هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
#یهنمہدلبری 🔗
بهش بگید:
توهَمـٰانۍڪِہبِہقَصرِدِلِمَنسُلطـٰانۍ
حـٰاڪِمِقَلبِمنۍخوبخودَتمیدانۍ❤️
نادرابراهیمی : 🌱
عاشق "شدن" مسئله ای نیست!
عاشق "ماندن" مسئلهیِ ماست.
بقای عشق، نه بُروز عشق؛هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه میشود؛ اما آیا عاشق هم میمانَد؟ 🙂💔
عشق به اعتبارِ مقدارِ دوامش عشق است نه شدتِ ظهورش ...
﹏﹏🍭⃟🍵﹏﹏
خونه کوچیک و نقلی دو درونگرا🏠
خونهایی که با منطق و احساسات ساخته شده🧠🤍
اینجا میرقصیم، میخندیم، از روزمرگی ها و آرزوهای بزرگ و کوچیکمون میگیم و و و...
راستی تو هم به این خونه دعوتی💌
منتظرتون هستیم🫂
از طرف INTP و INFP✨
https://eitaa.com/joinchat/3507814565Cc44b48210a
خندھ در مغز سبب ترشح هورمونِ
اندروفین میشود و جریان خونرا
بھبود میبخشد و سیستم ایمنـۍو
قلب را تقویت میکند. فشارِخون را
کاهش میدهد و بهترین درمان برای
افرادیست کہ مراحل نقاهت را بعد
از سکتھ طـۍ میکنند.
ـــــ ـ خَندھدرمانـۍ .
ــ محمد سخاوتپور
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوپنجم♡
سرهنگ پشت میزش نشست و گفت: میبینی که مهمون دارم،
اگه کار...
ثریا محکم پلک زد. نمیتوانست تعلل کند. در حاشیۀ دستورات
سرهنگ با عجله از کنار سرباز گذشت و قدمی جلوتر از او در
آستانۀ در ایستاد. تمام شب در سالن انتظار فرودگاه بیدار مانده
و از نگرانی اوهام بافته بود. از صبح چیزی نخورده و دهانش طعم
زهرمار میداد.
بعد از تماس مأموران آگاهی دم دستترین لباسش رابه تن کرده
و حتی ساک هم برنداشته بود.
آشفتگی از سرو صورتش پیدا بود.
با آن لبهای خشک و صدایی که به محکمی همیشه نبود، گفت:
ببخشید سرهنگ، دیشب همکاراتون با من تماس گرفتن....
امیرمنصور با سری که پایین بود، خم شد و استکانش را روی
میز گذاشت. صدای ثریا در ذهنش دور و نزدیک میشد: گفتن
پسرمو میآرن...
سرش را بلند کرد و نگاه ثریا بیحالت به سوی او کشیده شد،
اما بعد دوباره به سرهنگ نگاه کرد و ادامه داد: اسمش...آرمان...
حرف در دهانش ماند. سیاهی چشمش دوباره دوید سوی
امیرمنصور و یکباره سکوت کرد. نگاهش ناباور و منگ بود؛
حیرت زده و گیج.
امیرمنصور باطمأنینه از روی صندلی بلند شد و سرهنگ بیخبر
از آنچه با نگاه بین آن دو جاری بود، با بیحوصلگی گفت: بیرون
باشید خانوم. سوالی اگه دارید از مسئول پروندهش بپرسید.
سرش را توی کاغذی خم کرد و به هوای یافتن اسم مسئول
پرونده نوشته های آن را از نظر گذراند.
نگاه ثریا هنوز ناباور بود. سیاهی چشمش در نگاه امیرمنصور دودو
میزد و چیزی در حلقش کمکم نبض میگرفت. زبانش به کام
چسبیده بود و مثل ماهی دورمانده از آب آن لحظه عطشناک
جرعه ای آب بود.
سرهنگ سر بلند کرد و با آن لحن بیحسش گفت: مسئول
پروندهش سرگرد بهرامیست، بفرمایید از ایشون بپرسید.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوششم♡
را گفت و به سرباز اشارهای کرد.
او دستش رامقابل ثریا نگه داشت و با حالتی دستوری گفت:
بفرمایید خانوم، بفرمایید بیرون.
نگاه امیرمنصور از کنار شانۀ سرباز هنوز دوخته به ثریا بود که او
با آن حیرت قدمی عقب رفت و سرباز در را به رویش بست.
