، پوشش دیوار را از روی داربست کشیدند و پارچۀ کنفی به سبکی پر از بلندای داربست پرپر زنان پایین افتاد. ارغوان دست هایش را روی لب هایش گذاشت و ناباورانه گفت: خیلی قشنگه. چاوش با لبخندی حقبه جانب جواب داد: شاگرد خودم بوده. تیرداد با عجله از دیوار فاصله گرفت و دوربینش را بالا آورد. امیرمنصور عینکش را روی بینی عقب زد و بدون حرف به (دخترِ پشت پنجره) چشم دوخت. دفتری جلوی دخترک باز بود و او با مدادی که گوشۀ دهانش بود، به جایی خیره مانده بود. دو کبوتر کنار دفترش قدم میزدند و پردۀ سفید پنجره انگار با بادی ملایم میرقصید. فروزنده نفسی کشید و با سستی از ماشین پیاده شد. دو دستش را روی عصایی گذاشت که این اواخر به مدد آن میتوانست راه برود؛ یادگاری تلخی از شوک و بهت شب مرگ افشان! الهام از دور نگاهش کرد و با صدایی بلند و لبخندی نگران پرسید: چطور شده مامانی؟ فروزنده به دو کبوتر جلوی پنجره خیره شد و زمزمه کرد: قشنگه. و بعد زیر لب واگویه کرد: مثل نقاشی های عمه‌ت! و پلک زد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ افشان را شب بازداشت بهادر، با گلویی کبود روی حلقۀ طناب یافته بودند؛ آنهم وقتی میان عروسک هایش چهارپایه را از زیر پا هل داده بود. حالا مزار یادبود امیروالا در آرامگاه خانوادگی علامیر، خانۀ خواهر دو قلویش بود؛ با همۀ کینه ها و حماقت هایش. فروزنده به ساعت نگاه کرد. وقت مشاوره داشت. باید میرفت مطب دوست روان پزشکش و به قول او، خودش را بیرون میریخت. از هوس خوردن یک ویفر موزی توی خیابان گرفته تا اشک هایی که هر شب بی اراده از چشمانش جاری میشد. امیرمنصور نگاهی به ثریا انداخت و او با ملاحت لبخند زد. امیرمنصور که به سوی مادرش میرفت، نگاه ثریا هم کشیده شد سوی الهام که مقابل دوربین تیرداد با خنده ژست‌های شیطنت آمیز میگرفت. یک وقتی برای گره خوردن دوباره به علامیر، پسرش را فرستاده بود مشهد و آخرِ آن تصمیم، پر زدن آرمان بود به سوی پدرش؛ آن هم وقتی دلش هنوز برای این دختر میرفت. فقط انگار راهش را بلد نبود. دخترها بندۀ محبتند. مثل او که این روزها دلش گرم محبت های مردانۀ امیرمنصور بود، نه مثل الهام که وقت ترس و پشیمانی، کنج بازداشتگاه با کیسه ای سنگین از مادۀ ممنوعۀ کریستال، بارها و بارها به حماقت آن دوستی اعتراف کرده بود. نفسی کشید و دوباره به دختر پشت پنجره زل زد. همنشینی طولانی مدتش با سوسن به انتها رسیده بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ولی دلبر ؛ من یك روز ... تَڪ تَڪ لبخنداٺُ می‌خرم ، و قاب می‌ڪنم رو؎ ڪنجِ دیوار قلبم!🫀✨»
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
• «دوسٺ داشٺنِ ٺـ∝ـو»
چیزے شبیہ عطر چاے دارچینیُ
• نانِ ٺازه اول صبحِ‌! ◡‿◡🌼☘
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را 💙🌊؛ قایقت را بشکن ! روح ِتو دریایی نیست ... !
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱| اپیزود یک 🎬| 📼| @nava_e_eshq
تو "الف" بودی، من "ی" " گیله گل ابتهاج" ، "فرهاد یِروان"
.. مۍگفت‌اگہ‌بہ‌نامحرم‌نگاھ‌ڪرد؎؛ ... دنبال‌هرچۍباشۍمتقابلا عیناًنہ؛ولۍدرباطن‌چرا.. .. بروببین ؎همسرت‌چجور؎باشه.. خودتم‌همونطورباش..! -چوفاطمھ‌خواهۍ؛علۍباش..!
