eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بیـست و هفـتمـین سـحـر عالِماً اَنَّهُ لا یضْطَهَدُ مَنْ اَوی اِلی ظِلِّ کنَفِک وَ لَنْ تَقْرَعَ الْحَوادِثُ مَنْ لَجَاَ اِلی مَعْقِلِ الاِْنْتِصارِ بِک وباآگاهےبه‌اینکه‌ هرکه‌رخت‌به‌سایه‌حمایتت‌کشدموردآزارواقع‌نگردد وکسی‌که‌به‌قلعه‌ی‌مددجویےتوپناه‌آورد هرگزحوادث‌روزگاراورادرهم‌نکوبد و برای کودک امن‌ترین پناهگاه فقط آغوش مادر اوست و مادر برای طفل نورسیده‌اش سپری است که تمام آزارها را از او دور می‌کند در حالی که او هیچ‌گاه نمیفمد که مادر چه کرده برای او و اگر دلخواهش را فراهم نکند از او گله‌مند است در حالی که او از تمام دلش گذشته برای او وَ عَظِيمَةٍ مَخُوفَةٍ قَدْ كَفَانِي و من همان بنده‌ی ناسپاسی هستم که چه بسیار بلا و حادثه را بدون آنکه حتی من بفهمم چه خطری مرا تهدید می‌کند از من دفع کردی اما من به جای بندگی جز بی بند و باری و ناسپاسی چیزی به ارمغان نیاوردم... و حالا معنی این دعا را که از بزرگترهایمان به یادگار مانده را بهتر میفهمم که به داده و نداده‌ات شکر به خاطر بلایی که دفع کردی و به خاطر نعمتی که ارزانی داشتی... 💠برداشتی آزاد از دعای جوشن صغیر دعای افتتاح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن شب اولین شب آرامش زندگیم بود. بعد از کتک مفصلی که از دانیال خوردم و جای دردش که هنوز روی صورتم بود ، این شیرین ترین اتفاقی بود که تلخی های گذشته را شست . ساعت 12شب بود . ب اران خوابیده و من و نیکان روی مبل کنار هم نشسته بودیم . شانه به شانه ی هم . دو لیوان چای ریخته بودم و دلم باز می خواست ، تکیه به بازویش دهم و احساس کنم که حامی من است . خیلی با خودم جنگیدم که سرم را تکیه بازویش ندهم ولی نشد . در یک آن ، سرم به بازویش چسبید و همراه با نفسی که باز داشت تند می شد گفتم: _هیچ فکر نمیکردم یه روز ... کنار کسی باشم که از اخماش ، از عصبانیت هاش ، حتی از طرز رفتارش ، بدم میومد . خندید : _خودتو فراموش کردی ! .... فکر کردی من یادم میره سر در اتاقت چطور به من توپیدی ؟ و بعد ادای صدای مرا در آورد : _میشکنه در اتاقم ... میشکنه . خنده ام گرفت. _ خب داشتی ... در اتاق مرا میشکستی . قد و قامتم در برابر او ، کوتاهتر بود. به همین خاطر برای دیدن نگاهش ، سرم سمت سرش بالا آمد و او هم از کنار شانه‌اش نگاهم کرد و گفت : _خب من که گفتم اگر بشکنم دوباره یه در برات میخرم و دوباره سر جای در قبلی میذارم ... اما تو اونقدر کله‌شق بودی که سر یه در اتاق ، کنار من واستادی و هی گفتی ؛میشکنه ، میشکنه ... یه طوری که انگار یکی ندونه ، فکر میکرد ، هر شب در اتاقتو بغل میکردی و می خوابیدی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ صدای خنده اش برخاست که مشتی محکم به بازوی او زدم : _ هوی چی میگی ... یادت باشه ، من روی هر در اتاقی حساسم ها ...شوخی نکن . کف دستش را روی گیجگاهم گذاشت و سرم را کشید سمت صورتش و بوسه ای روی موهایم زد. حس کردم نابود شدم. آتش گرفتم . شاید هم آتشگاهی شدم از عشق . کی انقدر عاشقش شدم ، که حتی روز و زمان و ساعتش یادم نبود ؟! آن شب تا دیر وقت حرف زدیم اما موقع خواب نه او مرا دعوت به اتاقش کرد و نه من همراهش رفتم . او به اتاق خودش رفت و من سمت اتاق باران . 