🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوسوم♡
موبایلش دوباره زنگ میخورد. به نام ارغوان نگاه انداخت و بعد گوشی را به گوشش چسباند.
سیاوش نوروزی دهان شلی داشت؛ آنقدر که کشیدۀ اول به دوم
نرسیده خودش به جرم های کرده و نکرده اش اعتراف کرد.
آرمان در راه رسیدن به مشهد بود که ون آگاهی همدستان
سیاوش را در محوطۀ آگاهی پیاده کرد.
امیرمنصور از پشت شیشه نگاهشان میکرد.
سرهنگ کنارش ایستاد و با لبخندی راضی گفت: شکر خدا از خانم علامیر رفع اتهام شد!
نگاه منصور به مردانی بود که با پابند به هم زنجیر شده بودند.
زمزمه وار پرسید: کی از بازداشت درمیاد؟
-دراومده سردار. الآن تو اتاق بانوانه تا مادرش برسه.
او بالاخره چشم از محوطۀ بیرون گرفت و روی پاشنۀ پا به عقب چرخید. بیحالت پرسید: از آرمان چه خبر؟
با همکارا تماس گرفتم نزدیک مشهده.
او چانهاش را بالا کشید و با دستهایی که پشت کمرش بهم
قلاب بود، چند قدمی از سرهنگ دور شد. متفکرانه گفت: شاید
بهتر بود با هواپیما منتقل میشد.
سرهنگ سری تکان داد و بعد از کمی مکث، وقتی به سوی
میزش میرفت، گفت: البته طبق اعترافات نوروزی، آرمان
شکوهی هم تو این پرونده بیگناهه.
نگاه امیرمنصور به استکان نیمخوردۀ چا یش بود که زمزمه کرد:
باید بازجویی بشه.
همان وقت زنی حدودا پنجاهساله با برگهای در دست قدم به
نگهبانی آگاهی گذاشت. چشمهایش از نگرانی، شاید هم از گریه
متورم بود و حال ناآرامش از آشفتگی چهرهاش آشکار بود. مقابل مأمور زن ایستاد و با دهانی خشک گفت: ببخشید خانوم به من
گفتن پسرمو منتقل کردن اینجا.
او بدون اینکه سرش را از دفتر ز یر دستش بلند کند، پرسید:
جرمش چی بود؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوچهارم♡
زن با درد پلک زد و سکوتش نگاه مأمور را بالا کشید. چشمهای
عسلی زن از رد اشک براق شده بود. مأمور انگار دلش سوخت. با
نرمش بیشتری گفت: موبایلتون و خاموش کنید و تحویل بدید .
کمی بعد زن با شمارۀ فلزی که به جای موبایل تحویل گرفته
بود، با آنهمه آشفتگی به سوی اتاق سرهنگ میرفت.
صدای تقتق کفشهایش میان سروصدای راهروی آگاهی گم
میشد. نگاهش شمارۀ اتاق ها را دوره میکرد و کماکان با آن
برگه که نشانی آگاهی مشهد رویش نوشته بود، تند و بی امان
پیش میرفت. نبوی جلوی در اتاق ایستاده بود. حسینی با نگرانی
پرسید: چی شد؟ با سرهنگ حرف زدی؟
او بیحوصله شانه بالا انداخت و گفت: قبول نکرد. گفت مرکز
نیرو کم داره. یا باید خودم برم یا نیروی جایگزین معرفی کنم.
حسینی نفس بلندی کشید و دلجویانه گفت: فکرشو نکن، ایشالله درست میشه.
پروندهای زیربغلش بود. دستش رابه شانۀ نبوی زد و از کنارش
گذشت. زن بیتوجه به آنها از مقابلشان عبور کرد و نگاه کلافۀ
نبوی بیاینکه خیره به او باشد، به دنبالش کش آمد.
زن مقابل اتاق آخر راهرو ایستاد. نفسش رفته بود. نگاهش از تابلوی اتاق پایین آمد و رو به سربازی که جلوی در پست میداد،
گفت: با سرهنگ کار دارم.
نگاه سرباز با خیرگی به او دوخته شد. مکثش که طولانی شد،
زن برگه را مقابلش گرفت و گفت: دیشب با من تماس گرفتن.
گفتن پسرمو منتقل میکنن آگاهی مشهد. باید سرهنگو ببینم.
سرباز بیمیل جواب داد: صبر کن!
منتظر جواب او نماند. ضربهای به در زد و با صدای سرهنگ در
را گشود. صدای کوبش پوتینش روی موزاییک محکم و بلند بود.
سرهنگ با استکانی چای میزش را دور میزد که پرسید: چی
شده؟
سرباز با لحنی نظامی جواب داد: یه خانم آمده اصرار داره شما رو ببینه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
#یهنمہدلبری 🔗
بهش بگید:
توهَمـٰانۍڪِہبِہقَصرِدِلِمَنسُلطـٰانۍ
حـٰاڪِمِقَلبِمنۍخوبخودَتمیدانۍ❤️
نادرابراهیمی : 🌱
عاشق "شدن" مسئله ای نیست!
