♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوشصتونه
یک لحظه سرش را سمتم چرخاند و نگاهم کرد:
_ واقعا نمیدونی ؟!!
_نه باور کن نمیدونم .
این بار نیم تنه اش چرخید سمتم و گفت :
_ تو باشگاه میری که ضرب و زور دستت رو روی ضعیف تر از خودت امتحان کنی ؟
. منظورت زدن مینوئه ؟!
عصبی صدایش را سرم بلند کرد:
_ بله ...
طفلکی رو کشتی با اون ضرب و زور دستت.
مصمم و قاطع گفتم :
_حقش بود .
صدایش این بار به مرز فریاد رسید:
_حقش نبود دانیال .
عصبی نیم نگاهی به او انداختم و باز سر حرفم ماندم :
_حقش بود میگم ...
دختره پرو رفته صیغه نیکان شده !
_از خدا جلو نزن دانیال ...
وقتی خدا میگه ، زن مطلقه یا بیوه ، برای ازدواج مجدد ، نیاز به اجازه پدرش نداره ، تو چه کاره ای ...
باز فریاد زدم :
_من همه کارش هستم ...
ثانیاً ازدواج نکرده صیغه شده .
او هم فریاد زد :
_صیغه هم یک نوع ازدواجه ،فقط زمان داره ، خودتو گول نزن .
قانع که نشدم هیچ ، عصبی تر هم شدم:
_آیلار دهنتو ببند ...
الان عصبی هستم ، ممکنه یکی بزنم توی دهنت ها.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتاد
فقط تهدید بود ولی او با بغض جواب داد :
_بزن دانیال ...
وقتی دیدم خواهرت رو اونطوری داری زیر لگد و مشت له میکنی ، همون موقع قلبم لرزید که ممکنه یه روزی هم منو همونطوری کتک بزنی.
این حرفش مثل بمبی در وجودم منفجر شد و صدای فریادم بلندتر :
_بهت میگم دهنتو ببند.
سکوت کرد و آهسته گریه .
اما اشتباه برداشت کرده بود .
من دستم را هیچ وقت روی آیلار بلند نمی کردم .
اما او خودش را با مینو مقایسه می کرد .
به خانه رسیدیم .
طاقت سکوت سنگینش را نداشتم و دنبال بهانهای بودم برای حرف زدن و رفع سوءتفاهمها .
هر بلایی سرم مینو و زندگیش می آمد ، به من ربطی نداشت چون قطعاً خودش خواسته بود اما طاقت نداشتم به خاطر مینو ، دلخوری بین من و آیلار ، به وجود بیاید .
لباس عوض کردم و در اتاق خواب منتظر شدم.
کمی دیرتر از معمول آمد .
گِن بارداری اش را درآورد و موهای بلندش را شانه کرد و طبق عادت هر شب بافت .
لباس خوابش را پوشید و سمت تخت آمد .
اما پشتش را به من کرد و من از این تغییر رفتار ناگهانی که انگار فقط خاص همان شب بود ، تعجب کردم.
قطعاً به موضوع مینو برمیگشت .
باز عصبی شدم :
_آیلار !
_ بخواب دانیال ، خیلی ازت دلخورم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
روزهآنستکهافطار
بهصدشوقوامید،
باسلامیبهحسینبنعلی
بازشود:]
صلیاللهعلیکیااباعبدالله
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
mohammad-Rasoul-allah-band-asmaee-hosna1.mp3
7.04M
اللهم رب شهر رمضان🌾
طاعات و عبادات تون قبول باشه🌱
•
•
#اسمایالهی🕊
#سحرنامه
💠بیـست و نهـمیـن سـحـر
و اما حرف آخر....
