🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📝 #برشی_از_کتاب: کیمیاگر
🖋 نویسنده: #پائولو_کوئلیو
اکنــون کاری را شـــروع کرده ام که
می توانســـتم ده سال پیـــش آغاز کنم،
اما از ایـــنکه برای آن بیستـــ سال دیگر
صـــبر نکردم، دلشــادم.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #داستان_کوتاه 📜: سنگتراش
✍ نویسنده: #پائولو_کوئلیو
روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:« این بازرگان چقدر ثروتمند است!» و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد:« کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر می شدم!»
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی را شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #داستان_کوتاه 📜: زبان خدا
✍ نویسنده: #پائولو_کوئلیو
یک مبلغ اسپانیایی به جزیرهای رفت و به سه کاهن آزتک برخورد.
کشیش پرسید:« چگونه دعا میکنید؟»
یکی از آزتکها پاسخ داد:« ما فقط یک دعا داریم. میگوییم: خدایا تو سه تا هستی و ما هم سه تا. بر ما رحم کن.»
مبلغ مذهبی گفت:« دعای قشنگی است. اما دقیقاً همان دعایی نیست که مقبول خدا بیفتد. دعای بهتری به شما یاد میدهم.»
کشیش یک دعای کاتولیک به آنها آموخت. و سپس راه خود را پی گرفت تا به تبلیغ انجیل بپردازد.
سال بعد، سوار بر کشتیای که او را به اسپانیا باز میگرداند، ناچار از کنار همان جزیره گذشتند. از روی عرشه آن سه کاهن را دید و برایشان دست تکان داد.
در همان لحظه هر سه شروع کردند به راه رفتن بر روی آب و به طرف او آمدند.
همچنان که به کشتی نزدیک میشدند یکی از آنها فریاد زد:« پدر!پدر! آن دعایی را که مقبول خدا میافتد، دوباره به ما یاد بده. چون فراموشش کردهایم!»
مبلغ مذهبی که معجزه را دیده بود،
گفت:« مهم نیست.»
و از خدا بخشش خواست که بیشتر نفهمیده است که خداوند به تمام زبانها سخن میگوید.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #داستان_کوتاه: شک
✍ نویسنده: #پائولو_کوئلیو
مردی صــبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شک كرد كه همـسايهاش آن را دزديده باشد ، برای همــين، تمام روز او را زير نـظر گرفتـ.
متوجـه شد كه همسـايهاش در دزدی مهارتـ دارد ، مثل يک دزد راه میرود ، مثل دزدی كه میخواهد چيزی را پنــهان كند، پچپچ میكند ،آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصــميم گرفت به خانه برگردد ، لباســش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكايتـ كند .
اما همين كه وارد خانـه شد ، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جا به جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايهاش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يک آدم شريـــف راه میرود ، حرف میزند ، و رفــتار میكند.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📝 #برشی_از_کتاب: دومین مکتوب
🖋 نویسنده: #پائولو_کوئلیو
آدمـــهای مفیدی که کارهای مفـید انجام می دهند، آزرده نمی شـوند اگر مثل بی مصرفـ ها با آنها برخــورد شود. اما بی مــصرف ها همیشه خود را مهم می دانند و تمام بی قابلــیتی شان را پشتــ ظاهــری مـقـتدر پنـــهان می کنند.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #داستان_کوتاه 📜: سگ باهوش
✍ نویسنده: #پائولو_کوئلیو
قصاب با دیدن ســگی که به طرف مغازهاش نزدیک میشد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغــذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسهای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بســتن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خطکشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شـد. قصابـ به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوسها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکـتـ سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ایســتگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آن را چک کرد. اتوبوس درست بود سـوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیـرتـ باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکتـ به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا میکرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خـیابان حرکت کرد تا به خانهای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خــودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفتـ و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنـجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیــه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:« چه کار میکنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوشترین سگی هست که من تا به حال دیدم. »
مرد نگاهـی به قصابـ کرد و گفت:« تو به این میگی باهـوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احـمق کلیدش رو فراموش میکنه. »
نتیجه اخـلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آن را بیارزش میدانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشـمند و غنیـمت است. سوم اینکه بدانیم دنیــا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشتههایمان را بدانیم.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #داستان_کوتاه: افسانه نارسيس
✍ نویسنده: #پائولو_کوئلیو
روزگاری در دهکدهای جوان زیبایی زندگی میکرد به نام نارسیس.او همهروزه برای دیدن زیبایی خود به دریاچه آبهای شیرین در وسط جنگل میرفت. آنچنان شتابان از میان مردم میگریخت که مبادا کسی او را ببیند و از زیباییاش لذت ببرد.
وقتی به دریاچه میرسید آرام میگرفت و ساعتها در سکوت دریاچه محو زیبایی خود میشد. آنچنان محو تماشای خود میشد که اصلا نمیفهمید روز کی به پایان میرسد و شبهنگام دزدانه به خانهاش باز میگشت تا مبادا کسی او را ببیند و از زیباییاش لذت ببرد!
یک روز همچنان که نارسیس دوان دوان آمد تا خود را به دریاچه برساند و مثل هر روز از زیباییاش لذت ببرد، پایش به سنگی خورد و به درون دریاچه افتاد و مرد.
از مکانی که نارسیس به درون دریاچه افتاد گلی شکفت. دریاچه نام او را به یاد نارسیس، نرگس گذاشت.
دریاچه همهروز برای برای نارسیس میگریست تا اینکه روزی الهه جنگلها آمد و دید تمام آبهای شیرین دریاچه با اشکهای دریاچه شور شده، پس به او گفت:« ای دریاچه تو چرا برای نارسیس گریه می کنی؟ درست است که او در هر حال زیباترین بود و من در هر حال همیشه در جنگلها به دنبالش دوان بودم تا او را ببینم اما او همیشه در میان جنگل از من فراری بود و من هرگز او را ندیدم و از زیباییاش لذت نبردم و این تنها تو بودی که او را دیدهای و از زیباییاش لذت بردهای!پس گریه برای چیست؟!»
دریاچه با تعجب اشکهایش را پاک کرد و پرسید:«مگر نارسیس زیبا هم بود؟!»
الهه با تعجبی دو چندان پاسخ داد:«آری!او زیبا بود؛ زیباترین بود. ولی چگونه ممکن است که تو این را ندانی؟ تو او را از هر کسی بیشتر دیده بودی،از خودش هم بیشتر! اصلا تو تنها کسی بودی که او را میدیدی. چگونه ممکن است که نفهمیده باشی او زیباست؟!»
دریاچه که کاملا گیج شده بود پاسخ داد:« نارسیس همه روزه ساعتها بر حاشیه من مینشست اما من هرگز نفهمیدم او زیباست! زیرا هر روز که او به سراغ من میآمد من در عمق چشمانش زیبایی خود را میدیدم و اکنون که مرده از این میگریم که دیگر نمیتوانم زیباییام را ببینم...»
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️