♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوسه
دلم می خواست حصار دور احساسم را بشکنم و بگویم ؛ این اجبار برای من سخته ، چون تو منو نمیخوای .
قلبم تند تند میزد و اشکانم تمآمی نداشت که نیکان جلوتر آمد و باز طبق عادت روی پنجه های پایش نشست مقابل من.
_بس کن مینو ...
یعنی انقدر زندگی با من برات سخته؟!
حلقه های آبی نگاهم را سمت چشمانش سوق دادم . غم نگاهش را میدیدم ولی علتش را نه .
_چی میگی !؟ ... معلومه که نه .
عصبی پوزخند زد :
_چرت نگو ... معلومه که هست ...
تو فقط باران رو میخوای ...
تو از من متنفری ....
معلومه که نمیتونی دو ماه تحملم کنی .
لحظه ای چشمه ی اشکانم خشک شد و نگاهم مات چشمانش .
انگار کلمات صحبتهای او بیشتر بوی اجبار میداد .
اجباری که انگار از سمت من به او تحمیل شده بود.
_فکر نکن نمیدونم ...
از همون روزی که گفتی بیا به هم یه مهلت بدیم به خاطر باران گفتی ...
تو حتی حاضر بودی به خاطر باران ، دیرتر به خونه بری و قطعاً صدتا کنایه و طعنه هم بشنوی اما باز هم برات هیچ مهم نبود.
نگاهم توی صورتش بود .
باورم نمی شد که او بیشتر از باران نیاز به توجه ام داشت و تمام آن سه ماه فقط انکار کرده بود!
_نیکان!
صدایش عصبی بالا رفت :
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوچهار
_نیکان چی ؟! ...
من اونقدر بدبخت هستم که با اون که تمام زندگیم مارال بود اما ، از همون روز اول زندگی مشترک با مارال هم فهمیدم که مارال منو نمیخواد ...
و حالا هم که باز یک نفر رو می خوام ، اون یه نفر منو بخاطر بچه ام میخواد.
تمام جملات حرفش را در ذهنم کنار زدم و تنها قلب و حواسم را روی همان یک جمله
" حالا که باز یک نفر رو می خوام " گذاشتم .
یعنی آن یک نفر من بودم ؟!
نگاهم هنوز مات او بود که لبانم به آهستگی تکان خورد :
_من ... من تمام مدت فکر میکردم ...
خودم رو بهت تحمیل کردم.
این بار نوبت او بود که سکوت کند و تنها نگاهش در چشمانم چرخ بزند .
این اعتراف ناخودآگاه نیکان داشت ، زوایای تاریک ذهنم را روشن می کرد .
همان جایی که ، درست همان نقطهای که ، یک فکر ممنوعه را محبوس کرده بودم .
همان جایی که تمام علت ها و دلیل های اثباتی علاقه ام به نیکان را ، در صندوقچه ای مهر و موم کرده ، در کنج تاریک ذهنم ، قفل زده بودم ، تا مبادا بعد از ۵ ماه ، من بی قرار و عاشقشم بمانم و او مرا نخواهد.
و حالا انگار دستی نامرئی ، قفل این صندوقچه را باز کرده بود .
دوباره افکارم پروبال گرفت .
قلبم تند زد .
چشمانم در چشمانش خیره مانده و حس گرمی در خون رگهایم جوشش کرد .
من دوستش داشتم و تمام مدت انکار کرده بودم .
