eitaa logo
نوای کتاب
158 دنبال‌کننده
82 عکس
9 ویدیو
6 فایل
تمـام زیبایـے‌های هستے دࢪ آغوشـ گلواژه‌های ڪتابــ نمایانــ مےشود؛ دࢪ حــــال ࢪشـــد هستــــــــــــیم؛ انتشاࢪ فقط با ذڪࢪ منبــع
مشاهده در ایتا
دانلود
🎶📚 🎶📚 📝 📝: ملا و مِی‌فروش مرد پولداری در کابل، در نزديکی مسجد قلعه فتح‌الله رستورانی ساخت که در آن موسيقی بود و رقص و به مشتريان مشروب هم سرويس می‌شد. ملای مسجد هر روز موعظه می‌کرد و در پايان موعظه‌اش دعا می‌کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد می‌سازد، وارد کند. يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايی که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و اضافه کرد:« اگر مؤمن از ته دل از خداوند چيزی بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمی‌شود.» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️ اما خوشحالی مؤمنان و ملای مسجد ديری دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست. ملا و مؤمنان البته چنين ادعايی را نپذيرفتند. قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت:« نمی‌دانم چه حکمی بکنم. من سخنان هر دو طرف را شنيدم. از يک سو ملا و مؤمنانی قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند از سوی ديگر مرد مِی‌فروشی که به تاثير دعا باور دارد.» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌: زبان خدا ✍ نویسنده: یک مبلغ اسپانیایی به جزیره‌ای رفت و به سه کاهن آزتک برخورد. کشیش پرسید:« چگونه دعا می‌کنید؟» یکی از آزتک‌ها پاسخ داد:« ما فقط یک دعا داریم. می‌گوییم: خدایا تو سه‌ تا هستی و ما هم سه تا. بر ما رحم کن.» مبلغ مذهبی گفت:« دعای قشنگی است. اما دقیقاً همان دعایی نیست که مقبول خدا بیفتد. دعای بهتری به شما یاد می‌دهم.» کشیش یک دعای کاتولیک به آن‌ها آموخت. و سپس راه خود را پی گرفت تا به تبلیغ انجیل بپردازد. سال بعد، سوار بر کشتی‌ای که او را به اسپانیا باز می‌گرداند، ناچار از کنار همان جزیره گذشتند. از روی عرشه آن سه کاهن را دید و برایشان دست تکان داد. در همان لحظه هر سه شروع کردند به راه رفتن بر روی آب و به طرف او آمدند. هم‌چنان که به کشتی نزدیک می‌شدند یکی از آن‌ها فریاد زد:« پدر!پدر! آن دعایی را که مقبول خدا می‌افتد، دوباره به ما یاد بده. چون فراموشش کرده‌ایم!» مبلغ مذهبی که معجزه را دیده بود، گفت:« مهم نیست.» و از خدا بخشش خواست که بیش‌تر نفهمیده است که خداوند به تمام زبان‌ها سخن می‌گوید. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ : شک ✍ نویسنده: مردی صــبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شک كرد كه همـسايه‌اش آن را دزديده باشد ، برای همــين، تمام روز او را زير نـظر گرفتـ. متوجـه شد كه همسـايه‌اش در دزدی مهارتـ دارد ، مثل يک دزد راه می‌رود ، مثل دزدی كه می‌خواهد چيزی را پنــهان كند، پچ‌پچ می‌كند ،آن‌قدر از شكش مطمئن شد كه تصــميم گرفت به خانه برگردد ، لباســش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكايتـ كند . اما همين كه وارد خانـه شد ، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جا به جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه‌اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يک آدم شريـــف راه می‌رود ، حرف می‌زند ، و رفــتار می‌كند. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ : دانشجوی خلاق « توضيح دهيد که چگونه می‌توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاع يک آسمان‌خراش را اندازه گرفت؟ » سوال بالا يکی از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود. يکی از دانشجويان چنين پاسخ داد: « به فشارسنج يک نخ بلند می‌بنديم. سپس فشارسنج را از بالای آسمان خراش طوری آويزان می‌کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافهٔ طول فشارسنج خواهد بود.» پاسخ بالا چنان مسخره به نظر می‌آمد که مصحح بدون تأمل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولی دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمرهٔ خود کرد. يکی از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضی تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايی را او بگيرد. نظر قاضی اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولی نشانگر هيچ‌گونه دانشی نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طی فرصتی شش دقيقه‌ای پاسخی شفاهی ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايی او با اصول علم فيزيک باشد. دانشجو در پنج دقيقهٔ اول ساکت نشسته بود و فکر می‌کرد. قاضی به او يادآوری کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولی نمی‌تواند تصميم‌گيری کند که کدام يک بهترين می‌باشد. قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: «روش اول اين است که فشارسنج را از بالای آسمان‌خراش رها کنيم و مدت زمانی که طول می‌کشد به زمين برسد را اندازه‌گيری کنيم. ارتفاع ساختمان را می‌توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولی که روی کاغذ نوشته‌ام محاسبه کرد.» دانشجو بلافاصله افزود: «ولی من اين روش را پيشنهاد نمی‌کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!» «روش ديگر اين است که اگر خورشيد می‌تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايهٔ فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايهٔ ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسی ساده می‌توان ارتفاع ساختمان را اندازه‌گيری کرد. رابطهٔ اين روش را نيز روی کاغذ نوشته‌ام.» «ولی اگر بخواهيم با روشی علمی‌تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، می‌توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهای فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروی گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه‌های مربوط به اين روش را که بسيار طولانی و پيچيده می‌باشند در اين کاغذ نوشته‌ام. » «آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پلهٔ اضطراری داشته باشد، می‌توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيرونی آن را علامت‌گذاری کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان‌ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم.» «ولی اگر شما خيلی سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج برای اندازه گيری ارتفاع استفاده کنيد، می‌توانيد فشار هوا در بالای ساختمان را اندازه‌گيری کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه‌گيری کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهای حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد.» «ولی بدون شک بهترين راه اين می‌باشد که در خانهٔ سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، می‌تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم! » دانشجويی که داستان او را خوانديد کسی نبود جز نيلز بور ، فيزيکدان دانمارکی برندهٔ جایزهٔ نوبل فیزیک. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌: شایستهٔ دوستی روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته‌ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:«بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.» شاهزاده با تمسخر گفت:« من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!» عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش‌های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچ یک از دو عضو یاد شده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت:« جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرف‌هایت توجهی نداشته، دومی هر سخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.» شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:« پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.» عارف پاسخ داد:«نه» و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:«این دوستی است که باید بدنبالش بگردی.» شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت:«استاد اینکه نشد!» عارف پیر پاسخ داد:« حال مجدداً امتحان کن.» برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند. ‌ استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:« شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرف‌هایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌: سگ باهوش ✍ نویسنده: قصاب با دیدن ســگی که به طرف مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغــذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه‌ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بســتن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط‌کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شـد. قصابـ به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکـتـ سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ایســتگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آن را چک کرد. اتوبوس درست بود سـوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیـرتـ باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکتـ به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خـیابان حرکت کرد تا به خانه‌ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خــودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفتـ و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنـجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیــه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:« چه کار می‌کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش‌ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. » مرد نگاهـی به قصابـ کرد و گفت:« تو به این میگی باهـوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احـمق کلیدش رو فراموش می‌کنه. » نتیجه اخـلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آن را بی‌ارزش می‌دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشـمند و غنیـمت است. سوم اینکه بدانیم دنیــا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم‌تر اینکه قدر داشته‌هایمان را بدانیم. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌: قضاوت زودهنگام مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک دلار هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه:« آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟» وکیل:« آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟» مسئول خیریه:« (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.» وکیل:« آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سال‌هاست که خانه‌نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟» مسئول خیریه:« (با شرمندگی بیشتر) نه ، نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی.» وکیل:« آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال‌هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟» مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت:«ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید.» وکیل:« خوب. حالا وقتی من به این‌ها یک دلار کمک نکرده‌‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌: بالا نرو، خطرناک استـ سم، کارمنــد عادی یک شرکتـ کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او که بسیار خســته بود به خودش