عاشق "ماندن" مسئلهیِ ماست.
بقای عشق، نه بُروز عشق؛هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه میشود؛ اما آیا عاشق هم میمانَد؟ 🙂💔
عشق به اعتبارِ مقدارِ دوامش عشق است نه شدتِ ظهورش ...
﹏﹏🍭⃟🍵﹏﹏
خونه کوچیک و نقلی دو درونگرا🏠
خونهایی که با منطق و احساسات ساخته شده🧠🤍
اینجا میرقصیم، میخندیم، از روزمرگی ها و آرزوهای بزرگ و کوچیکمون میگیم و و و...
راستی تو هم به این خونه دعوتی💌
منتظرتون هستیم🫂
از طرف INTP و INFP✨
https://eitaa.com/joinchat/3507814565Cc44b48210a
خندھ در مغز سبب ترشح هورمونِ
اندروفین میشود و جریان خونرا
بھبود میبخشد و سیستم ایمنـۍو
قلب را تقویت میکند. فشارِخون را
کاهش میدهد و بهترین درمان برای
افرادیست کہ مراحل نقاهت را بعد
از سکتھ طـۍ میکنند.
ـــــ ـ خَندھدرمانـۍ .
ــ محمد سخاوتپور
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوپنجم♡
سرهنگ پشت میزش نشست و گفت: میبینی که مهمون دارم،
اگه کار...
ثریا محکم پلک زد. نمیتوانست تعلل کند. در حاشیۀ دستورات
سرهنگ با عجله از کنار سرباز گذشت و قدمی جلوتر از او در
آستانۀ در ایستاد. تمام شب در سالن انتظار فرودگاه بیدار مانده
و از نگرانی اوهام بافته بود. از صبح چیزی نخورده و دهانش طعم
زهرمار میداد.
بعد از تماس مأموران آگاهی دم دستترین لباسش رابه تن کرده
و حتی ساک هم برنداشته بود.
آشفتگی از سرو صورتش پیدا بود.
با آن لبهای خشک و صدایی که به محکمی همیشه نبود، گفت:
ببخشید سرهنگ، دیشب همکاراتون با من تماس گرفتن....
امیرمنصور با سری که پایین بود، خم شد و استکانش را روی
میز گذاشت. صدای ثریا در ذهنش دور و نزدیک میشد: گفتن
پسرمو میآرن...
سرش را بلند کرد و نگاه ثریا بیحالت به سوی او کشیده شد،
اما بعد دوباره به سرهنگ نگاه کرد و ادامه داد: اسمش...آرمان...
حرف در دهانش ماند. سیاهی چشمش دوباره دوید سوی
امیرمنصور و یکباره سکوت کرد. نگاهش ناباور و منگ بود؛
حیرت زده و گیج.
امیرمنصور باطمأنینه از روی صندلی بلند شد و سرهنگ بیخبر
از آنچه با نگاه بین آن دو جاری بود، با بیحوصلگی گفت: بیرون
باشید خانوم. سوالی اگه دارید از مسئول پروندهش بپرسید.
سرش را توی کاغذی خم کرد و به هوای یافتن اسم مسئول
پرونده نوشته های آن را از نظر گذراند.
نگاه ثریا هنوز ناباور بود. سیاهی چشمش در نگاه امیرمنصور دودو
میزد و چیزی در حلقش کمکم نبض میگرفت. زبانش به کام
چسبیده بود و مثل ماهی دورمانده از آب آن لحظه عطشناک
جرعه ای آب بود.
سرهنگ سر بلند کرد و با آن لحن بیحسش گفت: مسئول
پروندهش سرگرد بهرامیست، بفرمایید از ایشون بپرسید.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوششم♡
را گفت و به سرباز اشارهای کرد.
او دستش رامقابل ثریا نگه داشت و با حالتی دستوری گفت:
بفرمایید خانوم، بفرمایید بیرون.
نگاه امیرمنصور از کنار شانۀ سرباز هنوز دوخته به ثریا بود که او
با آن حیرت قدمی عقب رفت و سرباز در را به رویش بست.
زیر نور مهتابی راهروی آگاهی پلک زد.
نفس نداشت.
دوباره پلک زد و با لبهایی که از خشکی پوسته پوسته شده بود،
به عقب چرخید. آن لحظه وزن همۀ دنیا را روی شانه هایش حس میکرد.
چند قدم جلو رفت و بینفس به دیوار تکیه داد. نگاهش حالا به
انتهای راهرو بود، بی اینکه چیزی ببیند. آب میخواست. سیب
گلویش میلرزید و لبهایش با خشکی مدام روی هم میلغزید.
دستش را روی حلقش گذاشت و سعی کرد نفس بکشد. میان
آن آشفتگی بیرحمانه بود که صدایی از ناکجا بیرون میآمد و
توی ذهنش میپیچید:
من از تو نمیگذرم ثریا..