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ إِيمَاناً تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِي
وَ يَقِيناً حَتَّى أَعْلَمَ أَنَّهُ لَنْ يُصِيبَنِي إِلاَّ مَا كَتَبْتَ لِي
اىخدایمن
ازتودرخواستمىكنم
ايمانےثابتكههميشهدرقلبمبرقرارباشد
ويقينےكاملتابدانمكه
بهمنجزآنچهقلمتقديرتونگاشته،نخواهدرسيد
و آخر هر قصهای را
نویسندهاش تعیین خواهد کرد که به چه پایانی برسد
و تمام داستانها و شخصیتها
اسیر دست و قلم نویسنده هستند
و کتاب این عالم نیز
خدایی کتابت کرده و میکند
خدایی که رحمتش حد ندارد و از غضبش نتوان گریخت
وَمَا أَصَابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ
و من
هر آنچه که خدا برایم نگارش کرده بود را
با قلم نفس سیاه کردم
و دفتر پاک فطرتم را با اعمالم سیاه کردهام و مچاله
درست مثل دانشآموزی که تا صبح با زجر در حال نوشتن بوده
اما نه سودی به او رسیده و نه دردی از او دوا شده
تنها ثمرهاش خستگی و حسرت بوده و هست
و حالا
در آخرین برگ دفتر رمضان
جایی که تنها یک امضا مانده برای رهایی
یک نگاه رضایت الهی مانده تا
دوباره به آغوش فطرت پاک خود برگردیم
و در عید فطر
تولد دوبارهی روح زلال و عاری از گناهامان را به شادی بنشینیم
خدای من
حالا که وقت خداحافظی رسیده
اکنون میفهمم که بر سر چه سفرهای بودهام و قدر ندانستم
و در هنگامهی وداع
من با قلبی پر از دلتنگی دوباره از ابتدا شروع میکنم
به امید آنکه دوباره همنشین سفرههای سحرت باشم
پس
میخوانم از ابتدا که...
إِلَهِي لاَ تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ......
💠برداشتی آزاد از
دعای ابوحمزه ثمالی
سوره نساء آیه ۷۹
یا علی
التماس تفکر و طلب حلالیت❤️
تقدیم به ساحت قدسی مادر سادات
.
دلــم مىخواهد ؛
صُــبحها
با صداے دلنشينت بيدار شوم
و هر روز صبح
عاشقانہتر برايت بنويسم ...
محبـــوبَم ،
نڪَاهت ڪَرمتر از خورشيد است
“دوستــت دارم”
.
ڪَـفتی
بڪَـذار تا
بهار شود
ما دوباره جوانه
خواهیم زد.......
ما شڪـوفه خواهیم داد؛
ما دوباره ما خواهیم شد...
بهار آمد
و من ندانستم
"ما" در چشم تو
آغاز دیڪَـریست و...... پایان من......!!
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادویک
حرصم گرفت اما التماسش را نکردم .
من هم به تبعیت از او ، پشتم را به او کردم تا بخوابم .
اما همین دلخوری کوچک ، باعث شد تا خواب از سرم بپرد .
عادت کرده بودم که هر شب سرش را روی شانه ام تکیه بدهد و دستم را بگیرد و امشب بعد از مدتها ، خلاف هرشب ، جای سرش روی شانهام و پنجه های ظریف دستش در کف دستم ، خالی بود و خواب مرا ربود .
احساس موزی و مرموزی داشت قلبم را ذره ذره زیر فشار دندانهای غیبی اش ، می جوید .
آرام کمرم را به کمرش چسباندم و برای آن که فکر نکند قصد منت کشی دارم ، بلند گفتم:
_ فکر نکن می خوام منتت رو بکشم ها .
جوابی نداد .
شاید خواب بود ولی وقتی کمی خودش را جلو کشید تا باز از من فاصله بگیرد ، فهمیدم که بیدار است .
باز مثل قبل ، کمرم را به کمرش چسباندم و همانطور که پشتم به او بود گفتم :
_ بگیر بخواب اینقدر تکون نخور .
نشست روی تخت و از بالای سرم به من خیره شد :
_جا واستون کم نباشه یه وقت!!
کنایه میزد ولی خودم را به نفهمیدن زدم :
_ نه من راحتم .
نفس بلند و حرصی کشید و بالشتش را برداشت تا از تخت برخاسته از اتاق بیرون رود که فوری مچ دستش را گرفتم و گفتم :
_ کجا ؟!
_میرم تو پذیرایی بخوابم تا شما راحت باشی .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادودو
محکم مچ دستش رو کشیدم سمت خودم که جیغ بلندی کشید :
_آی دستم دانیال .
مقاومتش در مقابل زور من کم بود .
