خاطرهای تکان دهنده
در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهي هفتهي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نميشد و خبري از نماز نبود.
روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه ميآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.»
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.
آن روز خيلي به ما خوش گذشت.
به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!
بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟!
كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. خيلي وحشت كرده بوديم. ناگهان صدايي به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانهي اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضاي معنوي خاصي فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختياري پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
یک هفتهای ميشد که به رحمت خدا رفته بود.
خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي ميدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهي نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم. خدا همه خادمین نماز را موفق بدارد و آناني كه براي اقامه نماز تلاش كردند و به رحمت خدا رفتهاند را بيامرزد و ما را هم جزو نمازگزاران واقعي قراردهد.
خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
کتاب پر پرواز ؛ ص ۱۲۲.
لطیفه
تاجری زياد به سفر میرفت.
از او سؤال شد، آیا سودی هم از این مسافرتها به دست میآوری؟!
گفت: بلی، نمازهای چهار رکعتی را نصفه میخوانم.
کتاب پر پرواز ؛ ص
ثانیهای تفکر
اگر یک نفر را ده بار صدا بزنی و او جواب شما را ندهد چه حالی پیدا میکنی؟
حالا اگر شما کسی را صدا بزنی توقع داری او چگونه جوابت را بدهد؟
آیا اذان، صدا زدن خدا نیست که ما را دعوت به گفتگو میکند؟
آیا به اندازهای که صبح هنگام خروج از منزل به سر و وضع خودت میرسی، به همان اندازه نیز برای نماز صبحت وقت میگذاری؟
آیا برخی خانم ها به اندازهای که برای سالاد درست کردن وقت و دقت به خرج میدهند برای نمازشان نیز این وقت و دقت را میگذارند؟
آیا درست است که فقط هر وقت، مشکلی پیش آمد خدا را صدا بزنیم؟
نظر شما درباره کسی که وقتی به تو احتیاج دارد به تو زنگ می زند، چیست؟
کتاب پر پرواز ؛ ص ۱۰۴.
سفارش آخر
تفکر غلطی در بین مردم رواج پیدا کرده بود. به همین خاطر امام (علیه السلام) منتظر زمانی بود که خطر این فکر فاسد را به همه گوش زد کند ….
آثار ضعف در بدن امام (علیه السلام) دیده میشد.
با زحمت فراوان از جا بلند شد و نشست، خدمتکار را صدا زد و فرمود:
حرف مهمی دارم تمام فامیل را جمع کنید تا حرف آخرم را با آنها بزنم امروز روز آخر عمر من است.
خدمتگزار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به سرعت رفت و همه را خبر کرد.
آشنایان همه آمده بودند. همگی دور تا دور بستر امام صادق (علیه السلام) نشسته و منتظر شنیدن صحبت امام بودند.
هر کس با خودش حدسی میزد، اما نکتهای که همه در آن یک نظر بودند این بود که، امام باید صحبت خیلی مهمی داشته باشد که در این شرایط سخت از همه آشنایان خواسته این جا باشند ….
بالأخره انتظار به پایان رسید. امام (علیه السلام) یک دفعه چشمشان را باز کردند و فرمودند:
شفاعت ما اهل بیت به کسی که نسبت به نماز، سست باشد و آنرا سبک بشمارد نمیرسد.
کتاب پر پرواز ؛ ص 100 به نقل از وسائلالشيعة، ج 4 ص
یادی از شهدا
شهناز، لباسهای تمیز و نوی خود را پوشید.
مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به سلامتی کجا تشریف میبرید؟!
شهناز که مادرش را خیلی دوست داشت با لبخندی پر از محبت به او گفت:
مادر جان! مگر شما وقتی به دیدار یک دوست میروید لباس نو نمیپوشید و سر و وضع خودتان را مرتب نمیکنید؟ من هم با خدای مهربان، وقت ملاقات و گفتگو دارم، آیا نباید به سر و وضعم برسم؟
مادر نگاهی پر از شوق و محبت به دخترش انداخت و از صمیم قلب برایش دعا کرد که عاقبت به خیر شود.
