eitaa logo
نوای عاشقی🥰
230 دنبال‌کننده
12 عکس
1 ویدیو
0 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ کانال نوای عاشقی🥰 بهترین رمان ها
مشاهده در ایتا
دانلود
‍─═༅C᭄‌░⃟⃟🧡❤ღ༅═─‎ 📚 داستان بانوی دوم قسمت سی و چهارم با صدای ضربه های پی در پی به در پا برهنه به حیاط دویدم تا در رو باز کنم...طلعت سراسیمه بدون روسری از اتاقش بیرون اومد تا ببینه کی پشت در ایستاده... در رو که باز کردم پسر بچه ای پشت در ایستاده بود ... چادرم رو جلو کشیدم و گفتم:   -بفرمایید... پسرک که معلوم بود خیلی دویده نفس زنان گفت: -اقاتون رو بردن مریض خونه... طلعت چادر به سر به جلوی در اومد و گفت‌: -چی میگی؟اقا کیه؟ پسرک که رنگ به صورت نداشت با لکنت اسم احمد رو به زبون اورد و گفت: -از پله های انبار به پایین پرت شده...حالش خوب نیست...گفتن به سراغتون بیام و خبرتون کنم... با حرف پسرک جلوی در افتادم و از حال رفتم...با سیلی های پی در پی طلعت چشمهام رو باز کردم و گفتم: -احمد چی شده؟ طلعت اشکهایش رو پاک کرد و گفت: -منم عین تو خبر ندارم...بلندبشو بریم مریض خونه... **** دکتر پارچه ای لای دهن احمد گذاشت و گفت: -جوان چیزی نیست میخوام معاینه ات کنم... با هر فریاد خفه ای که احمد میکشید بدنم عین بید میلرزید... دکتر بعد از معاینه به دستیارش چیزی گفت که نه من متوجه شدم نه طلعت... **** ‌آقام از در اتاق عمل فاصله گرفت و گفت: -عملش خیلی طولانی شد...خدا به جوانی و این دوتا بچه رحم کنه... محمد که تو بغلم اروم و معصوم خوابیده بود رو بوسیدم و گفتم: -کارگر انبار میگفت احمد نتونسته وزن کیسه ها رو تحمل کنه برای همین از بالای پله ها به پایین پرت شده!!! اقام نگاهی به طلعت کرد و گفت: -کاش دست یا پاش میشکست ...شکستن لگن و کمر بدترین شکستگیه!!! طلعت اشکهاش رو پاک کرد و گفت -اینم از اقبال بلند ماست ...بیچاره احمد چه دردی رو تحمل میکنه... با یاداوری درد و ناله های احمد بغضم سر باز کرد و گفتم: -آقا خوب میشه؟دوباره سر پا میشه؟ اقام دستهاش رو به اسمون بلند کرد و گفت: -اگه خدا بخواهد خوب میشه و عین روز اولش میشه!!! ** در اتاق رو باز کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن... دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم: اروم  بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!! احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت: -دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست... از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم... *** مادرم پولی رو کف دستم گذاشت و گفت: -این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن... پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم: -مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم... مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت: -ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم... به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود... پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم: -پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه... مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت: -اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه... *** طلعت قابلمه به دست وارد اتاق شد و گفت: ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم... احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت: -ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم... طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد... نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: -پس چرا عقب نشستی؟ طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت: -من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست... به احمد نگاهی انداختم تا نظرش  رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره... بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم: -حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره... خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!) ادامه دارد...    ☞❥@navayeasheghi88🔚