زیر نور مهتابی راهروی آگاهی پلک زد.
نفس نداشت.
دوباره پلک زد و با لبهایی که از خشکی پوسته پوسته شده بود،
به عقب چرخید. آن لحظه وزن همۀ دنیا را روی شانه هایش حس میکرد.
چند قدم جلو رفت و بینفس به دیوار تکیه داد. نگاهش حالا به
انتهای راهرو بود، بی اینکه چیزی ببیند. آب میخواست. سیب
گلویش میلرزید و لبهایش با خشکی مدام روی هم میلغزید.
دستش را روی حلقش گذاشت و سعی کرد نفس بکشد. میان
آن آشفتگی بیرحمانه بود که صدایی از ناکجا بیرون میآمد و
توی ذهنش میپیچید:
من از تو نمیگذرم ثریا..
پلک زد و کسی از میان اوهامش بیرون آمد. قدمهایش تند بود،
قد بلند بود و توی آن چهرۀ پر از اخم سیبیل هایش بیشتراز
هرچیزی به چشم میآمد.
ثریا با درد سرش راپایین انداخت و دوباره نفس کشید.
شاهین از مقابلش گذشت و سرباز به احترامش پا کوبید.
او با ضربه ای در را گشود و در بدو ورود احترام گذاشت.
امیرمنصور حالا مقابل پنجره بود. سرهنگ از پشت میز با لحنی
بی میل گفت:
مادر آرمان شکوهی اومده؛ همون متهمی که
منتظرش هستیم.
او بدون حرکت فقط نگاهش کرد و سرهنگ با نیمنگاهی به سردار، پرسید:
فرستادمش پیش تو.
شاهین سر تکان داد:
کسی اتاق من نیومد سرهنگ.
سرباز کمی به سوی او خم شد و نه چندان بلند گفت: مادر متهم تو راهروئه.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
کار دیگری نداریم من و خورشید
برای دوست داشتنت بیدار میشویم
هر صبح…🌱
وقتے مےاومد خونہ دیگہ نمیذاشت
من کاࢪ کنم.
زهرا رو میذاشت روی پاهاش
و با دست به پسرمون غذا میداد.
مےگفتم: یکے از بچہ ها رو بده به
من ؛با مهربونے مےگفت: نہ، شما از
صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت
کشیدے.
مہمون هم که میومد پذیرایی
با خودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتند:
مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ!
مےگفت: من که از حضرت علی(؏)
بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون
حضࢪت زهرا (س) کمک نمیکࢪد:)!
#شہید_حسن_آقاسے_زاده✨
#یڪروایتعاشقانہ 💌
_ اگہ دوستِش داری ، بھش بگو :
کارۍ ندارم وظیفہ اصلـےِ
قـلـب چیہ ، ولی شما در حدِ همون قـلـب واسہ حیـٰات من لازمــے˘˘ 💛!
لبخندت زیبا ترین نقاشـﮯ ؛ و من
ناشـﮯ ترین نقاش جهان ؛ میشود
مدام بخندۍ برایم !بگذار بوم ها
رنگ عاشقـﮯ را تجربهـ کنند🌿 !
یکي از بهترین حساي دنیا اینه كه میخواي
تماشاش کني، میبیني اون خیلي وقته روت زومکرده👀🌱.
پاییز با برگ هایش ،
آسمان با بارانش ،
و شب با غمهایش ،
نبودنت را به رخم میکشند .
میبینی؟!
اینجا فقط من به دنبال تو نیستم!✨🍁"
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوهفتم♡
شاهین متعجب به عقب چرخید و ثریا را دید؛ باحالی منگ و ملتهب، سری پایین و دستهایی که روی حلقش مشت شده
بود.
او پلک زد و سرش بیاراده کمی کج شد. الهام این زن را دیده بود؟
او را میشناخت؟
نگاهش از سر تا پای ثریا راکاوید. نه شباهتی به مادر او داشت و نه شبیه فهمیه خانم بود. با وجود نگرانی و التهابی که در نگاه و
حرکات عصبیاش مشخص بود، اما شیک بود؛ شیک و برازنده.
با صدایی نهچندان بلند پرسید:
خانم شکوهی؟
او سر بلند کرد و امیرمنصور کنار پنجره پلک زد؛ ثریا از خیلی
وقت پیش خانم شکوهی نبود!