اینکار همیشگی او هنگام ملاقات با محبوبش بود.
وقتی جنازه شهیده «شهناز حاجی شاهی» را آوردند مادرش به یاد دعایش افتاد و خدا را شکر کرد
کتاب پر پرواز ؛ ص ۹۸.
ثانیهای تفکر
اگر با دوستت تند حرف بزنی، او ناراحت نمیشود؟
فرض کنید به دو جلسه جداگانه در دو روز دعوت شدهاید؛
برای جلسه اول، فقط پیامکی آمده که روز یکشنبه ساعت 14 در فلان جلسه شرکت کنید.
اما برای جلسه دوم، کارت دعوتی شیک در پاکتی زیبا که در آن، ضمن احترام به شما نوشته شده: از شما دوست عزیز دعوت میشود در روز دوشنبه، تاریخ 10/2 رأس ساعت 9 صبح با لباسی زیبا و مرتب، و سر و وضع مناسب در فلان جلسه شرکت نمایید.
شما بیشتر به کدام جلسه بها و اهمیت میدهید؟
اذان دعوت نامه رسمی است که دو بار با «حی علی الصلاة» خداوند ما را به حضور در مراسم عبادی می خواند.
کتاب پر پرواز ؛ ص
یادی از شهدا
سه کیلومتر راه یعنی سه هزار متر یا شش هزار قدم نیم متری، شیرعلی هر روز این مسافت را از خانه تا مسجد میرفت تا نمازش را با جماعت بخواند.
پدر و مادرش که از این همه پیاده روی شیرعلی خبر داشتند به او گفتند: علی جان! چرا این همه راه را پیاده میروی؟
شیرعلی با لبخند به صورت پدر و مادرش نگاهی انداخت و آرام گفت: «این پیاده راه رفتن من به نفع شما هم هست.»
پدر و مادر شیرعلی نگاهي به هم کردند و گفتند: چه نفعی پسرجان؟!
شیرعلی با همان چهره شادابش گفت:
«وقتی من پیاده به مسجد میروم در راه، هزار صلوات میفرستم و ثوابش را به پدرم میدهم و در راه برگشت هم هزار صلوات دیگر میفرستم و ثواب آنرا به مادرم هدیه میکنم.
پدر و مادر شیرعلی لبخندی از روی رضایت زدند.
وقتی شیرعلی راشکی شهید شد آن مسجد هم برای او دلتنگ شده بود.
کتاب پر پرواز ؛ ص 85.
حساب نجومي
نماز صبح که تمام شد مردم آرام آرام مسجد را ترک کردند.
امیر المؤمنین (علیه السلام) بعد از لحظاتی بلند شد تا برود، به جمعیت نگاهی انداخت اما ابی الدرداء که همیشه برای نماز صبح میآمد را ندید …
دم در مسجد، خانم ابی الدرداء به امام (علیه السلام) سلام کرد.
حضرت از احوال همسرش پرسید که چرا امروز صبح به نماز جماعت نیامده است، آیا اتفاقی برای او افتاده؟!
خانم ابی الدرداء با افتخار گفت: همسرم دیشب اصلاً نخوابید و از سر شب تا صبح مشغول عبادت بود و چون خسته بود، نماز صبحش را در منزل خواند و خوابید.
این را گفت و منتظر تحسین حضرت بود که …
امام (علیه السلام) فرمود: اگر از سر شب تا صبح میخوابید ولی نمازش را در مسجد به جماعت بجا میآورد ارزش و ثوابش بیشتر بود.
خانم ابی الدرداء سر به زیر انداخت و با تعجب راهی خانه شد.
کتاب پر پرواز ؛ ص 79 به نقل از بحارالأنوار، ج 85 ص 17.
طناب کشی
همه از کار جوان تعجب کرده بودند و با نگاه عجیبی به او نگاه میکردند و احیاناً بعضی نیز او را مسخره میکردند.
