وقتے مےاومد خونہ دیگہ نمیذاشت
من کاࢪ کنم.
زهرا رو میذاشت روی پاهاش
و با دست به پسرمون غذا میداد.
مےگفتم: یکے از بچہ ها رو بده به
من ؛با مهربونے مےگفت: نہ، شما از
صبح تا حالا بہ اندازه کافے زحمت
کشیدے.
مہمون هم که میومد پذیرایی
با خودش بود.
دوستاش بہ شوخے مےگفتند:
مہندس کہ نباید توے خونہ کاࢪ کنہ!
مےگفت: من که از حضرت علی(؏)
بالاتࢪ نیستم. مگہ به همسرشون
حضࢪت زهرا (س) کمک نمیکࢪد:)!
#شہید_حسن_آقاسے_زاده✨
#یڪروایتعاشقانہ 💌
_ اگہ دوستِش داری ، بھش بگو :
کارۍ ندارم وظیفہ اصلـےِ
قـلـب چیہ ، ولی شما در حدِ همون قـلـب واسہ حیـٰات من لازمــے˘˘ 💛!
لبخندت زیبا ترین نقاشـﮯ ؛ و من
ناشـﮯ ترین نقاش جهان ؛ میشود
مدام بخندۍ برایم !بگذار بوم ها
رنگ عاشقـﮯ را تجربهـ کنند🌿 !
یکي از بهترین حساي دنیا اینه كه میخواي
تماشاش کني، میبیني اون خیلي وقته روت زومکرده👀🌱.
پاییز با برگ هایش ،
آسمان با بارانش ،
و شب با غمهایش ،
نبودنت را به رخم میکشند .
میبینی؟!
اینجا فقط من به دنبال تو نیستم!✨🍁"
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوهفتم♡
شاهین متعجب به عقب چرخید و ثریا را دید؛ باحالی منگ و ملتهب، سری پایین و دستهایی که روی حلقش مشت شده
بود.
او پلک زد و سرش بیاراده کمی کج شد. الهام این زن را دیده بود؟
او را میشناخت؟
نگاهش از سر تا پای ثریا راکاوید. نه شباهتی به مادر او داشت و نه شبیه فهمیه خانم بود. با وجود نگرانی و التهابی که در نگاه و
حرکات عصبیاش مشخص بود، اما شیک بود؛ شیک و برازنده.
با صدایی نهچندان بلند پرسید:
خانم شکوهی؟
او سر بلند کرد و امیرمنصور کنار پنجره پلک زد؛ ثریا از خیلی
وقت پیش خانم شکوهی نبود!
شاهین به اتاق اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
لبهای ثریا تکانی خورد. سعی کرد بزاق نداشتهاش را ببلعد و بعد با لحنی بیحس جواب داد:
همین جا منتظر میمونم تا بیاد
امیرمنصور لب هایش را تو کشید و چشم از خشکی و سرمای محوطه گرفت. ساعتش را چک میکرد که پرسید:
برای بردن خانم علامیر با همکارا هماهنگ شده؟
سرهنگ سر تکان داد و گفت:
بله، منتظر مادرش هستیم.
نگاه امیرمنصور با ابرویی بالا پریده به او دوخته شد و او با لبخند حرفش را تمام کرد: البته شما خودتون صاحب اختیارید.
امیرمنصور جوابی نداد. کیفش را برداشت و بدون حرفی به سوی
در رفت، اما نرسیده به در گامهایش سست شد. نگاهش در نگاه
متعجب شاهین بود که پلک زد و نفسی گرفت. قدمهای آخرش
اما بلند بود. از مقابل او گذشت و وقتی قدم به راهرو میگذاشت، در حاشیۀ نگاهش ثریا را دید، با سری که پایین بود و عطری که
سردی و تلخیاش عجیب به آن چشمهای عسلی میآمد.
پا تند کرد و وقتی در راهرو دور میشد، ثریا با خیرگی تلخی به
دور شدنش چشم دوخت.