پلک زد و کسی از میان اوهامش بیرون آمد. قدمهایش تند بود،
قد بلند بود و توی آن چهرۀ پر از اخم سیبیل هایش بیشتراز
هرچیزی به چشم میآمد.
ثریا با درد سرش راپایین انداخت و دوباره نفس کشید.
شاهین از مقابلش گذشت و سرباز به احترامش پا کوبید.
او با ضربه ای در را گشود و در بدو ورود احترام گذاشت.
امیرمنصور حالا مقابل پنجره بود. سرهنگ از پشت میز با لحنی
بی میل گفت:
مادر آرمان شکوهی اومده؛ همون متهمی که
منتظرش هستیم.
او بدون حرکت فقط نگاهش کرد و سرهنگ با نیمنگاهی به سردار، پرسید:
فرستادمش پیش تو.
شاهین سر تکان داد:
کسی اتاق من نیومد سرهنگ.
سرباز کمی به سوی او خم شد و نه چندان بلند گفت: مادر متهم تو راهروئه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
کار دیگری نداریم من و خورشید
برای دوست داشتنت بیدار میشویم
هر صبح…🌱
وقتے مےاومد خونہ دیگہ نمیذاشت
من کاࢪ کنم.
زهرا رو میذاشت روی پاهاش
و با دست به پسرمون غذا میداد.
مےگفتم: یکے از بچہ ها رو بده به
من ؛با مهربونے مےگفت: نہ، شما از
صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت
کشیدے.
مہمون هم که میومد پذیرایی
با خودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتند:
مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ!
مےگفت: من که از حضرت علی(؏)
بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون
حضࢪت زهرا (س) کمک نمیکࢪد:)!
#شہید_حسن_آقاسے_زاده✨
#یڪروایتعاشقانہ 💌
_ اگہ دوستِش داری ، بھش بگو :
کارۍ ندارم وظیفہ اصلـےِ
قـلـب چیہ ، ولی شما در حدِ همون قـلـب واسہ حیـٰات من لازمــے˘˘ 💛!
لبخندت زیبا ترین نقاشـﮯ ؛ و من
ناشـﮯ ترین نقاش جهان ؛ میشود
مدام بخندۍ برایم !بگذار بوم ها
رنگ عاشقـﮯ را تجربهـ کنند🌿 !
یکي از بهترین حساي دنیا اینه كه میخواي
تماشاش کني، میبیني اون خیلي وقته روت زومکرده👀🌱.
پاییز با برگ هایش ،
آسمان با بارانش ،
و شب با غمهایش ،
نبودنت را به رخم میکشند .
میبینی؟!
اینجا فقط من به دنبال تو نیستم!✨🍁"
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوهفتم♡
شاهین متعجب به عقب چرخید و ثریا را دید؛ باحالی منگ و ملتهب، سری پایین و دستهایی که روی حلقش مشت شده
بود.
او پلک زد و سرش بیاراده کمی کج شد. الهام این زن را دیده بود؟
او را میشناخت؟
نگاهش از سر تا پای ثریا راکاوید. نه شباهتی به مادر او داشت و نه شبیه فهمیه خانم بود. با وجود نگرانی و التهابی که در نگاه و
حرکات عصبیاش مشخص بود، اما شیک بود؛ شیک و برازنده.
با صدایی نهچندان بلند پرسید:
خانم شکوهی؟
او سر بلند کرد و امیرمنصور کنار پنجره پلک زد؛ ثریا از خیلی
وقت پیش خانم شکوهی نبود!
شاهین به اتاق اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
لبهای ثریا تکانی خورد. سعی کرد بزاق نداشتهاش را ببلعد و بعد با لحنی بیحس جواب داد:
همین جا منتظر میمونم تا بیاد
امیرمنصور لب هایش را تو کشید و چشم از خشکی و سرمای محوطه گرفت. ساعتش را چک میکرد که پرسید:
برای بردن خانم علامیر با همکارا هماهنگ شده؟
سرهنگ سر تکان داد و گفت:
بله، منتظر مادرش هستیم.
نگاه امیرمنصور با ابرویی بالا پریده به او دوخته شد و او با لبخند حرفش را تمام کرد: البته شما خودتون صاحب اختیارید.
امیرمنصور جوابی نداد. کیفش را برداشت و بدون حرفی به سوی
در رفت، اما نرسیده به در گامهایش سست شد. نگاهش در نگاه
متعجب شاهین بود که پلک زد و نفسی گرفت. قدمهای آخرش
اما بلند بود. از مقابل او گذشت و وقتی قدم به راهرو میگذاشت، در حاشیۀ نگاهش ثریا را دید، با سری که پایین بود و عطری که
سردی و تلخیاش عجیب به آن چشمهای عسلی میآمد.
پا تند کرد و وقتی در راهرو دور میشد، ثریا با خیرگی تلخی به
دور شدنش چشم دوخت.
امیرمنصور از پله ها بالا رفت، از کریدور گذشت و کمی بعد پشت در واحد خواهران ایستاد. ضربهای به در زد و منتظر ایستاد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