با دستانم او را محبوس سینه ام کردم و در کمال پررویی با اخمی طلبکارانه گفتم:
_همینجا بگیر بخواب ...
_ازت خیلی دلخورم .
صدایش بغض بدی داشت .
چشم گشودم و از آن فاصله کمی که با من داشت و سرش هنوز روی سینه ام بود ، نگاهش کردم :
_باز چرا؟
با تعجب دوباره سوال را تکرار کرد:
_ باز چرا ؟! ... دارم ازت میترسم دانیال ...
همش فکر می کردم آدمای ورزشکار زورشان را سر آدم های عادی خالی نمی کنند ، ولی تو بهم ثابت کردی اینطور نیست .
با اخم گفتم :
_لازم بود امروز مینو ادب بشه .
او هم با اخم جوابم را داد :
_ یه سیلی هم براش کافی بود ...
ولی تو وحشیانه ، کتکش زدی ...
چرا نمیخوای قبول کنی کارت اشتباه بوده ؟
صدایم باز سمت امواج عصبانیت رفت .
تارهای نازک اعصابم داشت تکتک پاره میشد که گفتم :
_کار مینو اشتباه بوده ، نه من ...
بی اجازه و اطلاع ما ، چه معنی میده که رفته صیغه نیکان شده ؟!
پوزخندی زد و با دلخوری نگاهم کرد:
_وقتی خودتو بالاتر از همه میدونی و کارهای خودتو درست و بی عیب ، کارهای بقیه رو اشتباه ، من دیگه چی بگم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
بــه پـایـان آمـد ایـن مـاه و
عبادتهمچنانباقیاست
بـــــرای ما حـــــرم بنــــویس
نجـــــف تا کــربلا کافیست💔_
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوسه
چند ثانیه نگاه هردویمان در هم گره خورد .
بدون کلامی حرف زدن .
تا اینکه باز من با پررویی که غریزه ذاتی هر مردی بود گفتم :
_ بگو دوستم داری ... بگو تا خوابم ببره .
لبخند نیمهای به لبش آمد :
_دوستت دارم ولی ازت دلخورم ...
تو حتی توی ماشین هم منو تهدید کردی که میزنی .
_فقط تهدید کردم .
ابرویی بالا انداخت :
_ ولی دلم شکست ، حتی بیشتر از مینو .
انگار خلع سلاحم کرد .
فوری کف دستم را پشت سرش گذاشتم و سرش را کج کردم سمت سینه ام و روی موهایش را بوسیدم :
_بابا ولش کن مینو رو ...
من می دونم آخرش با همین نیکان ازدواج میکنه .
صدایش باز بلندتر شد:
_ اگه میدونستی که آخرش با نیکان ازدواج میکنه ، پس چرا امروز اینجوری کتکش زدی ؟
کلافه از بحثی که از هر زاویه نگاهش می کرد ، من مقصر بودم ، دو دستم را بالا آوردم و گفتم :
_آقا من تسلیم ... من غلط کردم ...
راضی شدی ؟
نیم دایره لبخندش کامل شد که گفت:
_دور از جون .
نگاهم روی همان نیم دایره زیبای لبخند روی لبانش بود که پرسیدم :
_حالا دلخوریت رفع شد ؟
فقط لبخند زد .
جوابش قطعاً مثبت بود و من پررو بودم و خسته و دلم آرامش آغوشش را می خواست .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوچهار
با شیطنت نگاهش کردم و گفتم :
_پس باز کن بافت موهاتو میخوام پریشونش کنم .
خندید :
_خیلی پررویی به خدا .
_مخلصیم ... عادت همه ی مرداست .
باز هم خندید و در حالی که کش پایین بافت موهایش را می کشید تا بافت موهایش را باز کند ، چشم در چشم من گفت :
_یه قول بهم بده .
_چی ؟
_ دیگه به زندگی مینو کاری نداشته باشی ...
مینو بچه نیست ...
تو هم به زندگیش کاری نداشته باش .
قلبم تند تند میزد و از دیدن پنجه های باریک دستش که لا به لای پیچ و تاب بافت موهایش میرفت تا نظم این پیچ و تاب را بر هم بزند و دلم را با دیدنش به تب و تاب شیطنت میانداخت ، تسلیم خواسته اش شدم و گفتم :
_ چشم .
