eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
🔗 بهش بگید: تو‌هَمـٰانۍ‌ڪِہ‌بِہ‌قَصرِ‌دِلِ‌مَن‌سُلطـٰانۍ‌ حـٰاڪِمِ‌قَلبِ‌منۍ‌خوب‌خودَت‌میدانۍ❤️
نادر‌ابراهیمی‌ : 🌱 عاشق "شدن" مسئله ای نیست! عاشق "ماندن" مسئله‌یِ ماست. بقای عشق، نه بُروز عشق؛هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می‌شود؛ اما آیا عاشق هم می‌مانَد؟ 🙂💔 عشق به اعتبارِ مقدارِ دوامش عشق است نه شدتِ ظهورش ... ﹏﹏🍭⃟🍵﹏﹏ ‌
-ببآف‌موهآیم‌رآ..؛ کھ‌تنهآبھ‌دستآن‌توعآدت‌دآرند..シ🖤!
دل ما با تو چنان است کھ خود مي‌دانے♥️💍
ظاهرا‌چشم‌شما‌میل‌به‌کشتن‌دارد! 🤍
خونه کوچیک و نقلی دو درونگرا🏠 خونه‌ایی که با منطق و احساسات ساخته شده🧠🤍 اینجا میرقصیم، میخندیم، از روزمرگی ها و آرزوهای بزرگ و کوچیکمون میگیم و و و... راستی تو هم به این خونه دعوتی💌 منتظرتون هستیم🫂 از طرف INTP و INFP✨ https://eitaa.com/joinchat/3507814565Cc44b48210a
‌‌‌ خندھ در مغز سبب ترشح هورمونِ اندروفین می‌شود و جریان خون‌را بھبود می‌بخشد و سیستم ایمنـۍو قلب را تقویت می‌کند. فشارِخون را کاهش می‌دهد و بهترین درمان برای افرادی‌ست کہ‌ ‌‌مراحل نقاهت را بعد از سکتھ طـۍ می‌کنند. ـــــ ـ خَندھ‌درمانـۍ . ــ محمد سخاوت‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ سرهنگ پشت میزش نشست و گفت: میبینی که مهمون دارم، اگه کار... ثریا محکم پلک زد. نمیتوانست تعلل کند. در حاشیۀ دستورات سرهنگ با عجله از کنار سرباز گذشت و قدمی جلوتر از او در آستانۀ در ایستاد. تمام شب در سالن انتظار فرودگاه بیدار مانده و از نگرانی اوهام بافته بود. از صبح چیزی نخورده و دهانش طعم زهرمار میداد. بعد از تماس مأموران آگاهی دم دستترین لباسش رابه تن کرده و حتی ساک هم برنداشته بود. آشفتگی از سرو صورتش پیدا بود. با آن لبهای خشک و صدایی که به محکمی همیشه نبود، گفت: ببخشید سرهنگ، دیشب همکاراتون با من تماس گرفتن.... امیرمنصور با سری که پایین بود، خم شد و استکانش را روی میز گذاشت. صدای ثریا در ذهنش دور و نزدیک میشد: گفتن پسرمو میآرن... سرش را بلند کرد و نگاه ثریا بیحالت به سوی او کشیده شد، اما بعد دوباره به سرهنگ نگاه کرد و ادامه داد: اسمش...آرمان... حرف در دهانش ماند. سیاهی چشمش دوباره دوید سوی امیرمنصور و یکباره سکوت کرد. نگاهش ناباور و منگ بود؛ حیرت زده و گیج. امیرمنصور باطمأنینه از روی صندلی بلند شد و سرهنگ بیخبر از آنچه با نگاه بین آن دو جاری بود، با بیحوصلگی گفت: بیرون باشید خانوم. سوالی اگه دارید از مسئول پرونده‌ش بپرسید. سرش را توی کاغذی خم کرد و به هوای یافتن اسم مسئول پرونده نوشته های آن را از نظر گذراند. نگاه ثریا هنوز ناباور بود. سیاهی چشمش در نگاه امیرمنصور دودو میزد و چیزی در حلقش کمکم نبض میگرفت. زبانش به کام چسبیده بود و مثل ماهی دورمانده از آب آن لحظه عطشناک جرعه ای آب بود. سرهنگ سر بلند کرد و با آن لحن بیحسش گفت: مسئول پرونده‌ش سرگرد بهرامی‌ست، بفرمایید از ایشون بپرسید. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ را گفت و به سرباز اشاره‌ای کرد. او دستش رامقابل ثریا نگه داشت و با حالتی دستوری گفت: بفرمایید خانوم، بفرمایید بیرون. نگاه امیرمنصور از کنار شانۀ سرباز هنوز دوخته به ثریا بود که او با آن حیرت قدمی عقب رفت و سرباز در را به رویش بست. زیر نور مهتابی راهروی آگاهی پلک زد. نفس نداشت. دوباره پلک زد و با لبهایی که از خشکی پوسته پوسته شده بود، به عقب چرخید. آن لحظه وزن همۀ دنیا را روی شانه هایش حس میکرد. چند قدم جلو رفت و بینفس به دیوار تکیه داد. نگاهش حالا به انتهای راهرو بود، بی اینکه چیزی ببیند. آب میخواست. سیب گلویش میلرزید و لبهایش با خشکی مدام روی هم میلغزید. دستش را روی حلقش گذاشت و سعی کرد نفس بکشد. میان آن آشفتگی بیرحمانه بود که صدایی از ناکجا بیرون میآمد و توی ذهنش میپیچید: من از تو نمیگذرم ثریا.. پلک زد و کسی از میان اوهامش بیرون آمد. قدمهایش تند بود، قد بلند بود و توی آن چهرۀ پر از اخم سیبیل هایش بیشتراز هرچیزی به چشم میآمد. ثریا با درد سرش راپایین انداخت و دوباره نفس کشید. شاهین از مقابلش گذشت و سرباز به احترامش پا کوبید. او با ضربه ای در را گشود و در بدو ورود احترام گذاشت. امیرمنصور حالا مقابل پنجره بود. سرهنگ از پشت میز با لحنی بی میل گفت: مادر آرمان شکوهی اومده؛ همون متهمی که منتظرش هستیم. او بدون حرکت فقط نگاهش کرد و سرهنگ با نیمنگاهی به سردار، پرسید: فرستادمش پیش تو. شاهین سر تکان داد: کسی اتاق من نیومد سرهنگ. سرباز کمی به سوی او خم شد و نه چندان بلند گفت: مادر متهم تو راهروئه. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
کار دیگری نداریم من و خورشید برای دوست داشتنت بیدار می‌شویم هر صبح…🌱
وقتے مے‌اومد خونہ دیگہ نمیذاشت من کاࢪ کنم. زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. مے‌گفتم: یکے از بچہ ها رو بده به من ؛با مهربونے مے‌گفت: نہ، شما از صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت کشیدے. مہمون هم که میومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش بہ شوخے مے‌گفتند: مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ! مے‌گفت: من که از حضرت علی(؏) بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون حضࢪت زهرا (س) کمک نمی‌کࢪد:)! 💌
_ ‌اگہ‌ دوستِش‌ داری ، بھش بگو : کارۍ ندارم وظیفہ اصلـےِ قـلـب چیہ ، ولی شما در حدِ همون قـلـب واسہ حیـٰات من لازمــے˘˘ 💛!
لبخندت زیبا ترین نقاشـﮯ ؛ و من ناشـﮯ ترین نقاش جهان ؛ میشود مدام بخندۍ برایم !بگذار بوم ها رنگ عاشقـﮯ را تجربهـ کنند🌿 !
یکي از بهترین حساي دنیا اینه كه میخواي تماشاش کني، میبیني اون خیلي وقته روت زوم‌کرده👀🌱.
