#نظر_ایت_الله_بهجت_وحدت_بود
✅حضرت آیتالله بهجت(ره):
کسی که #وحدت مسلمانان را نخواهد، مسلمان نیست. ائمۀ ما علیهمالسلام در نماز جماعت آنان شرکت میکردند، به جهت اتّحاد مسلمانان
📚 زمزم عرفان،ص381
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#پرسش_پاسخ
⁉️آیا می توان بدون رضایت گرفتن از فرد #غیبت شونده #توبه کرد؟
✍️با توجه به این که غیبت از #حق_الناس است، بنابراین در مرحله اول باید از غیبت شونده رضایت گرفت، آن گاه به درگاه الهی از این گناه توبه کرد. اما اگر رضایت گرفتن از غیبت شونده به هر دلیلی ممکن نباشد و یا این که گفتن به او موجب مفسده ای مهم تر می شود و ... که در این صورت با توجه به روایات معصومان (ع) باید برای او #استغفار نمود و این کفاره غیبت او است.
💥در این باره به دو روایت اشاره می کنیم:
🔅#امام_صادق (ع) می فرماید از #پیامبر (ص) پرسیده شد: کفاره غیبت چیست؟ حضرت فرمود: هر وقت یادت آمد، برای او از خداوند طلب آمرزش کن.
🔅امام صادق (ع) در روایت دیگر می فرماید: اگر غیبت کردى و خبرش به غیبت شده رسید، پس راهى نمی ماند جز حلالیت خواستن از او، امّا اگر خبرش به او نرسیده، از خداوند برایش طلب آمرزش کن.
📚مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج۷۲، ص۲۴۱
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_یکم
*چفيه*
✔️راوی:عباس هادي
🔸اواخر سال۱۳۶۰بود. ابراهيم در مرخصي به سر ميبرد.
آخر شــب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد!
گفتم: راستي داداش، اينهمه پول از كجا مي ياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك ميكني، براي هيئت خرج ميكني، الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست!
🔸بعد به شوخي گفتم: راستش رو بگو، گنج پيدا كردي!؟
ابراهيــم خنديد وگفت: نه بابا، رفقا اينها را به من ميدهند، خودشــان هم ميگويند در چه راهي خرج كنم.
فرداي آنــروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شــديم. به مغازه مورد نظر رسيديم.
مغازه تقريبًا بزرگي بود. پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردند، معلوم بود كاملا ابراهيم را ميشناسند.
بعد از كمي صحبتهاي معمول، ابراهيم گفت: حاجي، من ان اشاء الله فردا عازم گيلان غرب هستم.
پيرمرد هم گفت: ابرام جون، براي بچه ها چيزی احتياج داريد؟
ابراهيم كاغذي را از جيبــش بيرون آورد. به پيرمرد داد وگفت: به جز اين چند مورد، احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم. چون اين رشــادتها و حماسه ها بايد حفظ بشه.آيندگان بايد بدانند اين دين و اين مملكت چه طور حفظ شده.
🔸بعد هــم ادامه داد: براي خود بچه هاي رزمنده هــم احتياج به تعداد زيادي چفيه داريم.
🔸صحبت كه به اينجا رسيد پسر آن آقا كه حرفهاي ابراهيم را گوش ميكرد جلــو آمد وگفت: حالا دوربين يه چيزي، اما آقا ابرام، چفيه ديگه چيه؟! مگه شما مثل آدماي لات و بيكار ميخواهيد دستمال گردن بندازيد!؟
ابراهيم مكثي كرد وگفت: اخوي، چفيه دســتمال گردن نيســت. بچه هاي رزمنــده هر وقت وضو ميگيرند چفيه برايشــان حوله اســت، هر وقت نماز ميخوانند ســجاده اســت. هر وقت زخمي شــوند، با چفيه زخم خودشان را ميبندند و...
🔸پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش وگفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهيه ميكنيم.
🔸فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم. همان پيرمرد با يك وانت پر از بار آمد. سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم را صدا كردم.