اما او باز ادامه داد:
_ یه قول دیگه هم باید بهم بدی.
_دیگه چی ؟
_از دل مینو در میاری ...
امروز خیلی دلم به حالش سوخت .
با صدای بلندی گفتم :
_ای خداااا...
_بگو باشه دیگه .
_چشم ... این هم چشم .
حالا انگار دیگر دلخور نبود و پیچ و تاب موهایش باز شده بود و شیطنت نگاهش دلم را می لرزاند که با یک جهش روی تخت نشستم و در حالی که او را با دو دستم احاطه میکردم ، گفتم :
_حالا نوبت توئه که قول بدی .
متعجب پرسید:
_ چه قولی؟
با شیطنت نگاهش کردم :
_این که دیگه موهاتو نبافی تا هر شب وسوسه ام کنه واسه پریشون کردنش .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوپنج
صدای خنده اش کل اتاقمان را برداشت و انگار حکم آزادی قلبم را صادر کرد .
یک نفس بلند کشیدم تا از بند درگیریهای فکری و ذهنی آن روز خلاص شوم که همان هم شد .
آیلار با یک حرکت ، هم موهایش را پریشان کرد ، هم حال مرا .
🍁مینو🍁
سالگرد مارال رسید ...
دو ماه مهلتی هم، که پدر به من و نیکان داد ، تمام شد .
همهی ما بدون هماهنگی سر خاک مارال جمع شدیم .
من و نیکان و پدر و مادرش ، پدر و مادرم ، دانیال و آیلار که روزهای آخر بارداریش بود .
دو ماه بود که مادر و پدر را ندیده بودم ، و با دیدنشان بغض توی گلویم نشست .
جلو رفتم و سلام کردم ولی پدر ، جوابم را نداد و مادر سلام سردی کرد و بازویم را کشید و مرا از اجتماع خانوادگی دور کرد و گفت :
-چی شد ؟
-چی چی شد ؟
-نتیجهی این دو ماه .
عینک دودیام را کمی روی صورتم جا به جا کردم و از پشت شیشهی دودیاش نگاهی به نیکان که باران را بغل کرده بود و بالای سر قبر مارال ایستاده ، انداختم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهفتادوشش
-با شرطی که پدر گذاشته مگه غیر زندگی مشترک و عقد ، راه دیگهای هم داریم !
مادر بغض کرده گفت :
-خودت کارا رو خراب کردی مینو ...
ما نمیخواستیم با اجبار ، تو و نیکان با هم ازدواج کنید ...
به خدا ما هم دوست داشتیم بچهی مارال زیر دست تو بزرگ بشه تا یه نفر دیگه ...
واسه همین حتی قبل از رسیدن سالگرد مارال ، بهت گفتیم یه مهلت به خودت و نیکان بده ، اما منظورمون این نبود که تو به من و پدرت نگفته ، یواشکی بری صیغهی نیکان بشی ...
به خدا من توی این دو ماه هر شب واسه تو گریه کردم ...
کدوم مادری دلش میخواد دخترش رو به زور ببنده به ریش یه مرد !
برای آرامش مادر هم که شده ، دستش را گرفتم و گفتم :
-نگران نباش ...
اجبار پدر ، چنان بد هم نبود !
-چطور ؟!
-خب! ...
باعث شد نیکان حرف دلش رو بزنه ...
منم مجبور شدم غرورمو کنار بذارم و همه چی رو بهش بگم .
مادر گریست اما اینبار با لبخند و در میان گریهاش گفت :
-پدرت هم همینو مطمئن بود که مجبورت کرد ...
میگفت این دو تا هر دوشون کلهشق و لجبازن تا مجبور نباشن ، عقل و احساسشون به کار نمیافته .
حالا نوبت من بود که با اشک به پدر که هنوز رو پنجههای پایش، سر خاک مارال نشسته بود، خیره شوم .
بعد از مراسم مارال ، همراه آقای نامآور و مهین خانم به خانهی آنها رفتیم .
مهین خانم از ماجرای من و نیکان خبر داشت و قطعا یه چیزهایی هم به همسرش گفته بود.
اما تا آن لحظه سکوت آقای نامآور برای من احساس امنیتی داشت که انگار به آن نیاز داشتم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