‍─═༅C᭄‌░⃟⃟🧡❤ღ༅═─‎ 📚داستان بانوی دوم قسمت سی و پنجم با صدای در طلعت به بیرون اومد و گفت: -غلط نکنم خواهرهای طوبی خانم اومدن تا برای عروسی پسرشون لباس بدوزم!!! در رو باز کردم و به کنار ایستادم تا مشتری های طلعت به داخل خونه بیان... طلعت نگاهی به من انداخت و اشاره کرد به اتاقش برم... خیلی دوست داشتم به اتاقش برم و از نزدیک کار خیاطیش رو ببینم... طلعت قلم و کاغذی به دستم داد و گفت اندازه ها رو بنویس... بعد از رفتن مشتری ها طلعت پارچه ها رو وسط اتاقش پهن کرد و گفت: -دوباره میخوام خیاطی کردن رو شروع کنم...تا کی از خواهرهام پول قرض کنم؟میترسم بدهیم زیاد بشه و احمد از پس این همه قرض برنیاد... دستی به پارچه های گرون قیمت مشتری ها کشیدم و گفتم: -منم تا حالا چندین بار از آقام پول قرض گرفتم...اما میدونم احمد راضی نیست... طلعت متر رو از دور گردنش باز کرد و گفت: -میخوای کمک دستم باشی؟اینطوری تو هم یک پولی در میاری... بدم نمیومد کمک حال احمد بشم... به طلعت نگاه تردید امیزی انداختم و گفتم: -‌من عین شما وارد نیستم... طلعت با انگشتان دستش پارچه زیر دستش رو وجب کرد و گفت: -‌یاد میگیری...روزها به کار خونه و بچه هات برس شبها بیا اینجا و کمکم کن!!! * محمد رو کنار احمد گذاشتم و گفتم: -بیدار شد صدام بزن... احمد با لبخند مهربونی گفت: -باشه ...شریفه به حرف طلعت گوش کن اون خیاط کار بلدیه...اگه حواست رو جمع کنی زود واسه خودت اوستا کار میشی!!! **** طلعت برشی به پارچه مخمل زیر دستش زد و گفت: -عروسی خواهر زاده طوبی خانم دیدن داره...پسره فرنگ رفته است و وضعش حسابی خوبه... همه حواسم به پارچه و قیچی تو دست طلعت بود... دست به برش هوویم خیلی خوب بود... طلعت قیچی رو بست و گفت: -اگه خواهرهای طوبی خانم از این لباسها خوششون بیاد مطمئنم این خونه یک لحظه هم از رفت و امد مشتری خالی نمیشه!!! تو دلم خدا کنه ای گفتم و به هنر دست هوویم چشم دوختم... *** خواهر کوچکتر طوبی خانم لباسش رو تن کرد و رو به طلعت گفت: -خیلی قشنگ شده...دستت درد نکنه...یک پارچه کت و دامنی هم تو این هفته میارم میخوام سنگ تموم بزاری... طلعت به روی چشمی گفت و به من نگاه کرد... برق خوشحالی رو تو چشمهاش میدیدم... بعد از رفتن مشتری ها طلعت پول ها رو شمارش کرد و گفت: -زیادتر از چیزی که طی کرده بودیم بهم دادن...دلم نمیخواست تو حساب کتابهاش فضولی کنم برای همین چیزی نگفتم و اضافه پارچه ها رو جمع کردم... طلعت نصف پول رو کنار پام گذاشت و گفت: -اینم سهم تو... به اسکناس های تا نخورده کنار پام نگاه کردم و گفتم: -من که کاری نکردم...این پول خیلی زیاده... طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت: -شما چهار نفرید و خرجتون بیشتر از من میشه...من به همین نصف هم راضیم... باورم نمیشد اولین دستمزد کمک خیاط بودنم با دستمزد خود خیاط یکی باشه... از طلعت تشکری کردم و پول رو تو جیب پیرهن گلدارم گذاشتم... * رفت و آمد هر روزه من به اتاق طلعت پای بچه هامم به اونجا باز کرد...طلعت از اینکه بچه هام ازادانه به اتاقش رفت و امد میکردن خوشحال بود و من این رو از قربون صدقه رفتنهاش میفهمیدم... ادامه دارد...    ☞❥@navayeasheghi88🔚
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا شادمانی برایتان آرزومیکنم میدانم که این شادمانی قرین ِسلامتی ست پس میگویم حالِ خوب نصیبِ دلهای مهربانتان عصر زیبا تون بخیر کانال نوای عاشقی 😍 لطفا کانال مارو به دوستان خود معرفی کنید از همراهی شما سپاسگزاریم 🙏🙏 @navayeasheghi88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نوای عاشقی🥰