🍁دانیال🍁 تمام مدتی که در خانه پدر ماندم تا پدر بیاید و موضوع مینو را به او بگویم و حتی بعد از گفتن به پدر و بازگشت به خانه ، آیلار با من حرف نزد. مادر که فکر می کرد ، آیلار ، حتماً خیلی از رفتار من با مینو ترسیده ، و مدام به من غر میزد که ؛ چرا هوای زن باردار تو نداری ؟! اما من می‌دانستم قطعاً مشکلش چیز دیگری است . در راه بازگشت به خانه بودیم که پرسیدم: _ آیلار نمیخوای چیزی بگی ؟ مابین نگاهم به خیابان و او ، یک لحظه دقیق نگاهش کردم . چهره اش غمگین بود و با این پرسش من ، سرش را کامل از من چرخاند و با ناراحتی جوابم را داد: _با من حرف نزن دانیال. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم . _چرا مگه من چیکار کردم ؟ همچنان که سرش سمت پنجره بود ، جوابم را داد: _ از تو اصلا توقع نداشتم . _چی رو توقع نداشتی ؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افطار بیـست و هفـتم قسمت بیستم: روزگار اندوه... فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ و بعد از سالها زحمت صالحین و پس از ریختن خون انسانهای شایسته بسیار آنان که دل سپرده بودند به سیاهی به رهبری هوای نفس و به پیروی از خدعه‌های ابلیس تمام ارثیه پاک نیاکان را به آتش کشیدند و فرعون وار امت هدایت شده‌ی موسی را از راه مستقیم کج کردند و کار به جای رسید که حتی گوش زمانه کر شد و ناله‌ی طفلان بی‌گناه تاریخ را تا همیشه نشنیده گرفت و ثمره اش شد خون روی خون و داغ روی داغ وَ سارِعُوا إِلى‌ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ و ما گریزان و فراری شده از مردم دنیا و زخمی از نیرنگهای روزگار رو به شما آورده‌ایم که هر چه نجات و رحمت و آمرزش است در کنف عنایات شماست و بی نام و یادتان ما را نه توان مقابله با روزگار است و نه قوت ماندن در میان این همه جنگ و نیرنگ 💠برداشت آزاد از سوره مریم آیه ۵۹ سوره آل عمران آیه ۱۳۳
💠بیـست و هشـتمـین سـحـر إِلَيْكَ فَزِعْتُ وَ بِكَ اسْتَغَثْتُ وَ لُذْتُ لاَ أَلُوذُ بِسِوَاكَ وَ لاَ أَطْلُبُ الْفَرَجَ إِلاَّ مِنْكَ‏ من‌ به‌درگاه‌تومى‌نالم وتورافريادرس‌میدانم‌وبه‌توپناه‌آورده‏ام‌نه‌به‌كسى‌ديگر جزتو وازدرى‏جزدرگاهت‌گشايشےنمى‏طلبم دیگر وقت کوله بار بستن است وقت آن رسیده که توشه خود را جمع کنیم و وداع کنیم با این سفره و خارج شیم از کرمخانه خاص الهی این مضان هم می‌ماند در دل گذشته و ما تنها به اندازه چند ساعت دیگر میمهانش هستیم و بعد محکومیم به رفتن و گذشتن كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَ يَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ و همه چیز حتی این سینه‌های پر هیایوی ما نیز روزی از تکاپو خواهد ایستاد و همه چیز رفتنیست و تنها خدا که مظهر خوبیهاست می‌ماند و آنچه خیر و نیکی است و از ما تنها اعمال ما می‌ماند به یادگار بارالها در یک قدمی خط پایان و در آخرین نفس نفس زدن قبل از رسیدن به آغوش فطر و فطرت تک تک لحظاتی را که خودت مرحمت کردی تا پای سفره سحر بنشینم و از فیض افطار محروم نمانم را به خودت امانت میسپارم و به کسی جز تو پناهده نمیشوم به تو می‌سپارم که کیسه‌ی سوراخ اعمال من به درد جمع کردن ثواب نخواهد خورد پس ای امانتدار دلم را به تو می‌سپارم که دل سپردن به غیر از عین بیچارگیست 💠برداشتی آزاد از دعای ابوحمزه ثمالی سوره الرحمن آیه ۲۶ و ۲۷
. همه برڪَ و بهار در سر انڪَشتان ِتوست هوای ڪَسترده در نقره‌ی انڪَشتانت می سوزد و زلالی ِ چشمه‌ساران از باران و خورشيدِ تو سيراب می‌شود...!!
. اڪَر بــراے ابـد هـــواے دیدن تو نیفتد از سر من چه ڪنم....