شاهین به اتاق اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
لبهای ثریا تکانی خورد. سعی کرد بزاق نداشتهاش را ببلعد و بعد با لحنی بیحس جواب داد:
همین جا منتظر میمونم تا بیاد
امیرمنصور لب هایش را تو کشید و چشم از خشکی و سرمای محوطه گرفت. ساعتش را چک میکرد که پرسید:
برای بردن خانم علامیر با همکارا هماهنگ شده؟
سرهنگ سر تکان داد و گفت:
بله، منتظر مادرش هستیم.
نگاه امیرمنصور با ابرویی بالا پریده به او دوخته شد و او با لبخند حرفش را تمام کرد: البته شما خودتون صاحب اختیارید.
امیرمنصور جوابی نداد. کیفش را برداشت و بدون حرفی به سوی
در رفت، اما نرسیده به در گامهایش سست شد. نگاهش در نگاه
متعجب شاهین بود که پلک زد و نفسی گرفت. قدمهای آخرش
اما بلند بود. از مقابل او گذشت و وقتی قدم به راهرو میگذاشت، در حاشیۀ نگاهش ثریا را دید، با سری که پایین بود و عطری که
سردی و تلخیاش عجیب به آن چشمهای عسلی میآمد.
پا تند کرد و وقتی در راهرو دور میشد، ثریا با خیرگی تلخی به
دور شدنش چشم دوخت.
امیرمنصور از پله ها بالا رفت، از کریدور گذشت و کمی بعد پشت در واحد خواهران ایستاد. ضربهای به در زد و منتظر ایستاد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوهشتم♡
مأموری چادری در را باز کرد و با دیدن او خبردار ایستاد.
او سر تکان داد و بیحاشیه پرسید: به خانم علامیر اطلاع بدید بیرون منتظرشون هستم.
-بله سردار.
مأمور این را گفت و به داخل برگشت. امیرمنصور قدمزنان از در اتاق دور شد و مقابل تابلوعکس شهیدی ایستاد که به دیوار
آگاهی نصب شده بود.
پلک زد و در سایۀ شیشۀ قاب دوباره ثریا را دید؛ با آن بهتزدگی و حیرت.
به عقب برگشت. الهام با کوله ای روی دوش و سری پایین جلوی در اتاق بود. امیرمنصور بدون حرف سر تکان داد و مأمور چادری
دوباره پا کوبید.
او به راه اشاره کرد و الهام با فاصله و با نگاهی که از موزاییک های
راهرو کنده نمیشد، کنارش راه افتاد. قدمهایش نامطمئن بود،
بند کولهاش را سفت چسبیده و حتی جسارت نداشت به
روبهرو چشم بدوزد.
قدمی پشت سر عمویش از پلهها پایین رفت و نرسیده به در
خروج مادرش را دید؛ شانه به شانۀ آقا بهادر و او در حال صحبت
با مآموری بود. فهمیه زودتر الهام را دید. با بغضی که یکباره
شکست، به سوی او دوید و زار زد: الهی بمیرم مادر، الهی تصدقت
بشم...
الهام لحظه ای کوتاه نگاهش کرد و بعد سیاهی چشمش دوید
سوی نگاه پر از اخم آقا بهادر. با ترس آب دهانش را بلعید و
بی اراده محکمتر بند کوله اش را چسبید.
امیرمنصور نیمچرخی به عقب زد و با دیدن صورت رنگپریدۀ او ابرویی بالا انداخت. فهمیه پیشدستی کرد:
بریم مادر، بریم خونه،
اینجا خیلی اذیت شدی.
و با این حرف دست دراز کرد و بازوی دخترش را گرفت.
الهام ناخواسته خود را عقب کشید و باز سیاهی چشمش سر
خورد سوی بهادر.
میترسید و این ترس زیادی عیان بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🏴⌋
دوستان از این به بعد هر جمعه یک لیست حمایتی در کانال قرار داده میشه
آمار مهم نیست
هر کسی که میخواد لینک کانال(لینک خصوصی باشه بهتره) و اسم کانالشو با یک بیو یک خطی (توضیح راجب کانال در یک خط)
برای من تو پیویم بفرسته
@Fh1082
نمی تونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. تو دلیل بودن من هستی
لا أستطيع أن أتخيل الحياة بدونك. أنت لي السبب😌🌸
#عربیات ✨