#کرامت_حضرت_رقیه
( سلام الله علیها )
#استاد_حاج_اسماعیلی
حدود ۱۵۰ سال قبل ( سال ۱۲۸۰ هجری) یه پیرمردی توو شهر دمشق ، بنام سید ابراهیم دمشقی ، حدود ۹۰ سالشه ، از ساداته ، سه تا دختر داره ، یه شب دختر بزرگش خواب عجیبی دید ، گفت خواب دیدم بی بی رقیه ی سه ساله ، توو عالم خواب به من فرمود به بابات ، سید ابراهیم ، بگو بیاد قبر منو تعمیر کُنه ،آب افتاده کنار قبرم ، بدنم در آزارو اذیته ، صبح داستانو برا باباش ، تعریف کرد میگن سید ابراهیم دمشقی از والی دمشق ترسید ، گفت اینا همه اهل تسنن هستن ، به حرف من گوش نمیدن ، فردا شب دختر دومی همین خوابو دید ، شب بعد دختر سومی ، شب بعد خود سید ابراهیمم این خوابو دید ، بی بی رقیه با عتاب ، بهش گفت چرا قبر منو تعمیر نمیکنی؟ چرا معطل میکنی ؟ اومد پیش والی دمشق ، داستانو تعریف کرد ، والی دمشق استقبال کرد ، همه ی علمای شیعه و سنی رو جمع کرد ، اومدن درِ حرم بی بی رقیه ، گفتن کلیدو بِدید دست به دست ، همه کلید بندازن ، هر کس قفل به دستش باز شد ، ميتونه بِره توو حرم ، یکی یکی همه علما ، اهل شیعه ، تسنن ، همه کلید انداختن ، قفل باز نشد ،گفتن سید ابراهیم ، بیا خودت کلیدو بنداز ، کلیدو انداخت قفل در باز شد ،گفتن همه بیرون بایستند فقط سید ابراهیم و یکی دو تا بنا وارد بشن ...
اومدن، قبرو شکافتن ، رسیدن به لَحد ، لحدو برداشتن ، سید ابراهیم دمشقی میگه دیدم یه جنازه ی یه دختر نا بالغ ، حتی کفن به تنش نپوشیدند ، با همون لباسای پاره ، هنوز آثار کبودیا رو بدنش دیده میشه ، گفت یه پارچه ی تمیزی ، رو این بدن ، انداختم ، بدنو از قبر بالا آوردم سه روز، طول کشید تا این قبر، تعمیر شد، سید ابراهیم این سه روز، جنازه ی نازنین رقیه خاتون را رو پاش نگه داشت ، نه خواب به چشمش اومد نه گرسنه شد ، بعد سه روز ، بدنو دوباره داخل قبر گذاشت ، قربونت بِرم خانوم ، بعد هزار و چند صد سال، هنوز کبودیای بدنت خوب نشده خانوم ، آه ، بابا بابا ... بابا بابا ... [یه بند دیگه و عرضم تمام ] ... بابا :
مگه ازَم خبر نداشتی بابا
چرا منو تنها گذاشتی بابا
حالا که اومدی
منو بغل کن ...
یه وقت نگن
دوسم نداشتی بابا
#بابا
سرِ بُریده نبینم گریونی
امشبو پیش دخترت مهونی
خودم هوای دندوناتو دارم
میشه یه کم
قرآن برام بخونی ؟
همینطور که با سرِ باباش ، حرف میزد یه مرتبه دیدن ، صدای رقیه قطع شد ، زینب شاید خوشحال شد گفت بالاخره ،رقیه خوابش بُرد ، الحمدلله ، اومدن هر چی تکونش دادن ، دیدن دیگه حرف نمیزنه ، لبهاش روی لبهای باباست ، از غُصّه جون داده ... صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا مولای یا اباعبدالله ...
#منبع_داستان
این قضیه سیّد ابراهیم دمشقی در سال ۱۲۴۲ هجری شمسی رخ داده و در کتاب « مَعالِیَ السِّبْطَیْن » هم این قضیّه مجملاً نقل شده ؛ البته در کتاب های دیگر هم هست ، مانند : 1-اسرار الشهادة ، صفحه ٤٠٦ ؛ 2-منتخب التواریخ ، صفحه ۳۸۸ ؛ 3-مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸ ؛ 4ـ تراجم اعلام النساء، جلد ۲، صفحه ۱۰۳
19/4/1403
@navaye_asheghaan
3. کرامت.mp3
زمان:
حجم:
6.47M
#کرامت_حضرت_رقیه
( سلام الله علیها )
#استاد_حاج_اسماعیلی
داستان سید ابراهیم دمشقی
19/4/1403
@navaye_asheghaan