هدایت شده از نوای عاشقی🥰
📿عاشقان وقت نماز است📿
🌴شڪر خدا ڪه نام علے در اذان ماست
🌴ماشيعهايم و عشق علےهم از آنماست
🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
💦اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
🪴اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
💦اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
🪴اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
💦اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
🪴اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
💦اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
🪴حَی عَلَی الصَّلاةِ
💦حَی عَلَی الصَّلاةِ
🪴حَی عَلَی الْفَلاحِ
💦حَی عَلَی الْفَلاحِ
🪴حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
💦حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
🪴لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
💦لا اِلَهَ إِلاَّ الله
🏃🏻عَجِلواُ بِالصلاة
التماس دعای فرج
اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً
🌷اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌷
سلام سلام
امشب پارت های
پایانی بانوی دوم رو
رو قرار میدهم منتظر پارت های جذاب باشین😍 یه سوپرایز دارم
از فردا هم یه رمان هیجانی رو شروع میکنیم منتظر باشین
مژده مژده
سلام قشنگا شبتون قشنگ😍
ازفردا شب میخوام داستان جدیدی رو شروع کنم حتما بامن همراه باشین و بخونین قول میدم عاشقش میشین🌱سارا🌱
هرشب ساعت ۲۲:۳۰چهار پارت از کانال نوای عاشقی😍
برای خواندن این رمان زیبا عضو کانال ما شوید 🥰☺️
✼🍃🌸🍃✼🍃🌸
🆔@navayeasheghi88
─═༅C᭄░⃟⃟🧡❤ღ༅═─
📚 داستان بانوی دوم
قسمت سی و ششم
نجمه محمد رو بغل کرد و به حیاط چشم دوخت...
عادتش بود هر زمان که میخواست حرفی بزنه که مادرم متوجه نشه چشم به حیاط میدوخت تا ببینه مادرم کجاست...
دکمه های لباس سفارشی رو وصل کردم و گفتم:
-باز چی شده؟چرا عین مرغ سر کنده بی قراری؟
نجمه سریع به سمتم چرخید و گفت:
-آبجی چند روزه حالم اصلا خوب نیست...همش گرسنه ام میشه اما وقتی بوی غذا بهم میخوره بدنم بی حس میشه و عق میزنم...
با حرف نجمه سریع بلند شدم و محمد رو از تو بغلش بیرون کشیدم...
نجمه با تعجب به من و محمد نگاه کرد و گفت:
-آبجی چی شد؟چرا محمد رو میگیری؟
نگاهی به شکمش کردم و گفتم:
-دیوانه تو حامله ای!!!
نجمه رو زمین نشست و گفت:
-آبجی من رو نترسون...
از رنگ و روی پریده اش به زیر خنده زدم و گفتم:
-مگه ترس داره؟مگه نمیگفتی دلم بچه میخواد؟خب حالا داری مادر میشی...
نجمه یکی تو سرش زد و گفت:
-من غلط بکنم...من و چه به مادر شدن...من هنوز دیپلمم رو نگرفتم...
به قیافه پریشونش لبخندی زدم و گفتم:
-به رسول گفتی حالت بد میشه؟
نجمه سرش رو به علامت نه بالا برد و تو فکر رفت...
باورم نمیشد نجمه کوچکم باردار باشه...تو دلم گفتم((خدا به داد اون بچه ای برسه که مادرش قراره شیطونی چون نجمه باشه!!!))
****
قبل از اینکه خبر بارداری نجمه رو به مادرم بدم به طلعت گفتم که نجمه حامله است...
ته چشمهای طلعت با شنیدن خبرم یک غم بزرگ نشست...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم اما با خودم گفتم((بلاخره که چی ؟!چند وقت دیگه موقع سیسمونی دوختنم متوجه تو راهی نجمه میشه!!!))
***
عمه احمد پارچه چادری رو به دست طلعت داد و گفت:
-وقتی شنیدم احمد، تو تمام مدت خونه نشین شدنش پیش شریفه مونده خیلی ناراحت شدم...هر چی باشه تو زن اولشی باید میومد تو اتاق تو...
از اینکه عمه احمد انقدر راحت جلوی من حرف میزد عصبی شدم ولی چیزی نگفتم...
طلعت قد چادر رو اندازه گرفت و گفت:
من اینجا شب تا صبح سوزن میزنم و با چرخ کار میکنم...اگه احمد اینجا میومد دیگه نمیتونست استراحت کنه...تازه شیرین و محمد رو چیکار میکردیم؟اونها بدجور وابسته احمد هستن ...
عمه احمد با حرفی که طلعت زد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت...
تو دلم گفتم((احمد حق داشت که میگفت این جماعت قوم و خویش نیستن و از هر دشمنی دشمن ترن!!!))
*
طلعت بولیز و شلواری به همراه یک روسری لای پارچه پیچید و گفت:
-اینم از طرف من به مادرت بده تا بزاره رو سیسمونی خواهرت...
تشکری ازش کردم و گفتم:
-اتفاقا خودمم دو دست لباس نوزادی واسه سیسمونی نجمه دوختم اما عین شما نشده...واسه شما خیلی قشنگ تر شده...
برای اولین بار بود که از هنر خیاطیش تعریف و تمجید میکردم...طلعت از تعریفم غرق در لذت شد و گفت:
-تو هم داری کم کم راه میفتی...چند وقت دیگه کار تو هم خوب میشه و خودت سفارش میگیری!!!
ادامه دارد...
☞❥ @navayeasheghi88 🔚
─═༅C᭄░⃟⃟🧡❤ღ༅═─
📚 داستان بانوی دوم
قسمت سی وهفتم (پایانے)
طلعت نگاهی به سفارش ها کرد و گفت:
-میترسم نتونیم سفارش ها رو تا عید دست مشتری ها برسونیم و بد قول بشیم...