جوان که قد بلندی هم داشت و آستین لباسش را بالا زده بود؛ طناب بلندی به دست گرفته و آنرا از در خانهای تا مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله) میکشید.
عابران با تعجب به او نگاه میکردند اما جوان، مشغول کار خودش بود.
یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟
جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ماست از من درخواست کرده طنابی را از در خانهاش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد و نماز جماعت برسد.
رهگذر با تعجب پرسید: حالا مگر چه میشد نماز را در خانهاش میخواند؟
جوان در حالی که طناب را به دست داشت و به جلو حرکت میکرد، گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرموده، اینکار را انجام دهد تا از نماز جماعت محروم نباشد.
رهگذر که در حال رفتن بود، آرام با خودش گفت:
پس ما که چشم داریم و سالم هستیم، اگر در نماز جماعت شرکت نکنیم دیگر... .
کتاب پر پرواز ؛ ص ۷۸ به نقل از تهذيبالأحكام، ج 3 ص 266
راههای ایجاد حضور قلب چیست؟
1. قبل از ورود به نماز، با خودتان بگویید این آخرین نماز عمر من است. (انسان آخرین کارهایش را با حضور قلب بیشتری انجام می دهد)
2. چیزهایی که باعث میشود حواستان در نماز پرت شود را از خود دور کنید. مثلاً:
خواندن نماز در محلی که رفت و آمد در آن نباشد.
خاموش بودن از تلویزیون، موبایل و …
احتیاج به رفتن به دست شویی.
3. ایجاد آمادگی قبل از نماز با:
صحبت نکردن هنگام وضو و گفتن ذکرهای هنگام وضو.
گفتن اذان و اقامه.
همیشه اول وقت نماز خواندن.
تا حد امکان نماز را به جماعت و در مسجد خواندن.
4. خدا را حاضر و ناظر ببینید که در مقابلش ایستادهاید و مستقیم میخواهید با خودش حرف بزنید و به خودمان بگوییم خدا دارد مرا میبیند.
5. اگر در بین نماز متوجه شدید حواستان پرت شده است، آن حواس پرتی را ادامه ندهید و به خودتان بگویید من در حضور خداوند ایستاده ام.
کتاب پر پرواز ؛ ص ۷۳.
ثانیهای تفکر
آیا میدانی راههایی برای تمرین تمرکز افکار و حواس وجود دارد که انسان را نابغه میکند؟
آیا میدانی محیط و اشیاء اطراف، نقش مؤثری در حواس پرتی ما دارند؟
اگر روز قیامت پرینت نمازهای ما را بیاورند ما چه میکنیم؟! (چیزهایی که در نماز پیدا کردهایم، دعواهایی که با دیگران داشته ایم، مشکلات و گرفتاریهایی که مرور کردهایم، مسائلی که در نماز حل کردهایم و …)
کتاب پر پرواز ؛ ص ۷۱.
حاضری گوشی همراهت را به خاطر یک خطا صدقه بدهی؟؟؟
مرغ عشق از روی دیوار وارد باغ شد. روی شاخه درختی نشست و شروع به خواندن کرد. پر و بال هاي بسیار زیبایی داشت و صدایش انسان را به وجد میآورد.
نگاه صاحب باغ، به مرغ عشق خیره شده بود. ناگهان پرنده بین شاخهها گیر افتاد.
صاحب باغ با نگاهی او را زیر نظر داشت تا ببیند چگونه میتواند خودش را نجات دهد، لحظاتی گذشت و مرغ عشق همچنان در تلاش برای نجات خود بود.
بالاخره مرغ عشق با زحمت فراوان، از چنگال شاخهها نجات پیدا کرد، پر کشید و رفت.
یکدفعه صاحب باغ به خود آمد و در دلش گفت: خدایا! رکعت چندم بودم؟!
تازه یادش آمد در نماز بوده است.
خیلی ناراحت شد در فکر جبران این کارش افتاد.