📿عاشقان وقت نماز است📿 🌴شڪر خدا ڪه نام علے در اذان ماست 🌴ماشيعه‌ايم و عشق علےهم از آن‌ماست 🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 💦اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🪴اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💦اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 🪴اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 💦اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 🪴اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 💦اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 🪴حَی عَلَی الصَّلاةِ 💦حَی عَلَی الصَّلاةِ 🪴حَی عَلَی الْفَلاحِ 💦حَی عَلَی الْفَلاحِ 🪴حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 💦حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🪴لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💦لا اِلَهَ إِلاَّ الله 🏃🏻عَجِلواُ بِالصلاة التماس دعای فرج اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً 🌷اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌷
سلام سلام امشب پارت های پایانی بانوی دوم رو رو قرار میدهم منتظر پارت های جذاب باشین😍 یه سوپرایز دارم از فردا هم یه رمان هیجانی رو شروع میکنیم منتظر باشین
مژده مژده سلام قشنگا شبتون قشنگ😍 ازفردا شب میخوام داستان جدیدی رو شروع کنم حتما بامن همراه باشین و بخونین قول میدم عاشقش میشین🌱سارا🌱 هرشب ساعت ۲۲:۳۰چهار پارت از کانال نوای عاشقی😍 برای خواندن این رمان زیبا عضو کانال ما شوید 🥰☺️ ✼🍃🌸🍃✼🍃🌸 🆔@navayeasheghi88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت های پایانی بانوی دوم👇
─═༅C᭄‌░⃟⃟🧡❤ღ༅═─‎ 📚 داستان بانوی دوم قسمت سی و ششم نجمه محمد رو بغل کرد و به حیاط چشم دوخت... عادتش بود هر زمان که میخواست حرفی بزنه که مادرم متوجه نشه چشم به حیاط میدوخت تا ببینه مادرم کجاست... دکمه های لباس سفارشی رو وصل کردم و گفتم: -‌باز چی شده؟چرا عین مرغ سر کنده بی قراری؟ نجمه سریع به سمتم چرخید و گفت: -آبجی چند روزه حالم اصلا خوب نیست...همش گرسنه ام میشه اما وقتی بوی غذا بهم میخوره بدنم بی حس میشه و عق میزنم... با حرف نجمه سریع بلند شدم و محمد رو از تو بغلش بیرون کشیدم... نجمه با تعجب به من و محمد نگاه کرد و گفت‌: -آبجی چی شد؟چرا محمد رو میگیری؟ نگاهی به شکمش کردم و گفتم: -دیوانه تو حامله ای!!! نجمه رو زمین نشست و گفت: -آبجی من رو نترسون... از رنگ و روی پریده اش به زیر خنده زدم و گفتم: -مگه ترس داره؟مگه نمیگفتی دلم بچه میخواد؟خب حالا داری مادر میشی... نجمه یکی تو سرش زد و گفت: -‌من غلط بکنم...من و چه به مادر شدن...من هنوز دیپلمم رو نگرفتم... به قیافه پریشونش لبخندی زدم و گفتم: -به رسول گفتی حالت بد میشه؟ نجمه سرش رو به علامت نه بالا برد و تو فکر رفت... باورم نمیشد نجمه کوچکم باردار باشه...تو دلم گفتم((خدا به داد اون بچه ای برسه که مادرش قراره شیطونی چون نجمه باشه!!!)) **** قبل از اینکه خبر بارداری نجمه رو به مادرم بدم به طلعت گفتم که نجمه حامله است... ته چشمهای طلعت با شنیدن خبرم یک غم بزرگ نشست...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم اما با خودم گفتم((بلاخره که چی ؟!چند وقت دیگه موقع سیسمونی دوختنم متوجه تو راهی نجمه میشه!!!)) *** عمه احمد پارچه چادری رو به دست طلعت داد و گفت: -‌وقتی شنیدم احمد، تو تمام مدت خونه نشین شدنش پیش شریفه مونده خیلی ناراحت شدم...هر چی باشه تو زن اولشی باید میومد تو اتاق تو... از اینکه عمه احمد انقدر راحت جلوی من حرف میزد عصبی شدم ولی چیزی نگفتم... طلعت قد چادر رو اندازه گرفت و گفت: من اینجا شب تا صبح سوزن میزنم و با چرخ کار میکنم...اگه احمد اینجا میومد دیگه نمیتونست استراحت کنه...تازه شیرین و محمد رو چیکار میکردیم؟اونها بدجور وابسته احمد هستن ... عمه احمد با حرفی که طلعت زد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت... تو دلم گفتم((احمد حق داشت که میگفت این جماعت قوم و خویش نیستن و از هر دشمنی دشمن ترن!!!)) * طلعت بولیز و شلواری به همراه یک روسری لای پارچه پیچید و گفت: -اینم از طرف من به مادرت بده تا بزاره رو سیسمونی خواهرت... تشکری ازش کردم و گفتم: -‌اتفاقا خودمم دو دست لباس نوزادی واسه سیسمونی نجمه دوختم اما عین شما نشده...واسه شما خیلی قشنگ تر شده... برای اولین بار بود که از هنر خیاطیش تعریف و تمجید میکردم...طلعت از تعریفم غرق در لذت شد و گفت: -تو هم داری کم کم راه میفتی...چند وقت دیگه کار تو هم خوب میشه و خودت سفارش میگیری!!! ادامه دارد...    ☞❥ @navayeasheghi88 🔚