eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
299 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 هنوز در فکر بودم که نیکان گفت : _حالا میتونم بیام اون سنجاق ها رو از توی سرت در بیارم یا نه دلت میخواد کچل بشی؟ به ناچار گفتم : _باشه بیا . با همین اجازه ، وارد اتاق شد . کتش را درآورد و روی تخت انداخت و بعد پشت سرم نشست و با ظرافتی که از سر انگشتان دستش ، بعید بود ، مشغول جدا کردن سنجاق های نشسته در سرم شد . با جدا شدن آخرین سنجاق از سرم ، فوری از روی تخت برخاستم و یکی دو متری از تخت فاصله گرفتم . انقدر سریع که حتی نیکان را هم متعجب کردم. اخم ظریفی کرد و پرسید : _چی شد؟! لرزش تنم بی اراده بود اما نمی خواستم نیکان متوجه ترس و اضطرابم شود . با جدیت گفتم: _ لطفاً حالا از اتاق برو بیرون . اخمش با لبخندی گره خورد . پرروتر از آن بود که فکرش را می کردم . پرسید : _چرا؟! و من هم با آن که نمی خواستم چیزی از ترس و نگرانی ام بروز دهم ، گفتم: _خسته ام می خوام بخوابم . توقع هر عکس العملی داشتم جز این که بلند بلند به من بخندد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
↫بی ٺابَم... برا؎ آغازِ روزے دیگر ؛ در ڪنارِ «طُ♡» یِڪ روزِ دیگر ؛ از بودنِ «طُ♡» در زندگی‌ام گذشٺ! چشمانٺ را باز ڪن ٺا صُبح رونمایی ڪند!🌤☘↬ ••صبح‌بخیـــردلیل‌زندڪَیم♥️••
هدایت شده از 
از لحظه ای که شامل حالم شد نظرت همان دم گرفتم ز دو گیتی نظرم را
◗‌آغوشـٺ،آرامـش مـاسٺ جـانا!🫂🩷✨◖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _الان چی گفتم که تو داری اینطوری به من میخندی؟! حتی وقف ای بین خنده‌اش هم ایجاد نشد . کم کم با پایین آمدن صوت های ریز خنده‌اش ، گفت : _باشه میرم بیرون اما اینو یادت باشه ، هیچ دلیلی نمیبینم که نخوام پیش همسرم بخوابم .... چه با اجبار ، چه با میل و اراده ی خودت ، تو بالاخره بله رو گفتی .... الانم همسرم منی ... اگر الان از این اتاق میرم بیرون ، فکر نکن خیلی صبورم ، هیچ مردی نمیتونه اونقدر صبور باشه که از همسر خودش چشم پوشی کنه .... پس نذار صبرم لبریز بشه ، این به نفعت نیست . جدیت کلامش با تهدیدی که شاید فقط لفظی بود ، آمیخته شد و مرا بیش از حد ترساند. بلند جیغ کشیدم : _ برو بیرون ...همین حالا. برخلاف جیغ بلند من ، آهسته از تخت پایین آمد . کتش را روی ساعد دست انداخت و با نیم نگاهی جدی به من از اتاق بیرون رفت . با بسته شدن در اتاق توانم از دست رفت پاهایم این ستون‌های محکم بدنم ، لغزید و کنج اتاق نشستم و در حالی که هنوز لباس سفید و پف دار عروسم به تنم بود , زانوهایم را بغل زدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 شاید چند قطره اشک آرامم می کرد اما اصلاً اشکی نداشتم . بعد از چند دقیقه که در کنج اتاق، در فکر فرو رفتم ، برخاستم و سمت حمام رفتم. خسته بودم . اما این افکار لعنتی نمی گذاشت که بعد از یک دوش آب گرم ، که تن خسته ام ، را سست کرده بود ، خواب به چشمانم بیاید. مدت زیادی روی تخت دونفره و بزرگ اتاق غلت زدم . هنوز باورم نمی شد که همه چیز بین من و ماهان به اتمام رسیده دلم میخواست برمیگشتم به گذشته و یک جای کار خراب شده ام را درست میکردم ، تا لااقل یک همچین شبی ، شب عروسی من و ماهان میشد . اما حتی علم فیزیک هم نتوانسته بود ، دستگاهی برای بازگشت به گذشته اختراع کند. هنوز هم علت سوء تفاهم های پیش آمده بین من و ماهان را نمی دانستم و با آنکه خودش برخورد منطقی با همه این اتفاق ها داشت اما خانواده‌اش از چیزی ناراحت یا دلخور بودند که حاضر نشدند با این سوءتفاهمات کنار بیایند. ساعت از دو نیمه شب هم گذشت و کم کم پوشش لطیف خواب ، چشمهایم را اغوا کرد تا فارغ از همه ی تلخی هایی که شروعش با ازدواج من و نیکان کلید خورده بود ، به خواب بروم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 پاهایم این ستون‌های محکم بدنم ، لغزید و کنج اتاق نشستم و در حالی که هنوز لباس سفید و پف دار عروسم به تنم بود ، زانوهایم را بغل زدم . شاید چند قطره اشک آرامم می کرد اما اصلاً اشکی نداشتم . بعد از چند دقیقه که در کنج اتاق، در فکر فرو رفتم ، برخاستم و سمت حمام رفتم. خسته بودم . اما این افکار لعنتی نمی گذاشت که بعد از یک دوش آب گرم ، که تن خسته ام ، را سست کرده بود ، خواب به چشمانم بیاید. مدت زیادی روی تخت دونفره و بزرگ اتاق غلت زدم . هنوز باورم نمی شد که همه چیز بین من و ماهان به اتمام رسیده دلم میخواست برمیگشتم به گذشته و یک جای کار خراب شده ام را درست میکردم ، تا لااقل یک همچین شبی ، شب عروسی من و ماهان میشد . اما حتی علم فیزیک هم نتوانسته بود ، دستگاهی برای بازگشت به گذشته اختراع کند. هنوز هم علت سوء تفاهم های پیش آمده بین من و ماهان را نمی دانستم و با آنکه خودش برخورد منطقی با همه این اتفاق ها داشت اما خانواده‌اش از چیزی ناراحت یا دلخور بودند که حاضر نشدند با این سوءتفاهمات کنار بیایند. ساعت از دو نیمه شب هم گذشت و کم کم پوشش لطیف خواب ، چشمهایم را اغوا کرد تا فارغ از همه ی تلخی هایی که شروعش با ازدواج من و نیکان کلید خورده بود ، به خواب بروم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 صبح شده بود . در عوض شبی که تا دیر وقت بیدار بودم ، صبح بیشتر از همیشه خوابیدم . نمیدونم ساعت چند بود که با شنیدن صدای مادر کم کم هوشیار شدم . جای تعجب داشت مادر اینجا چه کار می کرد؟ روی تخت نشستم و موهای ژولیده ام را با دستانم مرتب کردم که در اتاق باز شد. مادر با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ وای خدا ... قیافش رو ببین ! ...خوبی ؟ میخوای بریم دکتر؟ من اما بی توجه به مفهوم کلام مادر که شاید اشاره ظریفی به شب قبل داشت ، در اثر خواب آلودگی که مغزم هنوز کامل هوشیار نشده بود ، گفتم: _ نه ، خوبم ... تازه الان از خواب بیدار شدم ، یه ذره هنوز منگم . مادر جلو آمد و در را پشت سرش بست و آهسته تر از قبل گفت: _مارال جان زشته که من بخوام تو رو نصیحت کنم ... حالا امروز و فردا رو نمیگم ولی باید تو زودتر از شوهرت بلند بشی ، تو باید میز صبحانه رو بچینی. سرم را کج کرده بودم و با چشمانی خواب‌آلود که از شدت نور زیاد اتاق تنگ شده بود ، به مادر نگاه کردم و مادر ادامه داد: _حال تعارف نکن ، اگر لازمه بریم دکتر ؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قشنگ‌ٺرین قربون صدقـہ‌ے دنیا، اسمشـہ با یہ‌میم مالڪیٺ در انٺها :)♡💕...
- اخمو؎ِ جذابِ منی ٺُو^^🧔🏻‍♂✨!
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
↫بی ٺابَم... برا؎ آغازِ روزے دیگر ؛ در ڪنارِ «طُ♡» یِڪ روزِ دیگر ؛ از بودنِ «طُ♡» در زندگی‌ام گذشٺ! چشمانٺ را باز ڪن ٺا صُبح رونمایی ڪند!🌤☘↬ ••صبح‌بخیـــردلیل‌زندڪَیم♥️••
میدونى ◗دوسٺ دارم◖ یعنى چی؟! ﮼Ξ د : دلمُ بهٺ میدم ، ﮼Ξ و : ولٺ نمیڪنم ، ﮼Ξ س : سایہ سرٺ میشم ، ﮼Ξ ٺ : ٺمامِ عمرم ڪنارٺ میمونم ، ﮼Ξ دا : داغون میشم از نبودنٺ ، ﮼Ξ ر : راه دلشڪستنِ ٺو بلد نیسٺم،یادم نمیگیرم ، ﮼Ξ م : مرگم نمیٺونہ عشقم از بین ببره! ﹝با ٺمام وجودم دوسٺٺ دارم!➰♥️ ﹞
اونجا که حسین منزوی میگه: "هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت . . . امیدِ آخرین اگر تویی ، برای من بمان ."🕊🖇
وقتی محبوبتون نیست، به جای اینکه بگین "کجایی؟ " مثل راحم تبریزی براش بنویسید :
‹من کجا جویم تو را ای جان؟
تو در جانِ منی ..!›
بزارید وقتی میاد پیامتونو میبینه یه احساس و حالِ خوبی بگیره :))🥹🫶🏼. . .
کراش زدن یه اصطلاح امروزیه اما قدمتش برمیگرده به قرن هشتم؛ اونجا که حافظ میگه: "مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد"❤️‍🩹🩹
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
مـٰا‌ڪآخ‌نَـدآریم.. بـدان‌فـخرفرۅشیـم! امـۅآݪْ‌نَـدآریم.. ڪہ‌بـرفقـربپۅشیـم! دآریـم‌گرآنمایہ‌ٺریـن‌ثرۅٺ‌عـاݪْم یڪ‌رهبـر‌ ۅ‌او‌رآبہ‌جہـآنۍ‌نَفُروشیـم...!😌♥️
زبانم لال؛ می‌ترسم به غیر از من یکی دیگر یکی معقول تر... معشوق تر... کلّا یکی بهتر...