امیرمنصور از پله ها بالا رفت، از کریدور گذشت و کمی بعد پشت در واحد خواهران ایستاد. ضربهای به در زد و منتظر ایستاد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادوهشتم♡
مأموری چادری در را باز کرد و با دیدن او خبردار ایستاد.
او سر تکان داد و بیحاشیه پرسید: به خانم علامیر اطلاع بدید بیرون منتظرشون هستم.
-بله سردار.
مأمور این را گفت و به داخل برگشت. امیرمنصور قدمزنان از در اتاق دور شد و مقابل تابلوعکس شهیدی ایستاد که به دیوار
آگاهی نصب شده بود.
پلک زد و در سایۀ شیشۀ قاب دوباره ثریا را دید؛ با آن بهتزدگی و حیرت.
به عقب برگشت. الهام با کوله ای روی دوش و سری پایین جلوی در اتاق بود. امیرمنصور بدون حرف سر تکان داد و مأمور چادری
دوباره پا کوبید.
او به راه اشاره کرد و الهام با فاصله و با نگاهی که از موزاییک های
راهرو کنده نمیشد، کنارش راه افتاد. قدمهایش نامطمئن بود،
بند کولهاش را سفت چسبیده و حتی جسارت نداشت به
روبهرو چشم بدوزد.
قدمی پشت سر عمویش از پلهها پایین رفت و نرسیده به در
خروج مادرش را دید؛ شانه به شانۀ آقا بهادر و او در حال صحبت
با مآموری بود. فهمیه زودتر الهام را دید. با بغضی که یکباره
شکست، به سوی او دوید و زار زد: الهی بمیرم مادر، الهی تصدقت
بشم...
الهام لحظه ای کوتاه نگاهش کرد و بعد سیاهی چشمش دوید
سوی نگاه پر از اخم آقا بهادر. با ترس آب دهانش را بلعید و
بی اراده محکمتر بند کوله اش را چسبید.
امیرمنصور نیمچرخی به عقب زد و با دیدن صورت رنگپریدۀ او ابرویی بالا انداخت. فهمیه پیشدستی کرد:
بریم مادر، بریم خونه،
اینجا خیلی اذیت شدی.
و با این حرف دست دراز کرد و بازوی دخترش را گرفت.
الهام ناخواسته خود را عقب کشید و باز سیاهی چشمش سر
خورد سوی بهادر.
میترسید و این ترس زیادی عیان بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
هدایت شده از ⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊܘ🏴⌋
دوستان از این به بعد هر جمعه یک لیست حمایتی در کانال قرار داده میشه
آمار مهم نیست
هر کسی که میخواد لینک کانال(لینک خصوصی باشه بهتره) و اسم کانالشو با یک بیو یک خطی (توضیح راجب کانال در یک خط)
برای من تو پیویم بفرسته
@Fh1082
نمی تونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. تو دلیل بودن من هستی
لا أستطيع أن أتخيل الحياة بدونك. أنت لي السبب😌🌸
#عربیات ✨
یکی از جذاب ترین تعریف های عشق
از زبان جبران خلیل جبران:
و آن کسی را که دوست داری،
نيم دیگر تو نیست!
او تویی، اما در جایی دیگر...♥️☁️
#عشاقبخوانند
بهترین توصیفِ یار
از جناب محمد خسرو آبادی هست
که میگه:
همْ دِلـے،همْ همدِلــے، همْ نازِ دِل را
مــے بَری، نازِ شَستَت باوفا،با چشمِ
خود دِل مــے بَری!🌼♥️
#دلبریبهسبکادبی
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتهشتادونهم♡
امیرمنصور لبهایش را تو کشید و با لحنی نظامی گفت: الهام با من میاد!
لبخند از لب فهمیه پرید و با حیرت به او نگاه کرد. الهام گیج
بود. بیاراده کولهاش را روی دوش بالا کشید و برای هزارمین بار آب دهانش را بلعید.