پيرمرد يك دســتگاه دوربين و مقداري وسايل ديگر به ابراهيم تحويل داد وگفت: ابرام جان، اين هم يك وانت پر از چفيه.
بعدهــا ابراهيم تعريف ميكرد كــه از آن چفيه ها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم.
كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_دو
*شوخ طبعي*
✔️راویان:علي صادقي، اكبر نوجوان
🔸ابراهيم در موارد جدّيت كار بســيار جدّي بود. اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود. اصلا يكي از دلائلی كه خيليها جذب ابراهيم ميشدند همين موضوع بود.
ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصي داشت! وقتي غذا به اندازه كافي بــود خوب غذا ميخورد و ميگفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتري به غذا دارد.
🔸با يكي از بچه هاي محلي گيالنغرب به يك كله پزي در كرمانشــاه رفتند.
آنها دو نفري سه دست كامل كله پاچه خوردند!
يــا وقتي يكي از بچه ها، ابراهيم را براي ناهار دعوت كرد. براي ســه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادي برنج و...آماده كرد، که البته چيزي هم
اضافه نيامد!
٭٭٭
🔸در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم.
صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف ميكرد. ابراهيم هم
كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريبًا چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد!
🔸جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد.
يكي يكي آنها را ميآورد و ميگفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و...
ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد.
وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را ميآورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد.
ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي!
من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا!
يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مي ياد كه...
بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم.
موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند!
بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و...
🔸تقريبًا نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچه هــاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء(ع) هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد!
تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخم هاي جعفر بازشد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
1_49982510.mp3
18.13M
🔉 #سخنرانی
🍎 جمع بندی نکات سلوکی
🕌 #مشهد
#استاد_غفاری
💢پیشنهاد دانلود👆👆
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
⭕️ از همه جا به یاری او می آیند
🔹 ياران امام از صنف و نژاد خاصى نيستند؛ بلكه از گروهها و نژادهاى گوناگون و از سرتاسر جهان هستند. مردمى كه به يارى امام می شتابند، «من أقاليم الأرض» و «من أقصى البلاد» (١) هستند. از عجم و عرب، از شام و مصر و از جاهاى مختلف می باشند.
🔸 پيامبر اكرم میفرمايند: « [بعد از اعلام برخى از حوادث آينده] ...اى مردم! بهترين از امت پيامبر، بر شما حكمرانى كرده، پس در مكه به وى ملحق شويد كه او مهدى است... كه بزرگان شام و مانند آنها و نجيبان مصر و گروههايى از مشرق زمين و مانند آنان به سوى مهدى آيند تا به مكه رسيده و با وى در ميان ركن و مقام بيعت كنند...» (٢)
📚 بررسی تطبيقى مهدويت در روايات شيعه و اهل سنت، ص ١٢۴
١. صحيح، جعفر بن محمد حضرمى، الأصول الستة عشر، ص ۶۴
٢. سيوطى، الحاوی للفتاوى، ص ٩٨
#مهدویت_در_نگاه_اهل_سنت
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
⭕️شیخ جعفر آقایِ مجتهدی و عنایت امام زمان به پیرزن آلمانی
💢پیشنهاد #ویژه دانلود👆👆👆
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_سوم
*دو برادر*
✔️راوی:علي صادقي
🔸براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شســتن دستهاي آنان،
مراسم با صرف ناهار تمام ميشد.
🔸در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند.
شوخي هاي آنها هم در نوع خود جالب بود.
🔸در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد! جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدي ميگي ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا ميخنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و...
🔸جواد در حالي كه آب از ســر و رويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد.
گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند!
٭٭٭
🔸در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد. چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_چهارم(بخش اول)
*سلاح كمري*
✔️راوی:امير منجر
🔸آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند.
🔸گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيالنغرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه کلت گرفته و هنوز تحويل نداده است!
ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
🔸آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه.
شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم.
ُ صبح زود رسيديم. هوا تقريبًا سرد بود، به ابراهيم گفتم: خب، كجا بايد بريم!
گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده.
🔸كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش ميرفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد.
بلند گفت: سلام مادر.
پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟!
ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو ميشناسي؟!
پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه
برگشته، سنش هم حدود بيست ساله.
پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد.
ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلامید، بخوريد كه بايد قوي باشيد.
🔸بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي ميكند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنميگردد.
ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا!
پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!
ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي.
پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر!
ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نميشيم.
پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد:
وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
💫 بسم الله الرحمن الرحیم 💫
#ختم_صلوات
نیت ها : 1⃣ سلامتی و تعجیل در ظهور اماممون و سلامتی رهبر
2⃣ شفای بیماران
3⃣ تسهیل ازدواج ها
4⃣ دفع بلاها
5⃣✨ رفع عذاب های قبر و سکرات مرگ
( هدیه به امیرالمومنین برای اینڪه در لحظه جان دادن و بودن در قبر همراه ما باشند)
6⃣ هدیه به امام زمان (عجل الله فرجه)
7⃣ هدیه به شهدا و به خصوص شهید #سجاد_محمدے و #شهید_نَیِّری
تعداد صلوات ها رو اعلام ڪنید👇🌷🍃🍂
@besmellah786
مهلت تا پایان روز جمعه ۲۳ فروردین🚩
⚠️نیــــــــت ها فراموش نشہ⚠️
⭕️ هنرمندانه زندگی کن
🔹 قناعت، کلید رضایت از زندگی است. شخص قانع برای کسب روزی تلاش می کند ولی به آنچه خدا روزی اش کرده، اکتفا می کند. چنین کسی نه معترض است و نه احساس ناکامی می کند؛ در نتیجه از زندگی خود احساس رضایت خواهد کرد.
🔸 تفاوت فرد قانع با فرد حریص، تنها یک چیز است: آرامش؛ چیزی که فرد قانع از آن بهره مند و فرد حریص از آن محروم است. امام صادق میفرمایند: «به آنچه خدا قسمت تو کرده قانع باش، تا زندگی ات با صفا شود.»
📚 قصص الانبیا، ص١٩۵
🔺 کدام شایسته تر است: منتظر حریص یا منتظر قانع؟
#اخلاق_مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
⭕️ جنبندهی زمین
🔹 یکی دیگر از آیات مهم در مبحث رجعت، آیه ٨٢ سورهی نمل است: «وَ إِذا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دابَّةً مِنَ الاْءَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النّاسَ كانُوا بِآياتِنا لا يُوقِنُونَ»
🔸 مرحوم قمی در تفسير خود نقل نموده که رسول اکرم، «دابّة الأرض» در این آیه را مخصوص امیرالمومنین دانسته و سپس فرمودند: «يا على، هنگامى كه آخرالزمان فرا میرسد، خداوند تو را در بهترين صورت از قبر خارج میكند و در دست تو وسیله ای (عصای موسی) است كه با آن به پيشانى مردم نشانهی ايمان و كفر را نقش خواهى نمود.»
📚 حکومتهای جهانی قبل از قیامت، ص ٢۵
#رجعت
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
⭕️ بحران معنویت
🔹 در ادامه این سری پیامها، به بررسی آیات مربوط به آخرالزمان در قرآن میپردازیم. در برخی از این آیات، خداوند این ویژگی ها را به گونه ای ذکر کرده است که کثرتِ مردمِ غرق شده در دنیا را، نشان میدهد.
🔸 به عنوان مثال در آیات ١ و ٢ سوره انبیاء میفرماید: «حساب مردم به آنان نزدیک شده، در حالی که در غفلتند و رویگردانند. (١) هیچ یادآوری تازه ای از طرف پروردگارشان برای آنها نمیآید، مگر آنکه با بازی (و شوخی) به آن گوش میدهند. (٢)»
🔺 این آیات، نشان دهندهی وضع جامعه و همچنین گمراهی اکثر مردمِ آخرالزمان است که این وضع، از زمان پیامبر اکرم تا به امروز شدیدتر شده و به اوج خود رسیده است.