به خاطر غرورم . به خاطر انکار خودش و به خاطر خیلی چیزهای دیگر .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
#سحرنامه
💠بیـست و چـهـارمین سـحـر
سَيِّدِي
أَنَا أَسْأَلُكَ مَا لاَ أَسْتَحِقُّ
وَ أَنْتَ أَهْلُ التَّقْوَى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ
اىسيدمن
ازتوچيزىمىطلبمكه
استحقاقآنندارم،اماتواهلتقواوآمرزشے
و احوال دنیا
بعد از بارش تند ستارهها
و از جارو شدن زمین با بال فرشتهها
حال دگرگونیست
و این دفتر نو و سفید تقدیر است
که از ورقهایش بوی پاکی به مشام میرسد
و این ماییم
دوباره قلم عمل در دست برای نوشتن
نشسته سر کلاس بندگی
و شروعی دوباره فارغ از تمام گذشتهها برای از نو نوشتن و عاشقی کردن
وَ تَجْعَلُنَا فِيهَا
مِنَ الدُّعَاةِ إِلَى طَاعَتِكَ وَ الْقَادَةِ إِلَى سَبِيلِكَ
و ما
در شب قدری که توانش به اندازه هزاران ماه است
از او خواستیم که
هر چند حتی لایق نوکری برای امام زمانمان هم نیستیم
ما را از سربازان و سرداران بر جان کف راهش قرار دهد
و چه معجزهای از این بالاتر که
من کمترین بی ارزشی از سر لطف حضرت دوست به والاترین درجات برسم
که والاترین درجات
پر پر شدن در راه اوست
و خوشا به حال آنان که
اولین سرمشق دفتر تقدیر سال معنوی جدیدشان
با خون سرخ خود نوشتند
و رسیدند به آنجایی که ما به حسرت و آرزویش نشستیم....
خوشا به حالا #زاهدی و یارانش..
به یاد شهدای کنسولگری ایران در سوریه💔
💠برداشتی آزاد از:
دعای ابوحمزه ثمالی
دعای افتتاح
#افطارنامه
افطار بیـست و چهارم
قسمت هجدهم: برای آزادی...
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ
و بعد از آنکه
انسانها به تبعیت از هوای نفسشان
به جان همدیگر افتادند
و اولین جنایات تاریخ حیات بشر
از قتل هابیل تا طغیان دیگر امتها روی داد
خدا
برای نجات مخلوق عزیزش
کسی را از جنس خودشان فرستاد از مادر به آنان مهربانتر
لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ
عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ
و از نسل آن پیغمبری که
نجات امتش را حتی بر جانش مقدم میدانست
هنوز هم مردی باقی مانده که در اوج غربت
تمام قدرت عالم دست اوست
و تنها او خواهد بود
که ما را از این تاریکی ظلمت نجات خواهد داد
و نور تنها اوست
💠برداشتی آزاد از
سوره مائده آیه ۱۵
سوره توبه آیه ۱۲۸
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوپنج
لبانم بین لبخند و بغض ، بین غم و شادی درگیر بود و می لرزید و اشک در چشمانم می جوشید که به زحمت گفتم :
_حرف دلتو یه بار بهم بزن ...
اگه بدونم که منو به چشم پرستار باران ...
یا یه مزاحم توی زندگیت نمیبینی ...
من این زندگی رو می خوام .
بلند نفسش را فوت کرد و بعد از مکثی خیره در آسمان آبی نگاهم زمزمه کرد:
_اشتباه کردی مینو ...
قلبم لرزید .
حس کردم در یک آن ، تمام قلبم به تکههای ریز خورد شد و او ادامه داد:
_اشتباه کردی ، اون روز خودتو به شکل مارال گریم کردی ...
من از تو فرار کردم چون ، نمیخواستم تو رو مارال ببینم ...
فکر کنم ، تو هم نمی خواستی که برای من ، به چشم مارال دیده بشی .
سرم را آهسته به تایید حرفش تکان دادم و او با جرعه جرعه نگاهی که آنشب رنگ عجیبی به خود داشت ، و به خورد جانم میریخت ، آهسته گفت:
_مینوی زندگی من باش لطفا.
و انگار با بغض گلویش درگیر بود و همچنان سرسختانه مبارزه میکرد برای نشکستن .
_من و باران کنارت آرومیم ...
ما توی این سه ماه درست مثل یه خانواده بودیم ....
اما من نمیخوام که فقط به خاطر باران تو زندگی من باشی .
نفس گرفت و ادامه داد :
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوشش
_می خوام به خاطر من هم بخوای که تو زندگیم بمونی ...
من هم به اندازه باران بهت نیاز دارم.
هر قدر که او موفق بود بغضش را فرو بخورد ، من ناموفق بودم .
دیگر حس تحقیری نمانده بود .
دیگر غروری نبود که بخواهم ، خودم را به خاطرش از اعتراف دور نگه دارم .
دستانم را دور گردنش گره زدم و با صدای بلند گریستم .
توان گفتنم نبود و لزومی هم به گفتن نبود .
گاهی احساس نباید فدای کلمات شود .
ادا شدن کلمات ، احساس را حیف می کند .
همان حس و حال عجیب هردویمان ، آنقدر قابل درک بود که نیازی به گفتن نباشد .
بارآن با قدم های تاتی گونهاش ، سمت ما آمد و لبانش را با بغض کودکانهای جمع کرد .
نیکان در حالی که با دستانش مرا سمت آغوشش کشیده بود ، رو به باران گفت:
_نی نو گریه می کنه ...
میبینی ، بگو نی نو گریه نکن.
و زبان شیرین باران باز شد به آن اسمی که گرچه مینو نبود ، اما ادای با مزهاش از زبان کودکانه باران ، مرا به خنده واداشت:
_نی نو...
دستم را سمت باران دراز کردم و هر سه در آغوش نیکان چند دقیقهای ماندیم .
من با اشک .
باران با بغض و نیکان با حس حمایتی که داشت ، آهسته ما را در دایره تنگ دستانش اسیر کرد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
زمانی که اسکندر به ایران حمله کرد، بعضی جاها رو بدون جنگ فتح کرد. تسلیم میشدن اونا خودبخود...
اما تاریخ ثبتکرده که ۲ تا از شهرای تحت حکومت هخامنشیان بدجوری وفادار موندن و جانانه دفاع کردن و برای حکومت مرکزی وقت خریدن
یکی سور(لبنان امروزی) و دیگری غزه!
مردم غزه با تمام توانشون به ایرانیا وفادار بودن. تاریخ ثبت کرده سرباز پارسی کنار عرب غزهای میجنگید تا جلوی هجوم اسکندر رو بگیره..!
شما ممکنه انقلابی نباشی، مذهبی نباشی، ممکنه فقط یه ایرانیِ متعصب رو تاریخ گذشتت باشی!
حتی در این صورت هم وظیفته یه ادای دینِ تاریخی بکنی به مردمی که بهت وفادار موندن...
دشمنیِ ما با اسراییل و پیوندِ ما با غزه به عنوانِ ایرانیها ریشهی چندهزارساله داره، حتی قبل از ظهور اسلام...
پس راهپیمایی فردا رو بیا!
بذار تاریخ ثبت کنه مردم ایران حتی بعد ۲۵۰۰ سال، قدر وفاداریو میدونن...
#سحرنامه
💠بیست و پنـجمـین سـحـر
اللّٰهُمَّ
عَظُمَ بَلَائِى وَ أَفْرَطَ بِى سُوءُ حالِى
وَ قَصُرَتْ بِى أَعْمالِى
وَ قَعَدَتْ بِى أَغْلالِى وَ حَبَسَنِى عَنْ نَفْعِى بُعْدُ أَمَلِى
خدایا
بلایمبزرگشده
وزشتےحالمازحدّگذشتهوکردارمبےلیاقتوبیخبرمساخته وزنجیرهایگناهمرازمینگیرکرده
ودوریآرزوهایممرازندانےساخته
و در این آخرین نفسها
که هر کدامشان عطر بهشت میدهد
و در این نوشیدن آخرین جرعههای جام عاشقی
باید از خدا بهترینها را خواست
باید خواست
تا این دل مردهی سرد را
و دیدگان خشکیده و این ذهن زنگار بسته را
به لطفش مطهر و پاک گرداند
و الا سودی از بار عام رمضان نصیبمان نشده
و باید طلب نمود
خلاصی از شر آنچه بلا و ابتلاست
چه ابتلای به نفس و بلاهای زمانه
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ
و بلا پشت بلا
مثل باران شهاب سنگ میبارد از آسمان غبار گرفتهی آخر الزمان
و این دین خداست که
پیکرهاش آماج تیرهای فتنههاست
و اینها جگر گوشههای اسلام هستند که در یمن و غزه و شام تکه تکه میشوند
و این ماییم
که با وجودی پر از غم
و با دلی پر از امید به صبح پیروزی
میآیم
و درد نبودنت را فریاد میکشیم
و تا نیایی هر روز این عالم غزه خواهد بود و هر روزش یعنی جنگ و جهالت و خون...
میآیم
تا درد دل کنیم با تو
تا روزی در #قدس با تو این درد به پایان برسد
💠برداشتی آزاد از
دعای کمیل
دعایفرجامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
#روز_قدس
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#سحرنامه
💠بیـست و پنـجمـین سـحـر
اللَّهُمَّ
أَذِنْتَ لِی فِي دُعَائِكَ وَ مَسْأَلَتِكَ
فَاسْمَعْ يَا سَمِيعُ مِدْحَتِي
وَ أَجِبْ يَا رَحِيمُ دَعْوَتِي وَ أَقِلْ يَا غَفُورُ عَثْرَتِي
اىخدا
توبهمااجازهدادىکهبهدرگاهتدعاكنيموحاجتطلبيم
پساىخداىشنوا،سپاسمرابپذير
ودعايماجابتفرماوازلغزشمبهكرمتدرگذر...
و همین که در این ساعات
نفس میزنیم و میهمان سفرهی رمضانش هستیم
همهاش از لطف خود اوست
که اگر نبود نظر لطفش
گذر هرگز ما به در کرمخانهاش نمیافتاد
رها میشدیم
به حال خودمان سرگردان و افسار گسیخته
و مردابی بودیم
که حتی اگر گاهی هم باران محبتش به ما میزد
جز بوی تعفن از ما چیزی برنمیخاست
ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
پس ابتدا
او به سمت ما رو کرد
آغاز این قصهی عاشق و معشوق خود اوست
خودش عاشق بنده است
و توفیق عشق ورزیدن به خودش را نصیب بندهاش کرده
و اگر نبود نگاهش
عبد گناهکار هیچ گاه راه نجات توبه را نمییافت
خدایا
و حالا خودت ما را آوردهای و پای سفرهات نشاندی
که اگر نمیخاستی مرا
هرگز مرا راهم نمیدادی به میهمانیت
پس ای که مرا خواندهای راه نشانم بده
💠برداشتی آزاد از
دعای افتتاح
سوره توبه آیه ۱۱۸
#افطارنامه
افطار بیـست و ششم
قسمت نوزدهم: مایه نجات عالم...
وَ مَا أَرْسَلْنٰكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِين
و خداوند آن هنگامی که
ذات آدمی را با سر انگشت شگفتی میآفرید
و در آن از نور وجود خود میدمید
محبت را مثل خون در رگهای انسان جاری ساخت
تا بتواند با ناملایمتهای روزگار بسازد
و به خود و خانواده و خلقت اطرافش عشق بورزد تا عشق حقیقی برسد...
سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا
و این رزق بزرگ و با برکت نصیب ما شد
و قرعهی فال به نام ما افتاد
که در اعماق قلبمان
محبت شما نهفته باشد و در سختی و شادی نام شما باشد که کاممان را شیرین میکند
دلهای ما
هر چند زنگار گناه گرفته باشد
اما هنوز هم در پس این غبارها عشق شماست که تجلی میکند
و سلام بر شمایی که
مظهر تمام محبت خدایی
و از نسل مهربانترین فرد خلقت که بانی وحی بود
و بذر عشق شما را در دل ما کاشت
و محبت شما و پدرانتان
همان دستاویزیست که قیامت ما را به ساحل نجات خواهد رساند
💠برداشتی آزاد از:
سوره انبیاء آیه ۱۰۷
سوره مریم آیه ۹۶
#سحرنامه
💠بیـست و هفـتمـین سـحـر
عالِماً اَنَّهُ لا یضْطَهَدُ مَنْ اَوی
اِلی ظِلِّ کنَفِک
وَ لَنْ تَقْرَعَ الْحَوادِثُ مَنْ لَجَاَ اِلی مَعْقِلِ الاِْنْتِصارِ بِک
وباآگاهےبهاینکه
هرکهرختبهسایهحمایتتکشدموردآزارواقعنگردد
وکسیکهبهقلعهیمددجویےتوپناهآورد
هرگزحوادثروزگاراورادرهمنکوبد
و برای کودک
امنترین پناهگاه فقط آغوش مادر اوست
و مادر برای طفل نورسیدهاش
سپری است که تمام آزارها را از او دور میکند
در حالی که او هیچگاه نمیفمد که
مادر چه کرده برای او
و اگر دلخواهش را فراهم نکند از او گلهمند است
در حالی که او از تمام دلش گذشته برای او
وَ عَظِيمَةٍ مَخُوفَةٍ قَدْ كَفَانِي
و من همان بندهی ناسپاسی هستم که
چه بسیار بلا و حادثه را
بدون آنکه حتی من بفهمم چه خطری مرا تهدید میکند از من دفع کردی
اما من به جای بندگی
جز بی بند و باری و ناسپاسی چیزی به ارمغان نیاوردم...
و حالا
معنی این دعا را که از بزرگترهایمان به یادگار مانده را بهتر میفهمم
که به داده و ندادهات شکر
به خاطر بلایی که دفع کردی و به خاطر نعمتی که ارزانی داشتی...
💠برداشتی آزاد از
دعای جوشن صغیر
دعای افتتاح
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوهفت
آن شب اولین شب آرامش زندگیم بود.
بعد از کتک مفصلی که از دانیال خوردم و جای دردش که هنوز روی صورتم بود ، این شیرین ترین اتفاقی بود که تلخی های گذشته را شست .
ساعت 12شب بود . ب
اران خوابیده و من و نیکان روی مبل کنار هم نشسته بودیم . شانه به شانه ی هم .
دو لیوان چای ریخته بودم و دلم باز می خواست ، تکیه به بازویش دهم و احساس کنم که حامی من است .
خیلی با خودم جنگیدم که سرم را تکیه بازویش ندهم ولی نشد .
در یک آن ، سرم به بازویش چسبید و همراه با نفسی که باز داشت تند می شد گفتم:
_هیچ فکر نمیکردم یه روز ...
کنار کسی باشم که از اخماش ، از عصبانیت هاش ، حتی از طرز رفتارش ، بدم میومد .
خندید :
_خودتو فراموش کردی ! ....
فکر کردی من یادم میره سر در اتاقت چطور به من توپیدی ؟
و بعد ادای صدای مرا در آورد :
_میشکنه در اتاقم ... میشکنه .
خنده ام گرفت.
_ خب داشتی ... در اتاق مرا میشکستی .
قد و قامتم در برابر او ، کوتاهتر بود.
به همین خاطر برای دیدن نگاهش ، سرم سمت سرش بالا آمد و او هم از کنار شانهاش نگاهم کرد و گفت :
_خب من که گفتم اگر بشکنم دوباره یه در برات میخرم و دوباره سر جای در قبلی میذارم ...
اما تو اونقدر کلهشق بودی که سر یه در اتاق ، کنار من واستادی و هی گفتی ؛میشکنه ، میشکنه ...
یه طوری که انگار یکی ندونه ، فکر میکرد ، هر شب در اتاقتو بغل میکردی و می خوابیدی!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتوهشت
صدای خنده اش برخاست که مشتی محکم به بازوی او زدم :
_ هوی چی میگی ...
یادت باشه ، من روی هر در اتاقی حساسم ها ...شوخی نکن .
کف دستش را روی گیجگاهم گذاشت و سرم را کشید سمت صورتش و بوسه ای روی موهایم زد.
حس کردم نابود شدم. آتش گرفتم .
شاید هم آتشگاهی شدم از عشق .
کی انقدر عاشقش شدم ، که حتی روز و زمان و ساعتش یادم نبود ؟!
آن شب تا دیر وقت حرف زدیم اما موقع خواب نه او مرا دعوت به اتاقش کرد و نه من همراهش رفتم .
او به اتاق خودش رفت و من سمت اتاق باران .
🍁دانیال🍁
تمام مدتی که در خانه پدر ماندم تا پدر بیاید و موضوع مینو را به او بگویم و حتی بعد از گفتن به پدر و بازگشت به خانه ، آیلار با من حرف نزد.
مادر که فکر می کرد ، آیلار ، حتماً خیلی از رفتار من با مینو ترسیده ، و مدام به من غر میزد که ؛ چرا هوای زن باردار تو نداری ؟!
اما من میدانستم قطعاً مشکلش چیز دیگری است .
در راه بازگشت به خانه بودیم که پرسیدم:
_ آیلار نمیخوای چیزی بگی ؟
مابین نگاهم به خیابان و او ، یک لحظه دقیق نگاهش کردم .
چهره اش غمگین بود و با این پرسش من ، سرش را کامل از من چرخاند و با ناراحتی جوابم را داد:
_با من حرف نزن دانیال.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم .
_چرا مگه من چیکار کردم ؟
همچنان که سرش سمت پنجره بود ، جوابم را داد:
_ از تو اصلا توقع نداشتم .
_چی رو توقع نداشتی ؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
#افطارنامه
افطار بیـست و هفـتم
قسمت بیستم: روزگار اندوه...
فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ
خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ
و بعد از سالها زحمت صالحین
و پس از ریختن خون انسانهای شایسته بسیار
آنان که دل سپرده بودند به سیاهی
به رهبری هوای نفس
و به پیروی از خدعههای ابلیس
تمام ارثیه پاک نیاکان را به آتش کشیدند
و فرعون وار امت هدایت شدهی موسی را از راه مستقیم کج کردند
و کار به جای رسید که
حتی گوش زمانه کر شد
و نالهی طفلان بیگناه تاریخ را تا همیشه نشنیده گرفت
و ثمره اش شد
خون روی خون و داغ روی داغ
وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ
و ما گریزان و فراری شده از مردم دنیا
و زخمی از نیرنگهای روزگار
رو به شما آوردهایم
که هر چه نجات و رحمت و آمرزش است
در کنف عنایات شماست
و بی نام و یادتان
ما را نه توان مقابله با روزگار است
و نه قوت ماندن در میان این همه جنگ و نیرنگ
💠برداشت آزاد از
سوره مریم آیه ۵۹
سوره آل عمران آیه ۱۳۳
#آیات_مهدوی
#سحرنامه
💠بیـست و هشـتمـین سـحـر
إِلَيْكَ فَزِعْتُ
وَ بِكَ اسْتَغَثْتُ وَ لُذْتُ لاَ أَلُوذُ بِسِوَاكَ
وَ لاَ أَطْلُبُ الْفَرَجَ إِلاَّ مِنْكَ
من
بهدرگاهتومىنالم
وتورافريادرسمیدانموبهتوپناهآوردهامنهبهكسىديگر
جزتو
وازدرىجزدرگاهتگشايشےنمىطلبم
دیگر وقت کوله بار بستن است
وقت آن رسیده که توشه خود را جمع کنیم
و وداع کنیم با این سفره
و خارج شیم از کرمخانه خاص الهی
این مضان هم
میماند در دل گذشته
و ما تنها به اندازه چند ساعت دیگر میمهانش هستیم
و بعد محکومیم به رفتن و گذشتن
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ
وَ يَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ
و همه چیز
حتی این سینههای پر هیایوی ما نیز
روزی از تکاپو خواهد ایستاد
و همه چیز رفتنیست
و تنها خدا که مظهر خوبیهاست میماند
و آنچه خیر و نیکی است
و از ما تنها اعمال ما میماند به یادگار
بارالها
در یک قدمی خط پایان
و در آخرین نفس نفس زدن قبل از رسیدن به آغوش فطر و فطرت
تک تک لحظاتی را که خودت مرحمت کردی
تا پای سفره سحر بنشینم
و از فیض افطار محروم نمانم را
به خودت امانت میسپارم
و به کسی جز تو پناهده نمیشوم
به تو میسپارم که کیسهی سوراخ اعمال من به درد جمع کردن ثواب نخواهد خورد
پس ای امانتدار
دلم را به تو میسپارم
که دل سپردن به غیر از عین بیچارگیست
💠برداشتی آزاد از
دعای ابوحمزه ثمالی
سوره الرحمن آیه ۲۶ و ۲۷
#ماه_رمضان
.
همه برڪَ و بهار
در سر انڪَشتان ِتوست
هوای ڪَسترده
در نقرهی انڪَشتانت می سوزد
و زلالی ِ چشمهساران
از باران و خورشيدِ تو سيراب میشود...!!
.
اڪَر بــراے ابـد
هـــواے دیدن تو نیفتد از سر من چه ڪنم.... !؟