سوزن رو نخ کردم و گفتم:
انشاا...که میرسونیم و بدقول نمیشیم...
**
شیرین قلک به دست وارد اتاق طلعت شد و طبق عادت همیشگی اش قلک رو به سمت هوویم گرفت تا درونش پولی بیندازد...
طلعت شیرین رو به روی پاهایش نشاند و پولی به درون قلکش انداخت...
دیگر عین سابق مخالف مادری کردن طلعت برای بچه هایم نبودم...طلعت رفتارش خوب بود و احترام زیادی برای من قائل میشد شاید او هم فهمیده بود که هر دو ما محکوم به پذیرفتن دیگری هستیم ...
با نزدیک شدن به سال جدید و تحویل سفارش ها دست مزد خوبی نصیب من و طلعت شد...
طلعت برشی به پارچه زیر دستش زد و گفت:
-کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره!!!
به صورتش نگاه کردم تا متوجه منظورش بشم...طلعت خنده ای کرد و گفت:
همه از هنر دست من و تو صاحب رخت و لباس نو شدن ولی خودمون بی لباس موندیم...
نگاهی به پارچه زیر دستش کردم و گفتم:
-سفارش جدید قبول کردی؟
طلعت ابروهاش رو به نشانه نه بالا برد و گفت:
-برای تو میدوزم...
دستی به پارچه گلدار روی زمین پهن شده کشیدم و گفتم:
-خیلی قشنگه ...
طلعت خنده ای کرد و گفت:
-برای محمد و شیرین قبلا دوختم...گفتم برای مادرشون هم بدوزم که عید بی رخت و لباس نمونه...
**
سفره هفت سین رو کنار بستر احمد پهن کردم و گفتم:
-خجالت میکشم به طلعت بگم سال تحویل رو پیش ما بیاد...
احمد رادیو رو نزدیک گوشش برد و گفت:
-چرا؟خجالت نداره ...
انگشتم رو تو کاسه سمنو کردم و گفتم:
-هنوز خیلی چیزها بین ما خرابه و آباد نشده...
احمد رادیو رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-میدونم...اما چاره چیه ؟شما قراره یک عمر با هم زندگی کنید و باید دندون به روی جگر بزارید و چیزی نگید...این بچه ها فردا بزرگ میشن و میفهمن که زندگی از چه قراره...
***
شیرین گونه استخوانی طلعت رو بوسید و گفت:
-عزیز گریه نکن...من دلم میگیره...
طلعت با گوشه روسری اشکهایش رو پاک کرد و گفت:
-گریه شوقِ عزیز...برو شوهرت رو منتظر نزار...
شیرین من رو محکم تو آغوشش گرفت و گفت:
-مادر تو رو خدا مراقب بابا و عزیز باش...
دستهای لاغرش رو تو دستهام محکم گرفتم و گفتم:
-برو خیالت راحت ...
محمد کنار طلعت نشست و گفت:
-عزیز منم برم سربازی عین الان گریه میکنی ؟
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگه راه دور بیفتی اره که گریه میکنم...
محمد خنده بلندی کرد و گفت:
-بازم معرفت عزیز...مادر که میگه از خدامه راه دور بیفتی ...
احمد گوش محمد رو گرفت و گفت:
-پدر صلواتی تا این دوتا رو به جون هم نندازی ول نمیکنی نه؟
محمد خودش رو از زیر دست باباش بیرون کشید و گفت:
-به جون بابا حسرتِ دیدن یک دعوای خشک و خالی به دلم مونده!!!
***
طلعت قران رو بالا برد و به محمد گفت:
- دیگه سفارش نکنم ...مراقب خودت باش...
محمد از زیر قران رد شد و جلوی در طلعت رو بوسید و گفت:
-چشم عزیز...شما هم مراقب بابا و مادرم باش...نیام ببینم گیسی تو سر هم نگذاشتید!!!
طلعت میان گریه ،لبخندی زد و گفت:
-خیالت راحت دیگه من و مادرت جز هم کسی رو نداریم ...برو به سلامت...
محمد من رو در آغوشش گرفت و اروم در گوشم گفت:
-اول عزیز رو به خدا بعدش به تو و بابا میسپرم مراقبش باشید...
پیشونی مردانه اش رو بوسیدم و بهش اطمینان دادم مراقب عزیزش هستم تا برگرده...
با طلعت چشم به ته کوچه دوختم، با گم شدن محمد تو خم کوچه...دستش رو گرفتم و گفتم:
بیا تو...دیگه رفت...
طلعت در رو پشت سرش بست و گفت:
-باز من و تو مال هم موندیم...یک چای تازه دم بیار که بغض رفتن محمد رو بشوره و ببره...
تو دلم گفتم((به روی چشم...چه خوبه که تو رو دارم و چه خوبه که هنوز به امید یک هم صحبت چای تازه دمم عین هر روز براهه...))...
✅پایان
ممنون ازهمراهیتون دوستان خوبم
☞❥@navayeasheghi88 🔚
قبل از خواب اینو براش بفرست :
‹تو اومدی و شدی خواستنیترین فرد زندگیم
که حالا یک لحظه هم بدون تو نمیتونم.
صدای تو،دیدن تو،درآغوش کشیدن تو ...
حتی فکر کردن به تو برای من آرامش بخشه،
آرامش یعنی تو ،عشق یعنی تو زندگی یعنی تو
دلیل نفس کشیدنم، دلیل خندهی روی لبم
من خوشبخترینم چون تورو دارم،
خیلی زیاد دوست دارم از ته قلبم،
خوشحالم از بودنت همیشگیم♥️🫂
شبت بخیر عشقم💋