با سرعت خودش را به پیامبر مهربانیها رساند و گفت: باغم را در اختیار شما قرار میدهم تا به مصرف فقرا برسانید. باغی که باعث شود من نتوانم نمازم را با حضور قلب و حواس جمع بخوانم، به درد من نمیخورد.
باغ را صدقه داد و رفت.
کسانی که در نماز به فکر پیامک و فضای مجازی هستند، حاضرند گوشی همراهشان را ....؟
کتاب پر پرواز ؛ ص 68 به نقل از صلوة الخاشعين، آية اللّه دستغيب، ص 60، با اندكي تصرف.
ثانیهای تفکر
به نظر شما چرا شهید رجایی با خودش عهد کرده بود که اگر غذا را زودتر از نماز بخورد فردای آن روز را روزه بگیرد؟
اگر شما کاری را به کسی بگویی و دوست داشته باشی آنرا سریع انجام دهد ولی انجام ندهد، چه حسی پیدا میکنی؟
به نظر شما چرا امام حسین (علیه السلام) اصرار داشت که ظهر عاشورا، اول وقت و در بین جنگ، آن هم در مقابل لشکر دشمن، نمازشان را اقامه کنند؟
تا حالا فکر کردهاید که چرا دکتر حسابی پرفسور ایرانی، تمام موفقیتهای خود را مدیون نماز اول وقت میداند؟
آیا میدانید بهترین ساعات شبانه روز همان وقت اذان و نماز است؟
آیا تا به حال به معانی کلمات اذان دقت کرده اید؟ مثلاً «حَیَّ عَلَی الفَلاح» یا «حَیَّ عَلَی خَیْرٍ العَمَل»، آیا این جملات کارت دعوتی از سوی خدای مهربان برای تک تک ما نیست؟
کتاب پر پرواز ؛ ص ۶۲.
خبر نگاران منتظر
خبرنگاران زیادی از نقاط مختلف دنیا به نوفل لوشاتو آمده بودند.
امام خمینی با آرامش و وقار خاصی نشسته بود تا آنها سئوالاتشان را بپرسند. من خیلی خوشحال بودم چون با این برنامه، انقلاب مردم ایران در سطح جهانی مطرح میشد و صدای انقلاب به گوش مردم کشورهای دیگر نيز میرسید.
یکی دو خبرنگار که سوالشان را پرسیدند نوبت خبرنگار دیگری شد. قبل از اینکه خبرنگار سئوالش را بپرسد، امام از جایش بلند شد و شروع به حرکت کرد. با عجله خودم را به امام رساندم و گفتم: آقا کجا تشریف میبرید؟
امام با آرامش جواب داد: وقت نماز است.
گفتم: آقا دیگر این فرصت نصیب ما نمیشود که انقلاب را معرفی کنیم، خواهش میکنم چند دقیقه دیگر بنشینید تا سه چهار نفر دیگر سؤالاتشان را بپرسند.
امام با ناراحتی فرمودند: وقت نماز است و به سمت اتاق دیگري حرکت کرد.
من هاج و واج مانده بودم، خبرنگاران از من علت رفتن امام را میپرسیدند ...
کتاب پر پرواز ؛ ص
یادی از شهدا
عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، بنده به همراه دو تن ديگر از رزمندگان در اثر يك غفلت در محاصره عراقىها قرار گرفتيم، به گونهاى كه راه پيش و پس نداشتيم.
خواستيم خود را تسليم كنيم، ولى هنوز كمى اميد داشتيم، چون در يك چادر بوديم و هنوز عراقىها ما را نديده بودند.
با هم مشورت كرديم. بنده عرض كردم در سال 60 در عملياتى كه با مشكل رو به رو شديم با دو ركعت نماز مشكلمان را حل كرديم.
اين جا هم خوب است دو ركعت نماز بخوانيم و از خدا كمك بخواهيم.
خيلى سريع دو ركعت نماز حاجت خوانديم. بعد از نماز، با تعويض لباسهاي عراق از سنگر خارج شديم. در حال فرار بوديم كه عراقىها به ما مشكوك شدند و وقتى فهميدند از خودشان نيستيم شروع به تير اندازى كردند؛ ولى آسيبى به ما نرسيد.