بهادر مکث نکرد. به سوی در چرخید و بلند گفت: بریم زن!
از کنار متهمی که در معیت چند سرباز قدم به داخل میگذاشت، عبور کرد و فهمیه با دهانی نیمه باز دور شدنش را دنبال کرد.
نتوانست سکوت کند. به امیرمنصور نگاه کرد و با لحنی درمانده
گفت
: به خداچیزی تو دلش نیست، فقط این مدت...
امیرمنصور بیحالت توی حرفش رفت:
شما بفرما یید، من میارمش.
نگاه نگران فهمیه به سوی الهام چرخید. دخترش سکوت کرده بود.
چادرش راجلو کشید و اینبار بیمیل سرش را پایین انداخت.
الهام با نگاه دنبالش کرد و بعد قبل از این که به دنبال عمویش راه بیفتد، به سوی راهرو چرخید. شاهین جلوی در اتاقش با
نگاهی خیره بدرقهاش میکرد.
نگاه الهام باکینه از او کنده شد و به دنبال امیرمنصور راه افتاد.
میان کابوسی که این مدت به بیدارخوابی هایش چسبیده بود،
خاطرۀ تلخ اتاق مامایی و آزمایش بارداری هم در ذهنش ماندگار
شده بود و این را از لطف کینه و حسادت پسر همسایه داشت.
به ماشین سیاه عمویش نگاه کرد. گیج بود. باید جلو مینشست
یا در پشت را باز میکرد؟!
امیرمنصور تصمیم گیری را برایش راحت کرد. خم شد و در جلو
را گشود.
الهام ابرو بالا انداخت و با قدمهایی نامطمئن به سوی ماشین رفت.
کنار او روی صندلی نشست و وقتی امیرمنصور کمربندش را
میبست، نگاه او سیستم دنده و پخش ماشین را میکاوید.
او با سرعتی نرم راه افتاد و کمی بعد از در آگاهی خارج شد
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
«العینالتیتمتلۍبڬلنتنظرلغیرک»
نمیکندنظربهغیرتـو
چشمیکهلبریزتـوباشد🌱
#عربیات
از قشنگ ترین متنایی که خوندم
نامه ی علی شریعتی به عشقش بود:
«عزیزِ مهربانِ بداخلاقِ صبورِ تندجوش!
امید بخشِ یأس آورِ، پرحرفِ حرف
نشنو،بدترین بدِ خوبترین خوبِ
با وِی نتوان زیستن، بی وِی
نتوان بودن!
یک جورِ درهم برهمِ شلوغ پلوغِ
قرو قاطی عزیزی که تورا نمیتوانم
تحمل کنمو دنیا هم بی تو
تحمل ناپذیر است!😌💕»
#عشاقبخوانند✨
ختم کلام دوست داشتن فقط اونجا که
جناب مولانا میگه:
|مـنزخـمـتـورابہهیچمرهمـ ندهمـ🌱|
#دلبریبهسبکادبی
جانم .. در خوشـےهایت لبخند بزن در
درد و رنج لبخند بزن ، حتـے آنگاه کھ
مشڪلات، همچون باران بر زندگـےات
میبارد لبخند بزن هنوز کسـے هست و
عاشقِ دیدن لبخند توست🤍✨ !
#یھنمهدلبری
هـر کسـی را
بـهر کـاری ساخـتند؛
کـار مـن،
دیـوانـهی او بـودن اسـت..♥️
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. |
سهمِ من از تو
تنهـا دلتنگــی اسـت..💙
#عربیات🌱
همسرِ شهید چمرآن میگه :
دوستآم وقتی چمرآنُ دیدن
بهم گفتن تو که اینقد
عآشقِ مویِ بلندُ اینا
بودی چیشد پس؟!
همسرت که کچله !
ولی من وآقعا تآ لحظه ای که
اون دوستم این حرفُ بزنه
متوجه نشده بودم چمرآن کچله
-عاشقی یعنی این 💚🍃
#عشاقبخوانند