دلبرمن ... ٺو بهٺرین حامی من ٺو زندڪَیمی !
ميدونی عشق ٺو اڪَہ نبود... 
اين دنيا چقدر چرٺ و ڪسل ڪننده بود ،
دور ٺمام مهربونیاٺ بڪَردم!
من ڪنار ٺو بزرڪَ شدم ،صبورشدم، 
ڪنار ٺو خود واقعیمو پیدا ڪردم 
ٺو بـہ من‌ یاد دادے...
قوے باشم تلاش ڪنم براے آرزوهـام ؛
وقٺی میبینم ...
براے زندڪَیمون ٺلاش میڪنی
حس غروربهم‌ دسٺ میده..‌.
خیلی دوسٺ دارم بمونی برام !
هر روز، هر لحظـہ خدارو‌ براے داشٺنٺ 
براے بودنٺ شڪر میڪنم...
اینجاس ڪہ شاعر میڪَہ: خوشابہ بخٺ بلندم ڪہ درڪنارِ منی!💍💕⌡
||«ٺو♡» حیاٺی ٺرین رڪَ در جانِ منی!♥️||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕⇥ ♡⇦•|مـثل بـاࢪونے🌧️ ♡⇦بـا تۅ قـشڪَہ جـۅونـے ♡⇦مـیشہ ہمـیشہ بمـۅنے؟💞👀 ♡⇦؏ـالیہ حال و هوام...|• .              ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
. ⌠‌‌‌‌‌‌هر صبح ◗🌤◖ با طلوعِ نڪَاهٺ بر سجاده‌ےِ «دوسٺ دارمٺ» می نشینم ! و پیشانی بر مِهرٺ می‌ڪَذارم، با حیّ‌علی‌الصلاة عشق ، ڪہ از مناره‌هاے قلبم شنیده می‌شود!♥️🌿⌡ .
خب دوستان قراره رمان جدیدمون رو استارت بزنیم😍
♡•••┅┄┄┅┄┅┄┅♥️🖇 بـہ‌نـامــ‌آنڪہ‌‌عـشق‌‌ࢪا‌آفࢪیـد♥️! ' 📓🖇رمـان "فـࢪیــٖب"♥️ ✍🏻به قلم : "مـࢪضیہ یڪَانـہ" 🔗ژانر:عاشقانہ_ازدواج‌اجبارے_واقعی❤☺
ایده ی این رمان بر اساس یک پرونده قضایی است
🖋️عاشقانه ای متفاوت و زیبا... ... ♥️🖇┅┄┅┄┅┄┄┅•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ "بِسْـــــم‌ِرَبِّ‌الْعِشــــــــــق" 🖋️📜 زیادی آرام بودم . سرم سمت پنجره ماشین بود و در بین ان آهنگ شادی که از ضبط ماشین پخش می‌شد ، داشتم دونه دونه غصه هام رو میشمردم. من حواسم به همه جمعِ ولی پرته توئه که بدی قلبتو بهم که بدی قلبتو بهم همه دنیا رو بگردم میدونم شکل تو نیست به دلم شک نکنی به دلم شک نکنی جونمو میدم برات با لبخند اخمایِ خوشگل و جذابت چند؟ جون بگیر اما برام بخند باز چشمای دلبر و عاشقت چند ؟ خیلی روی مُخم بود . داشتم با خودم میجنگیدم که نگویم ؛ " صداشو خفه کن . " از این بدتر ، صدای نیکان بود که داشت همراه آهنگ میخواند و سعی داشت مرا هم همراه آهنگ کند. مدام از سمت شانه سمتم کج میشد و آن تیکه ی شعر که میگفت: " جونمو میدم برات با لبخند اخمای خوشگل و جذابت چند ؟ جون بگیر اما برام بخند باز چشمای دلبر و عاشقت چند ؟ " را میخواند. با برگ های نازک گل های سرخ دسته گل عروسم ، مشغول بازی شدم بلکه حواسم را از نیکان و تمام بدبختی های اجباری ، که او ، مسببش بود ، پرت کنم. بالاخره آن اهنگ روی مخ و زیادی شاد تمام شد و من قبل از شروع اهنگ بعدی ، دست دراز کردم سمت ضبط ماشین و فوری دایره ی ولوم را سمت صفر چرخاندم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