کتاب پر پرواز ؛ ص 54 به نقل از نماز عشق، ص 157، با اندكي تصرف
ورود شیطان ممنوع
هم همهای به پا شده بود، فرشتهها با هم حرف میزدند و دلشان برای انسان میسوخت.
یکی از آنها گفت:"شنیدهای که شیطان آدمیزاد را محاصره کرده و از هر چهار طرف آماده حمله به اوست."
دیگری گفت: بله من هم شنیدهام که شیطان گفته:"در برابر آنها کمین میکنم، از پیش رو و پشت سر، و از طرف راست و چپ، به سراغشان میآیم."
فرشتهها که حسابی دلشان برای انسانها به رحم آمده بود یک دفعه با هم گفتند:
"خدایا! با این تسلطی که شیطان از چهار طرف پیدا کرده است، انسان چگونه میتواند از شرش خلاص شود؟!"
خداوند متعال که صدها برابر از فرشتهها مخلوق خودش را دوست دارد با مهربانی تمام گفت:
دو طرف بالا و پایین برای انسان باقی مانده است، پس هر وقت دستش را برای دعا بالا بیاورد یا هر وقت پیشانی اش را بر روی زمین بگذارد (نماز بخواند) گناهان هفتاد سالهاش را خواهم بخشید.
فرشتهها که به رحمت خدا، ایمان داشتند خيلي خوشحال شدند.
کتاب پر پرواز ؛ ص 47 به نقل از بحارالأنوار، ج 60 ص 155
حرفش را نزن
دیر شده بود، باید به موقع میرسیدم و گرنه خیلی چیزها را از دست میدادم. هر چه چشم انداختم تا مرکبی بیابم فایدهای نداشت، شروع به دویدن كردم، به در مسجد که رسیدم ایستادم. تپش قلبم تندتر شده بود و عرق از سر و صورتم سرازیر بود. وارد که شدم با خوشحالی دیدم پیامبر (صلی الله علیه و آله) آماده خواندن نماز هستند ولی هنوز نماز را شروع نکردهاند.
جمعیت زیادی پشت سر ایشان ایستاده بودند من هم آخر مسجد جایی را پیدا کردم که ناگاه صدایی توجه همه را به خود جلب کرد.
مردی بلند شده بود و با حالتی نگران، رو به پیامبر میگفت:"ای رسول خدا! من گناهی مرتکب شده ام."
جمعیت به آن مرد پریشان نگاه میکردند، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) چیزی نفرمود و نماز را شروع کرد. آن مرد هم مثل دیگران در نماز جماعت شرکت کرد. نماز که تمام شد مردم نشسته و مشغول ذکر بودند که دوباره همان مرد بلند شد و سخن خود را تکرار کرد.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به سمت آن مرد نگاه کرد و فرمود:
"مگر شما الان با ما نماز نخواندی؟"
آن مرد گفت:"بله خواندم."
پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: "این نماز کفاره گناه توست و گناه تو به واسطه این نماز بخشیده شد."
مرد به قدری خوشحال شد که نمیدانست در آن لحظه چه کار کند.
کتاب پر پرواز ؛ ص 43 به نقل از بحارالأنوار ج: 79 ص: 319.
یادی از شهدا
قبل از انقلاب به آمریکا رفتم تا دوره خلبانی را بگذرانم.
یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق من شده بود تا من زبان انگلیسی را بهتر یاد بگیرم، با این حال او مرا فردی منزوی و دارای موضع منفی نسبت به فرهنگ غرب معرفی کرده بود و گفته بود که «بابایی» شخصی غیر نرمال است، او به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند.
همین گزارشات باعث شده بود که دو سال زحمت من در آمریکا نادیده گرفته شود و گواهینامه خلبانی به من داده نشود. در حالی که بهترین نمرات را داشتم.
