eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
299 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
. "عیب رندان مکن‌ ای زاهد پاکیزه‌سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت... " .
. الحب ليس روايةً شرقيةً بختامها يتزوج الأبطال هو هذه الأزمات تسحقنا معاً فنموت نحن وتزهر الآمال...... عشق داستانی شرقی نیست که در انتهای آن قهرمانان به وصال می رسند همین بحران هاست که ما را با هم دَرهم می کوبد. ما جان می دهیم و آرزوها شکوفا می شوند....!! .
کنکوری های قشنگم.. میلیون ها آدم تا حالا جای شما بودن، گذرون این مرحله رو ،سختی شو،استرشو ولی الان حتماسر یه کاری مشغولن،عاشق شدن،ازدواج کردن،مسیر زندگیشون به طرز عجیبی بار ها تغییر کرده و هر کدوم به نحوی دارن زندگی میکنن.. هیچکدومشون بعد از کنکور بیچاره نشده، هیچکدومشون به خاطر نمره و تراز کنکور نمرده، شما اولین نفر نیستین و آخرین نفر نیستید.. خیلی از آدما توی رشته ی که تحصیل کردن کار نمیکنن، خیلی هاشون از دانشگاهای خوب انصراف دادن.. خیلیاشون دانشگاه نمیرن و آدمایی موفقین! شما بهترین خودتون هستین نگران این نباشید که چی میشه! شما خوبید، کافی هستید،بینظرید و مثل شما حتی یه دونه هم نیست ازتون فقط یه دونه با یه استعداد خاص ساخته شده! پس یادتون نره کنکور ملاکی برای ارزش گذاری شما نیست! موفقیت خودِشمایید،آرامشتون،اعتماد به نفستون و تموم برنامه های که فارغ از کنکور برای زندگیتون دارید! از طرف❤️
سلام به اعضای جدید خواهشمندم بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨ لینک پارت اول رمانمون✨ https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
. میخوانمت!!! از حوالیِ نفس های مسیحایی باران از بند بند شعر وقافیه و می‌سپارمت،به نسیم ، که هُرم نفس هایت حیات میبخشد ، عشق را....!! .
. درست مثل دو چشم تو مست و هوشیارم نه خواب می روم از دورے ات، نه بیدارم شبیه پنجره هاے نشسته در باران غم تو دارم و از بغض و ڪَـریه سرشارم ڪسی ڪـجاست ببیند چڪَـونه میشڪنم.؟ ڪسی ڪجاست ببیند چڪَـونه می بارم؟ عزیز من ڪه چو ڪَـیسوے تو پریشانم عزیز من ڪـه به هجران تو ڪَـرفتارم، اجازه هست بڪَـویم ڪـه ؏ـاشقت هستم...؟ اجازه هست بڪَـویم ڪـه دوستت دارم...؟ .
. «اشک» زیباتــرین شعــــر بی ناب‌تـــرین عشـق ناب‌تـــرین ایمـــان داغتــــرین اشتیـــاق تب دارتــرین احــساس خـــالص ترین بیـــان و طیف ترین دوست داشتن است که همه در کوره‌ی گداخته‌ی دل به هم آمیخته ، ذوب گشته و بصورت قطره ای گرم به نام اشک بر گونه‌ی انسان جارے مے شود پس ...❈ .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
. من به شخصه اصلا دوست ندارم 🤷🏻‍♀ . 😂☺️
سلام به اعضای جدید خواهشمندم بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨ لینک پارت اول رمانمون✨ https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا آمریکاست، مهد تمدن ! 📌استاد (پروفسور)اقتصاد دانشگاه اموری، کارولین فوهلین(معترض به اسرائیل و حامی فلسطین)را، با فنون کشتی به زمین می‌کوبند. عینکش پرت شده و فریاد می زند "من یک پروفسور هستم" Here’s EmoryUniversity economics professor Caroline Fohlin knocked to the ground with her head on the concrete. Her glasses are thrown off. She shouts “I’m a professor” 📍 یک سوال : چرا غربگرایان در فضای مجازی و حقیقی از برخورد با خانم پروفسورکارولین،هشتکی مانند«مهساامینی» درست نمی کند؟! پروفسور کارولین ┄┅═☫«انقلاب اسلامی»☫═┅┄ عضوشوید👇 ╭┅───────────┅╮ 🆔 @enqelabeeslami ╰┅───────────┅╯
بعد از تو عاشقانه نوشتن برای من مثلِ نماز خواندنِ با زور و بی وضوست
یادش بخیر... مادربزرگم میگفت: زمان ما دوستت دارم دائم المصرف نبود. نهایتاً پدربزرگت که خیلی در دلم گُل میکرد قرمه سبزی میپختم با سالاد شیرازی. چای دارچین دم میکردم برای عصر. پدربزرگت هیچوقت نمیگفت مثلا فلان چیز را انجام بده یا نده. به جاش میگفت زن باید موهایش بلند باشد بیاد تا کمرش. من هم موهایم بلند بود... تا کمرم بود... میدونستم که کوتاه کنم خُلقش تنگ میشه. دوستت دارم را زیاد نمیگفت اما غذا که میخوردیم یک دلِ سیر نگاهم میکرد. نمیگم نگید... اما خب آدم باید کاری بکنه برای دوست داشتنش...!