#آخرالزمان
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
1_50369687.mp3
14.81M
#استاد_دارستانی
کدوم زن در تاریخ نامش رو برداشت؟
#ام_البنين حقیقت ادب..
.
پیشنهاد #ویژه دانلود👆👆
✔️(بسیار مفید👌)
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_چهارم (بخش دوم)
*سلاح کمری*
✔️راوی:امیر منحر
🔸ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفت و پيچگوشتي
آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟
پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد!
🔸از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عملياتها كمكمون ميكرد.
گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه.
گفت: خب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟
دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
🔸مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند.
🔸آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
گروه توپخانه من ســختترين مأموريتها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملياتهايش موفق بوده. من سختترين و مهمترين دوره هاي نظامي را در داخل وخارج كشور گذرانده ام.
اما كســاني بودند و هستند كه تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند.
بعد مثالــي زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشــمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهائي ميكردند كه عجيب بود.
مثلا در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير مي آوردند. من هم پشتيباني آنها را انجام ميدادم.
خوب به ياد دارم كه يكبار ميخواســتند به منطقه بــازي دراز حمله كنند.
من وقتي شــرايط نيروهاي حمله كننده را ديدم به دوســتم گفتم: اينها حتمًا شكست ميخورند.
اما در آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن،بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند!
🔸يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خب آقاي هادي، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟
ابراهيم كه ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم. آقاي مداح زيادي تعريف كردند، ما كاره اي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود.
#قسمت_پنجاه_و_چهارم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_پنجاه_و_چهارم (بخش سوم و آخر)
*سلاح کمری*
✔️راوی:امیر منجر
🔸آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگها حرف اول
را ميزند روحيه نيروهاست.
اينها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن مي انداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت.
بعد ادامه داد: اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود.
اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. من از اين بچه هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد:
«اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.»
ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقريبًا چهارده ماهه گيالنغرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد.
دورانــي كه حماســه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حمالت يك گروه كوچك چريكي بودند!
#پایان_قسمت_پنجاه_و_چهارم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
taheri-milad-emam-hosein-95-003.mp3
8.1M
#مولودی
🎤حاج محمدطاهری
💢میخانه مگر بال و پرم و بپذیرد
#مدح
⭕️پیشنهاد دانلود👆👆
✅کانال نوای حسینیان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
🔸🔷 یک سنگریزه در کفش،
گاه تو را ازحرکت باز می دارد ،
سنگریزه ها را در یاب !
🔹🔶 یک نگاه نامهربانانه به پدر به مادر ، گاه کار همان سنگریزه را می کند.
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#یامهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎بسم الله الرحمــــن الرحیـم💎
✔️سفارش ویژه امام زمان♥️ (عجل الله فرجه) به پدر آیت الله سیستانی.
♻️ اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج ♻️
🌷✨💠✨💠✨🌷
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
#یامهدی
taheri-milad-emam-hosein-95-004.mp3
6.04M
#مولودی
🎤حاج محمدطاهری
💢تو حرمت جامون خالیه
#سرود
⭕️پیشنهاد دانلود👆👆
✅کانال نوای حسینیان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
banifateme-milad-emam-hosein-95-003.mp3
3.45M
#مولودی
🎤سید مجید بنی فاطمه
💢نفس بکش تو این هوا
#سرود
⭕️پیشنهاد دانلود👆👆
✅کانال نوای حسینیان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686
banifateme-milad-emam-hosein-95-004.mp3
10.77M
#مولودی
🎤سید مجید بنی فاطمه
💢دلی به سینه تپید و دوباره شیدا شد
#مدح
⭕️پیشنهاد دانلود👆👆
✅کانال نوای حسینیان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1449197581C356eeea686