روزی به اتاق ژنرال رفتم. پرونده من روی میزش بود. از کلام و برخوردش متوجه شدم نظر مثبتی نسبت به من ندارد. خیلی ناراحت شدم، رنج دو سال زحمت را در این ملاقات میدیدم، برایم خیلی سخت بود دست خالی به ایران برگردم، اما معلوم بود ژنرال قصد امضا کردن گواهینامه مرا ندارد.
در همین فکر بودم که شخصی وارد اتاق شد، ژنرال همراه او به بیرون رفت. لحظاتی گذشت، به ساعتم نگاه کردم وقت نماز بود. مانده بودم چه کنم؟ با خود گفتم: هیچ کاری بالاتر از نماز نیست، همین جا نمازم را میخوانم، ان شاء الله ژنرال به این زودیها نمیآید.
روزنامهای در اتاق بود روی زمین انداختم و نمازم را شروع کردم.
در حال نماز خواندن بودم که متوجه شدم ژنرال وارد شد. مردد بودم که نمازم را بشکنم یا ادامه دهم. گفتم ادامه میدهم هر چه خدا بخواهد همان میشود.
نمازم که تمام شد ژنرال نگاه معنا داری به من کرد و گفت:
چکار میکردی؟
گفتم: عبادت میکردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین باید با خداوند صحبت کنیم، الآن هم آن زمان رسیده بود.
ژنرال سری تکان داد و گفت: پس این مطالبی که در پرونده تو آمده راجع به همین کار است، این طور نیست؟
گفتم: همین طور است.
ژنرال لبخندی زد و با خودنویسش گواهینامه مرا امضا کرد.
کتاب پر پرواز ؛ ص 36 به نقل از پرواز تا بینهایت، ص 42، با اندكي تصرف
لطیفه
شخصی خانهای اجاره كرده بود اما چوبهای سقفش بسیار صدا میکرد. با صاحب خانه برای مرمت و تعمير آن سخن گفت.
صاحب خانه گفت: چوبهای سقف ذکر خدا میگویند.
مستاجر گفت: از این میترسم که ذکر تبديل به سجده شود.
کتاب پر پرواز ؛ ص 33 به نقل از داستانهایی از نماز، ج2 ص61، با تصرف
نعمتهای فراموش شده
با چند نفر از دوستان به آسایشگاه جانبازان رفتیم. خواستیم وارد شویم که نگهبان دم در گفت: ایام عید است همه رفته اند، هیچ کس نیست جز یک نفر.
گفتم: به همان یک نفر سر میزنیم.
وارد اتاقی شدیم. روی تخت، آقایی روی شکمش خوابیده بود، ما را دید ولی از جایش تکان نخورد. بعد از سلام گفت:
معذرت میخواهم من فقط به این حالت میتوانم بخوابم. بعد هم با خنده گفت: دلم برای غلت خوردن در خواب تنگ شده است.
مدتی با او صحبت کردیم، من خیلی آرام به او گفتم: از خدا شکایتی نداری؟
لبخندي زد و گفت: خدا خیلی خوبه. من آدرس یکی از رفقا را میدهم او را که ببینی متوجه میشوی من غرق نعمتم.
از او خداحافظی کردیم و به آدرسی که داده بود رفتیم.
جانبازی بود از گردن به پایین قطع نخاع، با مادرش زندگی میکرد، و مادر پرستاری او را با عشق و محبت مادری به عهده گرفته بود.
بدن جانباز هیچ حسی نداشت و پف کرده بود.
مشغول صحبت با او و خاطراتش بودیم که مادرش را صدا زد و گفت: مادر! صورتم میخارد زحمتش را بکش. مادر صورت پسرش را بوسید و شروع کرد به خاراندن. من آنجا به این نعمت پی بردم. مادر به آشپزخانه رفت. من پرسیدم: شما به چه چیزی علاقه دارید؟
گفت: به مطالعه.
گفتم: چه کتابهایی میخوانی؟
گفت: من کتاب نمیخوانم.
با تعجب پرسیدم: مگر علاقه نداری؟ پس چرا نمیخوانی؟
گفت: من نمیتوانم صفحات کتاب را ورق بزنم.
اینجا بود که متوجه شدم اینکه میتوانم صفحات کتاب را ورق بزنم یکی از نعمتهای خداست.
از او نیز پرسیدم: از خدا شکایت نداری؟
اشک در چشمانش جمع شد و خیلی آرام گفت: خدا خیلی خوبه. من که طلبکارش نبودم، میدانی چه نعمتهایی به من داده همین که اجازه میدهد صدایش کنم، رو به سمت خانهاش بنشینم و با او راز و نیاز کنم بزرگترین نعمت است.
مادرش با سینی چای وارد شد و در همان حال گفت:
نمی دانید نیمه شبها چه نمازهایی میخواند، چه اشکهایی میریزد ….
به خانه آمدم فکرم خیلی مشغول بود. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. یکی از رفقا بود میگفت: دختر همسایهمان آلرژی دارد، دکتر خوب سراغ داری؟ گفتم: به چه حساسیت دارد؟ گفت: به نان. خندیدم و گفتم: یعنی چه؟
گفت: هر وقت نان میخورد تشنج میکند؛ برای همین، نُه سال میشود لب به نان نزده است. مادرش میگوید: ظهر برنج، شب برنج، فقط همین. حالا شما دکتر سراغ نداری؟
گفتم: نه، و روی زمین نشستم، که یک دفعه یادم آمد، چند شب پیش، اخبار تلویزیون از پسری نوجوان گزارشی تهیه کرده بود که سالها میشد این پسر، چند ماه پشت سر هم خوابش نمیبرد و بعد چند هفته میخوابید و به همین خاطر از زندگی روزمره عقب افتاده بود.
کتاب پر پرواز ؛ ص ۲۳.
اگر نماز اين همه اهميت دارد، چرا در اديان ديگر نيامده است؟
اتفاقاً یکی از عبادت هایی كه در همه دينها ديده ميشود نماز است. شايد تعجب كنيد كه اولين عبادت حضرت آدم و حوا (علیهما السلام) بعد از خلق شدن نماز بود و بعد از آن که به زمین آمدند باز هم اولین عمل آنها خواندن نماز بود. حضرت ابراهيم (علیه السلام) به مكه هجرت كرد تا نماز را به پا دارد يا حضرت موسي (علیه السلام) همين كه به پيامبري رسيد مأمور شد كه نماز بخواند و پس از بردن بني اسرائيل به مصر، آنها را به نماز دعوت كرد و حضرت عیسی(علیه السلام) آن هنگام که در گهواره بود و مادرش مورد تهمت قرار گرفت لب به سخن گشود و پس از معرفی خود گفت: خدا به من سفارش كرده تا زندهام به اقامه نماز بپردازم.
در بقیه ادیان نیز نماز بوده، ولی ما به همین بسنده میکنیم.
البته شکل و کیفیت نماز در بقیه ي ادیان با نمازی که در اسلام وجود دارد تفاوت دارد.
کتاب پر پرواز ؛ ص
لطیفه
از طرف پرسیدند: از بین نمازها کدام نماز را بیشتر دوست داری؟!
گفت: نماز میّت را.
گفتند: چطور؟!
گفت: چون وضو نمیخواهد، كفشها را لازم نيست در بیاوریم، اگر چیزی هم نخوانیم موردی ندارد، رکوع و سجده ندارد، تازه یک رکعت هم بیشتر نیست و زود هم تمام میشود، مهمتر اینکه بعدش هم غذا میدهند.
کتاب پر پرواز ؛ ص ۱۷
تجارت بیسود
در تعجب بودم اين همه سود، اين همه خوشي، ديدن مناظر زيبا ، همسفران باصفا، با اين همه چرا وقتي از امام صادق (علیه السلام) براي اين سفر استخاره گرفتم جواب ايشان منفي بود. به هر حال به ما كه خوش گذشت. سود بسياري هم نصيبمان شد، تا حالا در هيچ سفري اين همه سود به دست نياورده بودم. به مدينه كه رسيدم، به منزل امام رفتم و گفتم: اي فرزند پيامبر با اين كه شما فرموديد جواب استخاره بد است، اما در اين سفر خيلي به ما خوش گذشت و سود فراواني نيز به دست آورديم.
امام صادق (علیه السلام) لبخندي زد و فرمود:
به ياد داري در يكي استراحتگاه ها، از شدت خستگي خوابت برد، وقتي بيداري شدي ديدي آفتاب طلوع كرده و نماز صبحت قضا شده است.
با اين صحبت جا خوردم و گفتم، بله كاملاً درست است، گويي شما همراه ما بوده ايد.
سپس امام (علیه السلام) فرمود: اگر آنچه خداوند به تو داده است را در راه او صدقهدهي، جبران آن دو ركعت نماز قضاي تو نميشود.
کتاب پر پرواز ؛ ص 14 به نقل از جهاد با نفس، ج2، ص76.
نماز نخوانيم
دور هم جمع شده بودند، هر كدام نظری ميدادند و روي آن پافشاري ميكردند.
يكي از ميان جمع بلند شد و گفت به هر حال حرف هاي خوبي ميزند اخلاقش هم مورد پسند اهل مكه قرار گرفته است و همه دوستش دارند من نظرم اين است كه همگي به دين او ايمان بياوريم. بلافاصله مردی با شنیدن این صحبت به شدت عصبانی شد و از جا برخواست، صورتش برافروخته شده بود، کاردش میزدی خونش در نمیآمد، با صدای بلند گفت: پس بت هایمان را چه کنیم؟
با این صحبت، چند نفر هم به نشانه تأیید سری تکان دادند.
پيرمردي قد خميده با صدايي خشدار گفت: من كه نميتوانم بت بزرگ را بشكنم. شخص دیگری گفت: پس رفتار دیروزمان را با محمد و یارانش چه کنیم؟ یادتان نیست با آنها چه کارها که نکردیم؟ چه آزار و اذیتها و چه نسبتهایی که به او ندادیم؟
یعنی از رفتار ما چشم پوشی میکند؟ من که خجالت میکشم نزد او بیایم.
هنوز حرفش تمام نشده بود كه جواني از وسط جمعيت با صدايي بلند گفت: این جور که من شنیدهام، محمد خیلی اهل عفو و گذشت است، پس نگران گذشته نباشید، بیایید با هم پيش او برويم و ايمان بياوريم براي قوم و قبيلهمان نيز بهتر است چون همه به او متمايل شدهاند.
حرفهای زیادی بینشان رد و بدل شد، کسانی که خیلی مخالف بودند آرام آرام داشتند صحبتهای دیگران را قبول میکردند، تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتند نزد پیامبر بروند.
چند نفري دور پيامبر ص حلقه زده بودند، پيامبر با مهرباني و رویی باز آنها را تحويل گرفت.
نماينده شان لب به سخن گشود و گفت: ما ميخواهيم مسلمان شويم ولي شرطهايي داريم.!
يكي اين كه، بت بزرگمان را به دست خودمان نشكنيم. دوم اين كه تا يك سال مهلت داشته باشيم نماز نخوانيم.
بقيه افراد هم با تكان دادن سر، حرف او را تاييد كردند و از طرفي گمان ميكردند ولي پيامبر ص به خاطر بالارفتن تعداد مسلمانان هم كه شده، شرط هاي آنها را قبول ميكند ولي پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: خیری در دینی که نماز در آن نیست پیدا نمیشود.
به همدیگر نگاهی کردند و رفتند.
کتاب پر پرواز ؛ ص 13 به نقل از الأماليللطوسي ص: 504
عمود خيمه .....
عمود خيمه،
اگر محکم و استوار باشد،
ميخ ها و طناب هاي آن سودمند است ولي اگر مايل شود،
ميخ و طناب سودي ندارد.
نماز عمود دين است،
مثل عمود خيمه.[1]
[1] امام باقر (عليه السلام)، بحارالانوار، ج 82، ص 218.
[دو رکعت قصه ؛ رسول نقي ئي ، ص 13]