. صبحی ڪه آغازش تماشای تو باشد همراه تو با شور و شیدایی عجین است..... صبحی ڪه در آغوش تو می‌ڪَردد آغاز بی‌شڪ نڪَارا بهترین‌صبح زمین است...!! ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. نامه‌های من به تو برتر از خود مایند چرا که نور، برتر از فانوس، شعر، برتر از کتاب و بوسه، برتر از لب‌هاست! نامه‌های من به تو برتر از خود مایند این نامه‌ها اسنادی هستند که دیگران زیبایی تو و عشق مرا در آن‌ها خواهند یافت ...
. با منِ بی‌ڪسِ تنها شده یارا تو بمان همه رفتند ازین خانه خدا را تو بمان منِ ‌بی‌برڪَ ِ خزان‌دیده دڪَر رفتنی‌ام تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان ...!!
. ای برای تو بمیرم ڪه تو تب‌ڪرده‌ی عشقی ای بلای تو بجانم ڪه تو جانی و جهانی...!!‌‌
𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  ─┈──┈──┈─┈─࿐ྀུ༅ بـہ‌نـامــ‌آنڪہ‌‌عـشق‌‌ࢪا‌آفࢪیـد♥️! ' 📓🖇رمـان "بَـر‌بـٰال‌فِـرِشـتـہ"🕊 ✍🏻به قلم : "بـانـو مـࢪضیہ یڪَانـہ" 🔗ژانر:عاشقانہ♥️ 🖋️عاشقانه ای متفاوت و زیبا... ... ࿐ྀུ༅─┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ روی پله ی آخر حیاط خاله طیبه نشسته بودم و نگاهم به قابلمه ی آشی بود که خاله طیبه بار گذاشته بود. کاسه های ملامین طرح گلش را هم کنار پله کنار پایم گذاشته بود تا برای همسايه ها آش بکشد. فهیمه با یک ملاقه برای کشیدن آش فوری از کنارم رد شد و گفت : _حالا چیه اونجا نشستی غمبرک زدی؟! خونسردی ذاتی اش حرصم میداد. نگاهش کردم و با حرص گفتم : _تو انگار نمیدونی چی شده؟! و انگار نه انگار.... زل در چشمانم. _چی شده؟ کلافه از اینهمه خونسردی اش گفتم : _تو نگران بابا نیستی؟... تو نگران تنهایی مامان نیستی؟!.... تو نگران فرهاد نیستی؟! سرش را با غیض از من برگرداند. _خب حالا.... چکار کنم من؟!... نگران باشم چیزی درست میشه؟! کلافه از اینهمه خونسردی زیر لب غر زدم: _تو دیگه نوبری به خدا.... خاله طیبه نگاهم کرد و همانطور که پای قابلمه ی آش ایستاده بود گفت: _خب حالا اینجوری حرص بخوری چی درست میشه فرشته جان.... و همان یه جمله باعث شد فهیمه شیر شود. _اره والا.... منم همینو میگم.... ما که از بچگی به نبودن بابا عادت کردیم.... مامانم که حق داره، ما رو بذاره اینجا که از دست ساواکی ها در امان باشیم.... خب فرهادم که از اول خبری ازش نداشتیم... حالا این رفتار شما یعنی چی. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ* رمـا‌ن🕊 ✨ حال بیان نداشتم. حالم، نگرانی هایم حتی اضطرابم قابل وصف با کلام نبود. تنها نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. و خاله طیبه در قابلمه را برداشت و گفت : _حالا اونجا نشین غر بزن بیا کمک.... من و فهیمه آش میکشیم شما برو پخشش کن.... ان شاء الله اگه خدا بخواهد همه چی درست میشه... بابات که خدا پشت و پناهشه..... مادرتم که از تنهایی نمیترسه... فقط نگران حال شما دوتا بود که آوردتون اینجا.... شما هم که بچه نیستید... ماشاالله 17 سالتونه. و فهیمه فوری دو سال بزرگ بودنش را به رخ کشید : _خاله من 19 سالمه ها. خاله طیبه در حالی که با ملاقه، آش را هم میزد گفت : _حالا اون کاسه های اش رو بیار.... و بعد سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت. _شما هم بلند شو برو یه چادر سرت کن بیا کاسه های آش رو ببر.... ناچار برخاستم. چادر سفید و گل دار خاله طیبه را سر کردم و برگشتم. خاله طیبه سه تا کاسه آش کشیده بود و فهیمه ان ها را تزیین کرده بود. یک کاسه روی سینی گذاشتم که خاله گفت : _اینو ببر برای اقدس خانم.... همین خونه بغلی.... نگاهم به تزیین آشفته ای بود که فهیمه با بی سلیقه گی رقم زده بود. با همان نگاه خیره به کاسه ی آش رفتم تا کنار در و در را باز کردم. سرم پایین بود که زنگ خانه ی اقدس خانم، همسایه ی کناری خاله طیبه را زدم و طولی نکشید که صدای تند پاهایی را شنیدم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ در باز شد و من که انتظار داشتم اقدس خانم باشد و بخواهد کاسه