گفت:« تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم.» بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طـبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیستـ بسیار خوشحال شد و گفت:« آه می‌توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.» او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می‌رفت، پیــرمردی که کنار در اتوبوس نشسـته بود به او گفتـ:« بالا نرو، بسیار خطرناکـ اسـت.» سم ایــستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی‌گوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیــدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیتـ از هر چیزی مهم‌تر بود. او روز بعـد هم دیر به خانه برمی‌گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجبـ شد. پیرمرد با دیدن او گفت:« پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.» سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوفــ به نظر می‌رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار ســم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشسـتـ. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می‌رفت که پیرمرد به او گفت:« پســرم بالا نرو، خطرناک است.» پسر پرســید:« چرا؟» پیرمرد گفت:« مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!» پسر در حالی که بلند می‌خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشیـــد و خوابید. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌: سه پرسش سقراط روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت:« سقراط می‌دانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده‌ام؟» سقراط پاسخ داد:« لحظه‌ای صبر کن، قبل از این که به من چیزی بگویی از تو می‌خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.» مرد پرسید:« سه پرسش؟ » سقراط گفت:« بله درست است. قبل از این که راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه‌ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است. کاملاً مطمئنی که آن چه را که می‌خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟» مرد جواب داد:« نه، فقط در موردش شنیده‌ام.» سقراط گفت:« بسیار خوب، پس واقعاً نمی‌دانی که خبر درست است یا نادرست؟» حالا پرسش دوم:« آن چه را که در مورد شاگردم می‌خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟» مرد پاسخ داد:« نه.» سقراط ادامه داد:« پس می‌خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟» مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت. سقراط ادامه داد:« و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می‌خواهی در مورد شاگردم به من بگویی، برایم سودمند است؟» مرد پاسخ داد:« نه ». سقراط نتیجه گیری کرد:« اگر می‌خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلاً آن را به من می‌گویی؟» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜 : 📜 کاروانسرای زندگی پـسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟ دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم! تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند . پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت : من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟ پسر با صدای بسيار بلند گفت: 200 دلار برای يک شب خيلی زياد است! وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند ، پسر به گوش دختر زمزمه کرد : من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ : افسانه نارسيس ✍ نویسنده: روزگاری در دهکده‌ای جوان زیبایی زندگی می‌کرد به نام نارسیس.او همه‌روزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آب‌های شیرین در وسط جنگل می‌رفت. آنچنان شتابان از میان مردم می‌گریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی‌اش لذت ببرد. وقتی به دریاچه می‌رسید آرام می‌گرفت و ساعت‌ها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود می‌شد. آنچنان محو تماشای خود می‌شد که اصلا نمی‌فهمید روز کی به پایان می‌رسد و شب‌هنگام دزدانه به خانه‌اش باز می‌گشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیبایی‌اش لذت ببرد! یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیبایی‌اش لذت ببرد، پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد. از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت. دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت. دریاچه همه‌روز برای برای نارسیس می‌گریست تا اینکه روزی الهه جنگل‌‌ها آمد و دید تمام آب‌های شیرین دریاچه با اشک‌های دریاچه شور شده، پس به او گفت:« ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می کنی؟ درست است که او در هر حال زیباترین بود و من در هر حال همیشه در جنگل‌ها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیبایی‌اش لذت نبردم و این تنها تو بودی که او را دیده‌ای و از زیبایی‌اش لذت برده‌ای!پس گریه برای چیست؟!» دریاچه با تعجب اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید:«مگر نارسیس زیبا هم بود؟!» الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد:«آری!او زیبا بود؛ زیباترین بود. ولی چگونه ممکن است که تو این را ندانی؟ تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر! اصلا تو تنها کسی بودی که او را می‌دیدی. چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!» دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد:« نارسیس همه روزه ساعت‌ها بر حاشیه من می‌نشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست! زیرا هر روز که او به سراغ من می‌آمد من در عمق چشمانش زیبایی خود را می‌دیدم و اکنون که مرده از این می‌گریم که دیگر نمی‌توانم زیبایی‌ام را ببینم...» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️