. قشنڪَ تريڹ مناجاتِ دل این است " خدایا برایم نڪَهش دار "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ یک لحظه سرش را سمتم چرخاند و نگاهم کرد: _ واقعا نمیدونی ؟!! _نه باور کن نمیدونم . این بار نیم تنه اش چرخید سمتم و گفت : _ تو باشگاه میری که ضرب و زور دستت رو روی ضعیف تر از خودت امتحان کنی ؟ . منظورت زدن مینوئه ؟! عصبی صدایش را سرم بلند کرد: _ بله ... طفلکی رو کشتی با اون ضرب و زور دستت. مصمم و قاطع گفتم : _حقش بود . صدایش این بار به مرز فریاد رسید: _حقش نبود دانیال . عصبی نیم نگاهی به او انداختم و باز سر حرفم ماندم : _حقش بود میگم ... دختره پرو رفته صیغه نیکان شده ! _از خدا جلو نزن دانیال ... وقتی خدا میگه ، زن مطلقه یا بیوه ، برای ازدواج مجدد ، نیاز به اجازه پدرش نداره ، تو چه کاره ای ... باز فریاد زدم : _من همه کارش هستم ... ثانیاً ازدواج نکرده صیغه شده . او هم فریاد زد : _صیغه هم یک نوع ازدواجه ،فقط زمان داره ، خودتو گول نزن . قانع که نشدم هیچ ، عصبی تر هم شدم: _آیلار دهنتو ببند ... الان عصبی هستم ، ممکنه یکی بزنم توی دهنت ها. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ فقط تهدید بود ولی او با بغض جواب داد : _بزن دانیال ... وقتی دیدم خواهرت رو اونطوری داری زیر لگد و مشت له میکنی ، همون موقع قلبم لرزید که ممکنه یه روزی هم منو همونطوری کتک بزنی. این حرفش مثل بمبی در وجودم منفجر شد و صدای فریادم بلندتر : _بهت میگم دهنتو ببند. سکوت کرد و آهسته گریه . اما اشتباه برداشت کرده بود . من دستم را هیچ وقت روی آیلار بلند نمی کردم . اما او خودش را با مینو مقایسه می کرد . به خانه رسیدیم . طاقت سکوت سنگینش را نداشتم و دنبال بهانه‌ای بودم برای حرف زدن و رفع سوءتفاهم‌ها . هر بلایی سرم مینو و زندگیش می آمد ، به من ربطی نداشت چون قطعاً خودش خواسته بود اما طاقت نداشتم به خاطر مینو ، دلخوری بین من و آیلار ، به وجود بیاید . لباس عوض کردم و در اتاق خواب منتظر شدم. کمی دیرتر از معمول آمد . گِن بارداری اش را درآورد و موهای بلندش را شانه کرد و طبق عادت هر شب بافت . لباس خوابش را پوشید و سمت تخت آمد . اما پشتش را به من کرد و من از این تغییر رفتار ناگهانی که انگار فقط خاص همان شب بود ، تعجب کردم. قطعاً به موضوع مینو برمی‌گشت . باز عصبی شدم : _آیلار ! _ بخواب دانیال ، خیلی ازت دلخورم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزه‌آنست‌که‌افطار به‌صدشوق‌وامید، باسلامی‌به‌حسین‌بن‌علی باز‌شود:] صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم رب شهر رمضان🌾 طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱 •🕊
💠بیـست و نهـمیـن سـحـر و اما حرف آخر.... اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ إِيمَاناً تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِي وَ يَقِيناً حَتَّى أَعْلَمَ أَنَّهُ لَنْ يُصِيبَنِي إِلاَّ مَا كَتَبْتَ لِي اى‌خدای‌من ازتودرخواست‌مى‏كنم ايمانےثابت‌كه‌هميشه‌درقلبم‌برقرارباشد ويقينےكامل‌تابدانم‌كه به‌من‌جزآنچه‌قلم‌تقديرتونگاشته،نخواهدرسيد و آخر هر قصه‌ای را نویسنده‌اش تعیین خواهد کرد که به چه پایانی برسد و تمام داستانها و شخصیتها اسیر دست و قلم نویسنده هستند و کتاب این عالم نیز خدایی کتابت کرده و می‌کند خدایی که رحمتش حد ندارد و از غضبش نتوان گریخت وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ و من هر آنچه که خدا برایم نگارش کرده بود را با قلم نفس سیاه کردم و دفتر پاک فطرتم را با اعمالم سیاه کرده‌ام و مچاله درست مثل دانش‌آموزی که تا صبح با زجر در حال نوشتن بوده اما نه سودی به او رسیده و نه دردی از او دوا شده تنها ثمره‌اش خستگی و حسرت بوده و هست و حالا در آخرین برگ دفتر رمضان جایی که تنها یک امضا مانده برای رهایی یک نگاه رضایت الهی مانده تا دوباره به آغوش فطرت پاک خود برگردیم و در عید فطر تولد دوباره‌ی روح زلال و عاری از گناهامان را به شادی بنشینیم خدای من حالا که وقت خداحافظی رسیده اکنون میفهمم که بر سر چه سفره‌ای بوده‌ام و قدر ندانستم و در هنگامه‌ی وداع من با قلبی پر از دلتنگی دوباره از ابتدا شروع میکنم به امید آنکه دوباره همنشین سفره‌های سحرت باشم پس میخوانم از ابتدا که... إِلَهِي لاَ تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ...... 