ی آش را از من بگیرد، سینی آش را دراز کردم سمت در که.... در ناگهان و با شدت باز شد و کسی محکم به سینی آشی خورد که سمت فرد ناشناس گرفته بودم. شدت برخورد در حدی بود که سيني از دستم رها شد و زمین افتاد. کاسه ی ملامین آش سرنگون شد و کمی از آش روی چادرم پاشید. و من با انکه میتوانستم این اتفاق را تنها یک سهل انگاری تصور کنم اما از شدت عصبانیت، سر بلند کردم و با آن شخص ناشناس برخورد. _چه خبره! و نگاهم روی صورت مرد جوانی افتاد که از شدت شرمندگی بابت این اتفاق سرخ شده بود. اما من حتی به شرم و خجالت ظاهر شده در چهره اش رحم نکردم و با عصبانیت گفتم: _ببینید چکار کردید؟! _ببخشید... عجله داشتم.... با آنکه معذرت خواهی کرد اما من عقده ی دل پُرم را، که ناشی از دلتنگی برای مادر بود، سرش خالی کردم و گفتم : _ الان با این معذرت‌خواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟ کمی نگاهم کرد و فوری خم شد. کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت. _حق باشماست.... بازم عذر میخوام.... الان کاسه رو میشورم و میارم. او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد. نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت. کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود. تازه آن وقت بود که شرمنده شدم. رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم. _بفرمایید.... _چرا.... چرا نبات؟!.... کاسه ی آش که خالی بود؟! لبخندی زد و با شرمندگی گفت : _اون بابت اشتباه منه.... پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد.... ببخشید. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد. _شما مستاجر طیبه خانم هستید؟ نگاهم روی او دقیق شد. آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش، حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود! _خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند.... گفتم و وارد حیاط شدم. هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد : _کجا رفتی دو ساعته؟!.... حالا خوبه یه کاسه آش بردی!... اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه. بی توجه به حرفش تنها گفتم : _یه کاسه آش دیگه بدید.... این جلوی در ریخت. فهیمه با تعجب نگاهم کرد. _چی؟!.... ریختی؟!.... تو دست و پا چلفتی نبودی! خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت : _اگه این یکی رو نمیریزی.... ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه. کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم. لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
. خب دوستان اینم از رمان جدیدمون 🥺♥️ . رمان فریب هم امشب پارت های آخرش رو میزارم ✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ و برق اتاق را خاموش کردم و از اتاقش بیرون آمدم . تا در اتاقمان را باز کردم ، نفهمیدم چطور شد که روی شانه‌های نیکان افتادم و از ترس ، جیغ بلندی کشیدم و نیکان درحالیکه مرا سر و ته روی شانه اش انداخته بود که گفت : _یادته گفتم تلافی می‌کنم ... حالا خودت بگو ، با تو دمبل بزنم یا بچرخم ؟ -هیچ کدوم ... من می‌شینم روی کمرت ، اگه راست می‌گی شنا برو ... بازوهاتم تقویت می‌شه . -خیلی پرروئی واقعا ! -به خدا اگه منو زمین نزاری الان همه‌ی شام و کیک رو بالا می‌آرم . فوری مرا زمین گذاشت و با آن نیم تنه‌ی برهنه‌اش مقابلم دست به کمر ایستاد : -حالا راستشو بگو ... چی داشتی به باران می‌گفتی در مورد من ! -گوش واستادی . -نه ... -چرا گوش واستادی ؟ ... _گوش وانستادم. _پس از کجا می‌دونی ؟ چشمایم را برایش ریز کرده بودم که با خنده گفت : -بی اختیار شنیدم ... -بی اختیار! خندید : -مینو باز می‌ندازمت روی شونه ام ها... می گم چی می گفتی ؟ -هیچی باران دلش می خواد موهایش رو بلند کنه تا من براش ببافم ولی باباش می‌خواد دخترش رو مثل یه پسر بزرگ کنه تا بتونه بهش تمرین بده . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