پاییز با برگ هایش ، آسمان با بارانش ، و شب با غم‌هایش ، نبودنت را به رخم میکشند . میبینی؟! اینجا فقط من به دنبال تو نیستم!✨🍁"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین متعجب به عقب چرخید و ثریا را دید؛ باحالی منگ و ملتهب، سری پایین و دستهایی که روی حلقش مشت شده بود. او پلک زد و سرش بی‌اراده کمی کج شد. الهام این زن را دیده بود؟ او را میشناخت؟ نگاهش از سر تا پای ثریا راکاوید. نه شباهتی به مادر او داشت و نه شبیه فهمیه خانم بود. با وجود نگرانی و التهابی که در نگاه و حرکات عصبی‌اش مشخص بود، اما شیک بود؛ شیک و برازنده. با صدایی نه‌چندان بلند پرسید: خانم شکوهی؟ او سر بلند کرد و امیرمنصور کنار پنجره پلک زد؛ ثریا از خیلی وقت پیش خانم شکوهی نبود! شاهین به اتاق اشاره کرد و گفت: بفرمایید. لبهای ثریا تکانی خورد. سعی کرد بزاق نداشته‌اش را ببلعد و بعد با لحنی بیحس جواب داد: همین جا منتظر میمونم تا بیاد امیرمنصور لب هایش را تو کشید و چشم از خشکی و سرمای محوطه گرفت. ساعتش را چک میکرد که پرسید: برای بردن خانم علامیر با همکارا هماهنگ شده؟ سرهنگ سر تکان داد و گفت: بله، منتظر مادرش هستیم. نگاه امیرمنصور با ابرویی بالا پریده به او دوخته شد و او با لبخند حرفش را تمام کرد: البته شما خودتون صاحب اختیارید. امیرمنصور جوابی نداد. کیفش را برداشت و بدون حرفی به سوی در رفت، اما نرسیده به در گامهایش سست شد. نگاهش در نگاه متعجب شاهین بود که پلک زد و نفسی گرفت. قدم‌های آخرش اما بلند بود. از مقابل او گذشت و وقتی قدم به راهرو میگذاشت، در حاشیۀ نگاهش ثریا را دید، با سری که پایین بود و عطری که سردی و تلخی‌اش عجیب به آن چشمهای عسلی می‌آمد. پا تند کرد و وقتی در راهرو دور میشد، ثریا با خیرگی تلخی به دور شدنش چشم دوخت. امیرمنصور از پله ها بالا رفت، از کریدور گذشت و کمی بعد پشت در واحد خواهران ایستاد. ضربه‌ای به در زد و منتظر ایستاد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ مأموری چادری در را باز کرد و با دیدن او خبردار ایستاد. او سر تکان داد و بی‌حاشیه پرسید: به خانم علامیر اطلاع بدید بیرون منتظرشون هستم. -بله سردار. مأمور این را گفت و به داخل برگشت. امیرمنصور قدم‌زنان از در اتاق دور شد و مقابل تابلوعکس شهیدی ایستاد که به دیوار آگاهی نصب شده بود. پلک زد و در سایۀ شیشۀ قاب دوباره ثریا را دید؛ با آن بهت‌زدگی و حیرت. به عقب برگشت. الهام با کوله ای روی دوش و سری پایین جلوی در اتاق بود. امیرمنصور بدون حرف سر تکان داد و مأمور چادری دوباره پا کوبید. او به راه اشاره کرد و الهام با فاصله و با نگاهی که از موزاییک های راهرو کنده نمیشد، کنارش راه افتاد. قدمهایش نامطمئن بود، بند کوله‌اش را سفت چسبیده و حتی جسارت نداشت به روبه‌رو چشم بدوزد. قدمی پشت سر عمویش از پله‌ها پایین رفت و نرسیده به در خروج مادرش را دید؛ شانه‌ به شانۀ آقا بهادر و او در حال صحبت با مآموری بود. فهمیه زودتر الهام را دید. با بغضی که یکباره شکست، به سوی او دوید و زار زد: الهی بمیرم مادر، الهی تصدقت بشم... الهام لحظه ای کوتاه نگاهش کرد و بعد سیاهی چشمش دوید سوی نگاه پر از اخم آقا بهادر. با ترس آب دهانش را بلعید و بی اراده محکمتر بند کوله اش را چسبید. امیرمنصور نیمچرخی به عقب زد و با دیدن صورت رنگپریدۀ او ابرویی بالا انداخت. فهمیه پیشدستی کرد: بریم مادر، بریم خونه، اینجا خیلی اذیت شدی. و با این حرف دست دراز کرد و بازوی دخترش را گرفت. الهام ناخواسته خود را عقب کشید و باز سیاهی چشمش سر خورد سوی بهادر. میترسید و این ترس زیادی عیان بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان از این به بعد هر جمعه یک لیست حمایتی در کانال قرار داده میشه آمار مهم نیست هر کسی که میخواد لینک کانال(لینک خصوصی باشه بهتره) و اسم کانالشو با یک بیو یک خطی (توضیح راجب کانال در یک خط) برای من تو پی‌ویم بفرسته @Fh1082
نمی تونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. تو دلیل بودن من هستی لا أستطيع أن أتخيل الحياة بدونك. أنت لي السبب😌🌸