💠برداشتی آزاد از دعای ابوحمزه ثمالی سوره نساء آیه ۷۹‌ یا علی التماس تفکر و طلب حلالیت❤️ تقدیم به ساحت قدسی مادر سادات
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلــم مى‌خواهد ؛ صُــبح‌ها با صداے دلنشينت بيدار شوم و هر روز صبح عاشقانہ‌تر برايت بنويسم ... محبـــوبَم ، نڪَاهت ڪَرم‌تر از خورشيد است “دوستــت دارم
. ڪَـفتی بڪَـذار تا بهار شود ما دوباره جوانه خواهیم زد....... ما شڪـوفه خواهیم داد؛ ما دوباره ما خواهیم شد... بهار آمد و من ندانستم "ما" در چشم تو آغاز دیڪَـریست و...... پایان من......!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حرصم گرفت اما التماسش را نکردم . من هم به تبعیت از او ، پشتم را به او کردم تا بخوابم . اما همین دلخوری کوچک ، باعث شد تا خواب از سرم بپرد . عادت کرده بودم که هر شب سرش را روی شانه ام تکیه بدهد و دستم را بگیرد و امشب بعد از مدتها ، خلاف هرشب ، جای سرش روی شانه‌ام و پنجه های ظریف دستش در کف دستم ، خالی بود و خواب مرا ربود . احساس موزی و مرموزی داشت قلبم را ذره ذره زیر فشار دندان‌های غیبی اش ، می جوید . آرام کمرم را به کمرش چسباندم و برای آن که فکر نکند قصد منت کشی دارم ، بلند گفتم: _ فکر نکن می خوام منتت رو بکشم ها . جوابی نداد . شاید خواب بود ولی وقتی کمی خودش را جلو کشید تا باز از من فاصله بگیرد ، فهمیدم که بیدار است . باز مثل قبل ، کمرم را به کمرش چسباندم و همانطور که پشتم به او بود گفتم : _ بگیر بخواب اینقدر تکون نخور . نشست روی تخت و از بالای سرم به من خیره شد : _جا واستون کم نباشه یه وقت!! کنایه می‌زد ولی خودم را به نفهمیدن زدم : _ نه من راحتم . نفس بلند و حرصی کشید و بالشتش را برداشت تا از تخت برخاسته از اتاق بیرون رود که فوری مچ دستش را گرفتم و گفتم : _ کجا ؟! _میرم تو پذیرایی بخوابم تا شما راحت باشی . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ محکم مچ دستش رو کشیدم سمت خودم که جیغ بلندی کشید : _آی دستم دانیال . مقاومتش در مقابل زور من کم بود . با دستانم او را محبوس سینه ام کردم و در کمال پررویی با اخمی طلبکارانه گفتم: _همینجا بگیر بخواب ... _ازت خیلی دلخورم . صدایش بغض بدی داشت . چشم گشودم و از آن فاصله کمی که با من داشت و سرش هنوز روی سینه ام بود ، نگاهش کردم : _باز چرا؟ با تعجب دوباره سوال را تکرار کرد: _ باز چرا ؟! ... دارم ازت میترسم دانیال ... همش فکر می کردم آدمای ورزشکار زورشان را سر آدم های عادی خالی نمی کنند ، ولی تو بهم ثابت کردی اینطور نیست . با اخم گفتم : _لازم بود امروز مینو ادب بشه . او هم با اخم جوابم را داد : _ یه سیلی هم براش کافی بود ... ولی تو وحشیانه ، کتکش زدی ... چرا نمیخوای قبول کنی کارت اشتباه بوده ؟ صدایم باز سمت امواج عصبانیت رفت . تارهای نازک اعصابم داشت تک‌تک پاره میشد که گفتم : _کار مینو اشتباه بوده ، نه من ... بی اجازه و اطلاع ما ، چه معنی میده که رفته صیغه نیکان شده ؟! پوزخندی زد و با دلخوری نگاهم کرد: _وقتی خودتو بالاتر از همه میدونی و کارهای خودتو درست و بی عیب ، کارهای بقیه رو اشتباه ، من دیگه چی بگم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بــه‌ پـایـان‌ آمـد ایـن مـاه‌‌ و عبادت‌همچنان‌باقی‌است بـــــرای‌ ما حـــــرم‌ بنــــویس نجـــــف‌ تا کــربلا کافیست💔_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا