eitaa logo
محتوای جامع نماز
126 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
1 فایل
مرکز تخصصی‌نماز @namazmt بانوی باحیا @banoy_ba_haya دعوت به نماز @d_b_namaz احکام نماز @ahkam_namaz سخنرانی‌کوتاه نمازی @sokhanrani_namaz ذکرهای نماز @navb111 محتوای نماز @navb112 عناوین کانال https://eitaa.com/navb110/7162
مشاهده در ایتا
دانلود
مهم‌تر از پيروزي مناظره با عمران صابئي، به حساس‌ترين نقطة خود رسيده بود كه امام رضا(ع) روي به مأمون عباسي كرد و فرمود: اكنون وقت نماز است. من براي نماز مي‌روم و بازمي‌گردم. عمران كه مي‌پنداشت براي امام رضا(ع) هيچ چيز مهم‌تر از پيروزي در اين مناظره نيست، گفت: شگفتا! اكنون كه قلب مرا نرم و رام كرده‌ايد، مناظره را رها مي‌كنيد؟ نماز را پس از مناظره هم مي‌توان خواند. آيا نمي‌دانيد كه اين مناظره، چه اندازه براي من و شما مهم است؟ من و خليفه را رها مي‌كنيد و مي‌رويد؟ امام(ع) كه از جاي برخاسته بود، فرمود: براي ما مسلمانان، چيزي مهم‌تر از عبادت خدا در وقتي كه او براي ما تعيين كرده است، نيست. نمازم را مي‌خوانم و به مناظره با تو بازمي‌گردم. رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 39.
ريسمان نماز افسوس مي‌خورد كه نابينا است. ـ كاش چشم داشتم. نه براي اينكه زمين و آسمان و گل و سبزه رو ببينم؛ براي اينكه بتوانم هر روز در نماز پيامبر(ص) شركت كنم. كاش حداقل، يكي را داشتم كه دستم را مي‌گرفت و به مسجد مي‌برد. خوش به حال كساني كه چشم دارند و هر وقت دلشان بخواهد، به مسجد مي‌روند. روزي پيامبر(ص) مرد نابينا را ديد. مرد نابينا از آرزوي خود گفت و اينكه دوست دارد هر روز در نماز جماعت شركت كند. گفت: هيچ كس را ندارم كه دستم را بگيرد و براي نماز، به مسجد بياورد. پيامبر(ص) فرمود: از خانة تو تا مسجد، راه درازي نيست. بگو طنابي از خانه‌‌ات تا مسجد بكشند. هر وقت خواستي به مسجد بيايي، آن طناب را بگير و بيا. پس از آن، نمازي نبود كه از آن مرد روشن‌دل فوت شود. رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 55
يا نماز يا گناه چگونه ممكن است كسي روزها نماز بخواند و شب‌ها دزدي كند؟! مگر قرآن نفرموده است كه «وَ أَقِمِ الصَّلَاةَ إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَي عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ؛ نماز بگزار كه نماز تو را از زشتي‌ها بازمي‌دارد و ياد بزرگ خدا است. و خدا مي‌داند كه شما چه مي‌كنيد؟» چرا نماز، اين مرد را از زشتي بازنمي‌دارد؟ چرا هم نماز مي‌خواند و هم دزدي مي‌كند؟ خبر را به گوش پيامبر(ص) رساندند. فرمود: «او به‌زودي، يكي را ترك خواهد كرد. يا نماز را يا دزدي را.» چندي گذشت. روزي مسلمانان، آن مرد را ديدند كه در مسجد نشسته است و خدا را عبادت مي‌كند، اما سخت رنجور و نحيف شده است. پرسيدند: تو را اين‌گونه نديده بوديم. آيا بيمار شده‌اي؟ گفت: نه. من از هر چه زشتي و گناه است توبه كرده‌ام، و آنچه از مردم ربوده‌ام، بازگردانده‌ام. اكنون نيز خود را كيفر مي‌دهم تا گوشت‌هايي كه به‌حرام در بدنم روييده است، آب شود. رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 55.
خوش گذشت؛ اما ... تازه از سفر برگشته بود. هر چه فكر مي‌كرد، زياني در اين سفر نمي‌ديد. هم خوش گذشته بود و هم سود سرشاري از اين سفر تجاري برده بود. ـ پس چرا امام صادق(ع) به من گفت نرو، زيان مي‌كني؟ سفر از اين سودمندتر؟ كوچه‌هاي مدينه را يك‌يك پشت سر گذاشت تا به درِ خانة امام(ع) رسيد. بر در كوبيد و كسي در را باز كرد. داخل شد و نزد امام(ع) نشست. آنچه در سفر بر او گذشته بود، گفت؛ خصوصا از سودهايي كه نصيبش شده بود. هنگام خداحافظي، گفت: ـ پيش از سفر، خدمت شما رسيدم و دربارة اين سفر با شما مشورت كردم. مرا از رفتن نهي كرديد و فرموديد: اين مسافرت براي تو زيان دارد. اكنون هر چه مي‌نگرم، زياني نمي‌بينم. امام(ع) فرمود: آيا به ياد داري كه يكي از منازل راه، چنان خسته بودي كه خوابيدي و تا خورشيد ندميد، بيدار نشدي؟ ـ آري، به ياد دارم. آن روز نماز صبحم قضا شد. ـ به خدا سوگند كه اگر اين سفر، همة دنيا را هم نصيب تو مي‌كرد، سود آن كمتر از زياني است كه فوت نماز بر تو وارد كرد. رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 74.
ديگر نمي‌آيم به ركوع كه رفت، از نقطة دوري شنيد: ـ يا اَلله، يا اَلله، إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرين‏. فهميد كه صف‌هاي نماز تا بيرون از شبستان مسجد تشكيل شده است. بيشتر از چند روز از امامت شيخ عباس در مسجد گوهرشاد نمي‌گذشت. چطور مردم باخبر شده‌اند و از راه‌هاي دور و نزديك، خودشان را براي اقتدا به او رسانده‌اند؟ از ركوع برخاست و به سجده رفت. ـ يعني مردم مشهد، اينقدر به نماز در پشت سر من اهميت مي‌دهند؟ دوباره برخاست و باز به ركوع رفت. اين‌بار از نقطه‌اي دورتر صداهاي « يا اَلله، يا اَلله، إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرين » را شنيد. فردا، هزاران نفر منتظر بودند كه آقا براي اقامة نماز جماعت بيايد؛ اما خبري از شيخ عباس نشد. هر چه منتظر شدند، نيامد. پس از نماز، گروهي از نمازگزاران به خانة شيخ عباس قمي رفتند. ـ امروز تشريف نياورديد. خداي ناكرده، كسالتي داريد؟ ـ نه. ـ كاري يا پيشامدي، مانع شد؟ ـ خير. ـ فردا تشريف مي‌آوريد؟ ـ خير. ـ چرا؟ اشتياق مردم به اقامة نماز به امامت شما، آنقدر زياد است كه مسجد گوهرشاد هيچ‌وقت چنين جمعيتي را به خود نديده بود. ـ من ديگر براي اقامة جماعت به گوهرشاد نمي‌آيم. ـ چرا؟ ـ وقتي صداهاي « يا اَلله، يا اَلله، إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرين » را شنيدم و فهميدم كه صف‌هاي نماز تا كجا كشيده شده است، خوشم آمد و اين خوشحالي، يعني ريا. من ديگر نمي‌آيم. رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 80.
معشوق جديد گفت: قبول. ولي يك شرط دارد. ـ چه شرطي؟ ـ من همسر تو مي‌شوم، ولي بعد از چهل روز. در اين چهل روز، بايد همة نماز‌هاي خود را در مسجد بخواني و نماز شبت هم ترك نشود. جوانك پذيرفت. گوهرشاد اگر به او مي‌گفت شرط همسري من با تو اين است كه كوهي را بر دوش بگيري و از شرق عالم به غرب ببري، قبول مي‌كرد. چهل روز نماز در مسجد و چهل نماز در نيمه‌هاي شب كه چيزي نيست. هر روز كه مي‌گذشت، او خوشحال‌تر مي‌شد. روزها را مي‌شمرد و وصال را در چند قدمي خود مي‌ديد. روزي از مسجد به خانه بازمي‌گشت كه احساس كرد، نماز را هم دوست دارد. اما نمي‌دانست نماز را براي نماز دوست دارد يا براي آنكه او را به وصال گوهرشاد مي‌رساند. روزهاي بعد، نمازش را كه مي‌خواند، مثل روزهاي قبل، شتابان از مسجد بيرون نمي‌آمد. مي‌نشست و با خداي خود گفت‌‌وگو مي‌كرد. تا آن موقع گمان مي‌كرد كه شب براي خوابيدن است؛ اما مدتي است كه شب‌ها را براي نماز دوست داشت. نيمه‌هاي شب برمي‌خاست، وضو مي‌گرفت، رو به قبله مي‌‌ايستاد و نماز مي‌خواند. كم‌كم نماز و مسجد و سحرخيزي، در دلش جا باز كرد. روزها را براي مسجد دوست داشت و شب‌ها را براي نماز شب. اند‌ك‌اندك به روز چهلم نزديك مي‌شد؛ اما او ديگر مثل سابق، انتظار روز آخر را نمي‌كشيد. سرانجام روز چهلم فرارسيد؛ اما جوان مشهدي چنان با نماز و مسجد دوست شده بود كه ديگر به گوهرشاد فكر نمي‌كرد. روز چهل و يكم را هم به مسجد رفت. روز چهل و دوم را هم با مسجد و نماز سر كرد. روزها مي‌گذشت و او فقط به معشوق جديدش فكر مي‌كرد. رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 101
از چشم ديگران نصف عمرش را در آمريكا و كشورهاي اروپايي گذرانده است. جزء اولين طلبه‌هايي است كه زبان انگليسي را كامل ياد گرفتند. از طرف حوزه رفت به انگلستان. مدتي در منچستر بود، بعد رفت آمريكا و چند كشور ديگر. در همة اين سال‌ها كارش تبليغ دين بوده است. آخرين باري كه آقای هنرمند را ديده بودم، بيست‌ و چند سال داشت. من آن وقت‌ها تازه آمده بودم حوزه. امشب، پس از بيست سال، دوباره ديدمش. آمده بود مدرسة امام باقر (ع) و چه سخنراني خوبي كرد! در يك ساعت، كلي اطلاعات دربارة وضعيت اسلام در كشورهاي مسيحي به طلبه‌ها داد. سخنراني كه تمام شد، مي‌خواست بيايد طرف من، كه طلبه‌ها دورش جمع شدند و سؤال‌پيچش كردند. با حوصله، همه را جواب داد و با همه خداحافظي كرد. بعد يك‌راست آمد به سمت من. همديگر را بغل كرديم و از حال همديگر پرسيديم. از او خواستم كه شام را با هم بخوريم. عذرخواهي كرد، ولي قول داد كه به‌زودي يك شب، شام را با هم مي‌خوريم. بايد مي‌رفت خانه. ظاهرا كار واجب داشت. گفتم شما را تا خانه مي‌رسانم. تا خانة آقاي هنرمند دربارة حوزه و درس‌هاي طلبگي حرف زديم. وقتي رسيديم به در خانه‌شان، گفتم: شما عجله داريد و من نمي‌خواهم بيشتر از اين وقتتان را بگيرم؛ اما يك سؤال دارم. ـ بگو. ـ در اين بيست سال، چند نفر براي مسلمان شدن، پيش شما آمدند؟ ـ كم نبودند، ولي عددشون رو يادم نيست. ـ چه چيزي از اسلام، بيشتر جذبشون مي‌كرد؟ وقتي مي‌آمدند پيش شما، نمي‌گفتند چرا مي‌خواهيم مسلمان بشيم؟ ـ اتفاقا هر كس مي‌آمد و مي‌گفت ميخام مسلمان بشم، من مي‌پرسيدم چرا. چرا ميخاي مسلمان بشي؟ ـ خب؟ ـ شايد باور نكني، ولي اكثرشون مي‌گفتند هيچ چيز به اندازة نماز، اونها رو به اسلام متمايل نكرده، خصوصا نماز جماعت. ـ عجب. جالبه! ـ آره. مي‌گفتند: چيزي مثل نمازِ مسلمان‌ها كه ما رو مقيد به ارتباط دائمي با خدا كنه در مسيحيت نيست. ما در مسيحيت، آيين‌هاي عبادي دسته‌جمعي نداريم، جز مراسم يك‌شنبه‌ها كه آن هم هفته‌اي يك‌بار در كليسا برگزار مي‌شود. عبادت خانگي و شبانه‌روزي، يه چيز ديگه است. احساس تنهايي و بي‌كسي، بلاي جان ما شده است. وقتي مسلمان‌ها رو مي‌ديديم كه هر روز، دور هم جمع ميشن و خدا رو عبادت مي‌كنن، حسرت مي‌خورديم. شما مسلمان‌ها قدر اين نماز و مسجد رو نمي‌دونيد. ما كه قبلا يك دين ديگه داشتيم، بهتر مي‌فهميم نماز چه معجزه‌اي است. آقاي هنرمند، درِ ماشين را باز كرد. هنوز كاملا پياده نشده بود كه گفت: ـ البته، عقلانيت و منطقي بودن اسلام هم خيلي سهم داره؛ ولي تا آنجا كه من فهميدم، هيچي به اندازة اين نماز، دل غير مسلمان‌ها را نمي‌بره. خداحافظي كرد و رفت. من هم راه افتادم به سوي خانه. ميان راه، يك لحظه آرزو كردم كه كاش من هم از دين ديگري به اسلام وارد شده بودم تا قدر نماز را بيشتر مي‌فهميدم. خودم به آروزي خودم خنديدم!! رضا بابايي ؛ نماز در حكايت‌ها و داستان‌ها ؛ ص 138 با اندکی تلخیص و تصرف
خاطره‌ای تکان دهنده در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچه‌ها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ي هفته‌ي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمي‌شد و خبري از نماز نبود. روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه مي‌آوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوش‌کلامی برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما می‌دهد. آن روز خيلي به ما خوش گذشت. به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد. من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال مي‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. خيلي وحشت كرده بوديم. ناگهان صدايي به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ي این‌ها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضاي معنوي خاصي فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند. اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختياري پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. یک هفته‌ای مي‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. حال من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي مي‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ي نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. خدا همه خادمین نماز را موفق بدارد و آناني كه براي اقامه نماز تلاش كردند و به رحمت خدا رفته‌اند را بيامرزد و ما را هم جزو نمازگزاران واقعي قراردهد. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا کتاب پر پرواز ؛ ص ۱۲۲.
لطیفه تاجری زياد به سفر می‌رفت. از او سؤال شد، آیا سودی هم از این مسافرت‌ها به دست می‌آوری؟! گفت: بلی، نماز‌های چهار رکعتی را نصفه می‌خوانم. کتاب پر پرواز ؛ ص
ثانیه‌ای تفکر  اگر یک نفر را ده بار صدا بزنی و او جواب شما را ندهد چه حالی پیدا می‌کنی؟  حالا اگر شما کسی را صدا بزنی توقع داری او چگونه جوابت را بدهد؟  آیا اذان، صدا زدن خدا نیست که ما را دعوت به گفتگو می‌کند؟  آیا به اندازه‌ای که صبح هنگام خروج از منزل به سر و وضع خودت می‌رسی، به همان اندازه نیز برای نماز صبحت وقت می‌گذاری؟  آیا برخی خانم ها به اندازه‌ای که برای سالاد درست کردن وقت و دقت به خرج می‌دهند برای نمازشان نیز این وقت و دقت را می‌گذارند؟  آیا درست است که فقط هر وقت، مشکلی پیش آمد خدا را صدا بزنیم؟  نظر شما درباره کسی که وقتی به تو احتیاج دارد به تو زنگ می زند، چیست؟ کتاب پر پرواز ؛ ص ۱۰۴.
سفارش آخر تفکر غلطی در بین مردم رواج پیدا کرده بود. به همین خاطر امام (علیه السلام) منتظر زمانی بود که خطر این فکر فاسد را به همه گوش زد کند …. آثار ضعف در بدن امام (علیه السلام) دیده می‌شد. با زحمت فراوان از جا بلند شد و نشست، خدمتکار را صدا زد و فرمود: حرف مهمی دارم تمام فامیل را جمع کنید تا حرف آخرم را با آن‌ها بزنم امروز روز آخر عمر من است. خدمتگزار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به سرعت رفت و همه را خبر کرد. آشنایان همه آمده بودند. همگی دور تا دور بستر امام صادق (علیه السلام) نشسته و منتظر شنیدن صحبت امام بودند. هر کس با خودش حدسی می‌زد، اما نکته‌ای که همه در آن یک نظر بودند این بود که، امام باید صحبت خیلی مهمی داشته باشد که در این شرایط سخت از همه آشنایان خواسته این جا باشند …. بالأخره انتظار به پایان رسید. امام (علیه السلام) یک دفعه چشمشان را باز کردند و فرمودند: شفاعت ما اهل بیت به کسی که نسبت به نماز، سست باشد و آن‌را سبک بشمارد نمی‌رسد. کتاب پر پرواز ؛ ص 100 به نقل از وسائل‏الشيعة، ج 4 ص
یادی از شهدا شهناز، لباس‌های تمیز و نوی خود را پوشید. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به سلامتی کجا تشریف می‌برید؟! شهناز که مادرش را خیلی دوست داشت با لبخندی پر از محبت به او گفت: مادر جان! مگر شما وقتی به دیدار یک دوست می‌روید لباس نو نمی‌پوشید و سر و وضع خودتان را مرتب نمی‌کنید؟ من هم با خدای مهربان، وقت ملاقات و گفتگو دارم، آیا نباید به سر و وضعم برسم؟ مادر نگاهی پر از شوق و محبت به دخترش انداخت و از صمیم قلب برایش دعا کرد که عاقبت به خیر شود. این‌کار همیشگی او هنگام ملاقات با محبوبش بود. وقتی جنازه شهیده «شهناز حاجی شاهی» را آوردند مادرش به یاد دعایش افتاد و خدا را شکر کرد کتاب پر پرواز ؛ ص ۹۸.
ثانیه‌ای تفکر  اگر با دوستت تند حرف بزنی، او ناراحت نمی‌شود؟  فرض کنید به دو جلسه جداگانه در دو روز دعوت شده‌اید؛ برای جلسه اول، فقط پیامکی آمده که روز یک‌شنبه ساعت 14 در فلان جلسه شرکت کنید. اما برای جلسه دوم، کارت دعوتی شیک در پاکتی زیبا که در آن، ضمن احترام به شما نوشته شده: از شما دوست عزیز دعوت می‌شود در روز دوشنبه، تاریخ 10/2 رأس ساعت 9 صبح با لباسی زیبا و مرتب، و سر و وضع مناسب در فلان جلسه شرکت نمایید. شما بیشتر به کدام جلسه بها و اهمیت می‌دهید؟ اذان دعوت نامه رسمی است که دو بار با «حی علی الصلاة» خداوند ما را به حضور در مراسم عبادی می خواند. کتاب پر پرواز ؛ ص
یادی از شهدا سه کیلومتر راه یعنی سه هزار متر یا شش هزار قدم نیم متری، شیرعلی هر روز این مسافت را از خانه تا مسجد می‌رفت تا نمازش را با جماعت بخواند. پدر و مادرش که از این همه پیاده روی شیرعلی خبر داشتند به او گفتند: علی جان! چرا این همه راه را پیاده می‌روی؟ شیرعلی با لبخند به صورت پدر و مادرش نگاهی انداخت و آرام گفت: «این پیاده راه رفتن من به نفع شما هم هست.» پدر و مادر شیرعلی نگاهي به هم کردند و گفتند: چه نفعی پسرجان؟! شیرعلی با همان چهره شادابش گفت: «وقتی من پیاده به مسجد می‌روم در راه، هزار صلوات می‌فرستم و ثوابش را به پدرم می‌دهم و در راه برگشت هم هزار صلوات دیگر می‌فرستم و ثواب آن‌را به مادرم هدیه می‌کنم. پدر و مادر شیرعلی لبخندی از روی رضایت زدند. وقتی شیرعلی راشکی شهید شد آن مسجد هم برای او دلتنگ شده بود. کتاب پر پرواز ؛ ص 85.
حساب نجومي نماز صبح که تمام شد مردم آرام آرام مسجد را ترک کردند. امیر المؤمنین (علیه السلام) بعد از لحظاتی بلند شد تا برود، به جمعیت نگاهی انداخت اما ابی الدرداء که همیشه برای نماز صبح می‌آمد را ندید … دم در مسجد، خانم ابی الدرداء به امام (علیه السلام) سلام کرد. حضرت از احوال همسرش پرسید که چرا امروز صبح به نماز جماعت نیامده است، آیا اتفاقی برای او افتاده؟! خانم ابی الدرداء با افتخار گفت: همسرم دیشب اصلاً نخوابید و از سر شب تا صبح مشغول عبادت بود و چون خسته بود، نماز صبحش را در منزل خواند و خوابید. این‌ را گفت و منتظر تحسین حضرت بود که … امام (علیه السلام) فرمود: اگر از سر شب تا صبح می‌خوابید ولی نمازش را در مسجد به جماعت بجا می‌آورد ارزش و ثوابش بیشتر بود. خانم ابی الدرداء سر به زیر انداخت و با تعجب راهی خانه شد. کتاب پر پرواز ؛ ص 79 به نقل از بحارالأنوار، ج 85 ص 17.
طناب کشی همه از کار جوان تعجب کرده بودند و با نگاه عجیبی به او نگاه می‌کردند و احیاناً بعضی نیز او را مسخره می‌کردند. جوان که قد بلندی هم داشت و آستین لباسش را بالا زده بود؛ طناب بلندی به دست گرفته و آن‌را از در خانه‌ای تا مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله) می‌کشید. عابران با تعجب به او نگاه می‌کردند اما جوان، مشغول کار خودش بود. یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟ جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ماست از من درخواست کرده طنابی را از در خانه‌اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد و نماز جماعت برسد. رهگذر با تعجب پرسید: حالا مگر چه می‌شد نماز را در خانه‌اش می‌خواند؟ جوان در حالی که طناب را به دست داشت و به جلو حرکت می‌کرد، گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرموده، این‌کار را انجام دهد تا از نماز جماعت محروم نباشد. رهگذر که در حال رفتن بود، آرام با خودش گفت: پس ما که چشم داریم و سالم هستیم، اگر در نماز جماعت شرکت نکنیم دیگر... . کتاب پر پرواز ؛ ص ۷۸ به نقل از تهذيب‏الأحكام، ج 3 ص 266
راه‌های ایجاد حضور قلب چیست؟ 1. قبل از ورود به نماز، با خودتان بگویید این آخرین نماز عمر من است. (انسان آخرین کارهایش را با حضور قلب بیشتری انجام می دهد) 2. چیزهایی که باعث می‌شود حواستان در نماز پرت شود را از خود دور کنید. مثلاً:  خواندن نماز در محلی که رفت و آمد در آن نباشد.  خاموش بودن از تلویزیون، موبایل و …  احتیاج به رفتن به دست شویی. 3. ایجاد آمادگی قبل از نماز با:  صحبت نکردن هنگام وضو و گفتن ذکرهای هنگام وضو.  گفتن اذان و اقامه.  همیشه اول وقت نماز خواندن.  تا حد امکان نماز را به جماعت و در مسجد خواندن. 4. خدا را حاضر و ناظر ببینید که در مقابلش ایستاده‌اید و مستقیم می‌خواهید با خودش حرف بزنید و به خودمان بگوییم خدا دارد مرا می‌بیند. 5. اگر در بین نماز متوجه شدید حواستان پرت شده است، آن حواس پرتی را ادامه ندهید و به خودتان بگویید من در حضور خداوند ایستاده ام. کتاب پر پرواز ؛ ص ۷۳.
ثانیه‌ای تفکر  آیا می‌دانی راه‌هایی برای تمرین تمرکز افکار و حواس وجود دارد که انسان را نابغه می‌کند؟  آیا می‌دانی محیط و اشیاء اطراف، نقش مؤثری در حواس پرتی ما دارند؟  اگر روز قیامت پرینت نمازهای ما را بیاورند ما چه می‌کنیم؟! (چیزهایی که در نماز پیدا کرده‌ایم، دعواهایی که با دیگران داشته ایم، مشکلات و گرفتاری‌هایی که مرور کرده‌ایم، مسائلی که در نماز حل کرده‌ایم و …) کتاب پر پرواز ؛ ص ۷۱.
حاضری گوشی همراهت را به خاطر یک خطا صدقه بدهی؟؟؟ مرغ عشق از روی دیوار وارد باغ شد. روی شاخه درختی نشست و شروع به خواندن کرد. پر و بال هاي بسیار زیبایی داشت و صدایش انسان را به وجد می‌آورد. نگاه صاحب باغ، به مرغ عشق خیره شده بود. ناگهان پرنده بین شاخه‌ها گیر افتاد. صاحب باغ با نگاهی او را زیر نظر داشت تا ببیند چگونه می‌تواند خودش را نجات دهد، لحظاتی گذشت و مرغ عشق همچنان در تلاش برای نجات خود بود. بالاخره مرغ عشق با زحمت فراوان، از چنگال شاخه‌ها نجات پیدا کرد، پر کشید و رفت. یک‌دفعه صاحب باغ به خود آمد و در دلش گفت: خدایا! رکعت چندم بودم؟! تازه یادش آمد در نماز بوده است. خیلی ناراحت شد در فکر جبران این کارش افتاد. با سرعت خودش را به پیامبر مهربانی‌ها رساند و گفت: باغم را در اختیار شما قرار می‌دهم تا به مصرف فقرا برسانید. باغی که باعث شود من نتوانم نمازم را با حضور قلب و حواس جمع بخوانم، به درد من نمی‌خورد. باغ را صدقه داد و رفت. کسانی که در نماز به فکر پیامک و فضای مجازی هستند، حاضرند گوشی همراهشان را ....؟ کتاب پر پرواز ؛ ص 68 به نقل از صلوة الخاشعين، آية اللّه دستغيب، ص 60، با اندكي تصرف.
ثانیه‌ای تفکر  به نظر شما چرا شهید رجایی با خودش عهد کرده بود که اگر غذا را زودتر از نماز بخورد فردای آن روز را روزه بگیرد؟  اگر شما کاری را به کسی بگویی و دوست داشته باشی آن‌را سریع انجام دهد ولی انجام ندهد، چه حسی پیدا می‌کنی؟  به نظر شما چرا امام حسین (علیه السلام) اصرار داشت که ظهر عاشورا، اول وقت و در بین جنگ، آن هم در مقابل لشکر دشمن، نمازشان را اقامه کنند؟  تا حالا فکر کرده‌اید که چرا دکتر حسابی پرفسور ایرانی، تمام موفقیت‌های خود را مدیون نماز اول وقت می‌داند؟  آیا می‌دانید بهترین ساعات شبانه روز همان وقت اذان و نماز است؟  آیا تا به حال به معانی کلمات اذان دقت کرده اید؟ مثلاً «حَیَّ عَلَی الفَلاح» یا «حَیَّ عَلَی خَیْرٍ العَمَل»، آیا این جملات کارت دعوتی از سوی خدای مهربان برای تک تک ما نیست؟ کتاب پر پرواز ؛ ص ۶۲.
خبر نگاران منتظر خبرنگاران زیادی از نقاط مختلف دنیا به نوفل لوشاتو آمده بودند. امام خمینی با آرامش و وقار خاصی نشسته بود تا آن‌ها سئوالاتشان را بپرسند. من خیلی خوشحال بودم چون با این برنامه، انقلاب مردم ایران در سطح جهانی مطرح می‌شد و صدای انقلاب به گوش مردم کشورهای دیگر نيز می‌رسید. یکی دو خبرنگار که سوالشان را پرسیدند نوبت خبرنگار دیگری شد. قبل از این‌که خبرنگار سئوالش را بپرسد، امام از جایش بلند شد و شروع به حرکت کرد. با عجله خودم را به امام رساندم و گفتم: آقا کجا تشریف می‌برید؟ امام با آرامش جواب داد: وقت نماز است. گفتم: آقا دیگر این فرصت نصیب ما نمی‌شود که انقلاب را معرفی کنیم، خواهش می‌کنم چند دقیقه دیگر بنشینید تا سه چهار نفر دیگر سؤالاتشان را بپرسند. امام با ناراحتی فرمودند: وقت نماز است و به سمت اتاق دیگري حرکت کرد. من هاج و واج مانده بودم، خبرنگاران از من علت رفتن امام را می‌پرسیدند ... کتاب پر پرواز ؛ ص
یادی از شهدا عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، بنده به همراه دو تن ديگر از رزمندگان در اثر يك غفلت در محاصره عراقى‌ها قرار گرفتيم، به گونه‌اى كه راه پيش و پس نداشتيم. خواستيم خود را تسليم كنيم، ولى هنوز كمى اميد داشتيم، چون در يك چادر بوديم و هنوز عراقى‌ها ما را نديده بودند. با هم مشورت كرديم. بنده عرض كردم در سال 60 در عملياتى كه با مشكل رو به رو شديم با دو ركعت نماز مشكلمان را حل كرديم. اين جا هم خوب است دو ركعت نماز بخوانيم و از خدا كمك بخواهيم. خيلى سريع دو ركعت نماز حاجت خوانديم. بعد از نماز، با تعويض لباس‌هاي عراق از سنگر خارج شديم. در حال فرار بوديم كه عراقى‌ها به ما مشكوك شدند و وقتى فهميدند از خودشان نيستيم شروع به تير اندازى كردند؛ ولى آسيبى به ما نرسيد. کتاب پر پرواز ؛ ص 54 به نقل از نماز عشق، ص 157، با اندكي تصرف
ورود شیطان ممنوع هم همه‌ای به پا شده بود، فرشته‌ها با هم حرف می‌زدند و دلشان برای انسان می‌سوخت. یکی از آن‌ها گفت:"شنیده‌ای که شیطان آدمی‌زاد را محاصره کرده و از هر چهار طرف آماده حمله به اوست." دیگری گفت: بله من هم شنیده‌ام که شیطان گفته:"در برابر آن‌ها کمین می‌کنم، از پیش رو و پشت سر، و از طرف راست و چپ، به سراغشان می‌آیم." فرشته‌ها که حسابی دلشان برای انسان‌ها به رحم آمده بود یک دفعه با هم گفتند: "خدایا! با این تسلطی که شیطان از چهار طرف پیدا کرده است، انسان چگونه می‌تواند از شرش خلاص شود؟!" خداوند متعال که صدها برابر از فرشته‌ها مخلوق خودش را دوست دارد با مهربانی تمام گفت: دو طرف بالا و پایین برای انسان باقی مانده است، پس هر وقت دستش را برای دعا بالا بیاورد یا هر وقت پیشانی اش را بر روی زمین بگذارد (نماز بخواند) گناهان هفتاد ساله‌اش را خواهم بخشید. فرشته‌ها که به رحمت خدا، ایمان داشتند خيلي خوشحال شدند. کتاب پر پرواز ؛ ص 47 به نقل از بحارالأنوار، ج 60 ص 155
حرفش را نزن دیر شده بود، باید به موقع می‌رسیدم و گرنه خیلی چیزها را از دست می‌دادم. هر چه چشم انداختم تا مرکبی بیابم فایده‌ای نداشت، شروع به دویدن كردم، به در مسجد که رسیدم ایستادم. تپش قلبم تندتر شده بود و عرق از سر و صورتم سرازیر بود. وارد که شدم با خوشحالی دیدم پیامبر (صلی الله علیه و آله) آماده خواندن نماز هستند ولی هنوز نماز را شروع نکرده‌اند. جمعیت زیادی پشت سر ایشان ایستاده بودند من هم آخر مسجد جایی را پیدا کردم که ناگاه صدایی توجه همه را به خود جلب کرد. مردی بلند شده بود و با حالتی نگران، رو به پیامبر می‌گفت:"ای رسول خدا! من گناهی مرتکب شده ام." جمعیت به آن مرد پریشان نگاه می‌کردند، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) چیزی نفرمود و نماز را شروع کرد. آن مرد هم مثل دیگران در نماز جماعت شرکت کرد. نماز که تمام شد مردم نشسته و مشغول ذکر بودند که دوباره همان مرد بلند شد و سخن خود را تکرار کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به سمت آن مرد نگاه کرد و فرمود: "مگر شما الان با ما نماز نخواندی؟" آن مرد گفت:"بله خواندم." پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: "این نماز کفاره گناه توست و گناه تو به واسطه این نماز بخشیده شد." مرد به قدری خوشحال شد که نمی‌دانست در آن لحظه چه کار کند. کتاب پر پرواز ؛ ص 43 به نقل از ‏بحارالأنوار ج: 79 ص: 319.
یادی از شهدا قبل از انقلاب به آمریکا رفتم تا دوره خلبانی را بگذرانم. یک دانشجوی آمریکایی هم اتاق من شده بود تا من زبان انگلیسی را بهتر یاد بگیرم، با این حال او مرا فردی منزوی و دارای موضع منفی نسبت به فرهنگ غرب معرفی کرده بود و گفته بود که «بابایی» شخصی غیر نرمال است، او به گوشه‌ای می‌رود و با خودش حرف می‌زند. همین گزارشات باعث شده بود که دو سال زحمت من در آمریکا نادیده گرفته شود و گواهینامه خلبانی به من داده نشود. در حالی که بهترین نمرات را داشتم. روزی به اتاق ژنرال رفتم. پرونده من روی میزش بود. از کلام و برخوردش متوجه شدم نظر مثبتی نسبت به من ندارد. خیلی ناراحت شدم، رنج دو سال زحمت را در این ملاقات می‌دیدم، برایم خیلی سخت بود دست خالی به ایران برگردم، اما معلوم بود ژنرال قصد امضا کردن گواهینامه مرا ندارد. در همین فکر بودم که شخصی وارد اتاق شد، ژنرال همراه او به بیرون رفت. لحظاتی گذشت، به ساعتم نگاه کردم وقت نماز بود. مانده بودم چه کنم؟ با خود گفتم: هیچ کاری بالاتر از نماز نیست، همین جا نمازم را می‌خوانم، ان شاء الله ژنرال به این زودی‌ها نمی‌آید. روزنامه‌ای در اتاق بود روی زمین انداختم و نمازم را شروع کردم. در حال نماز خواندن بودم که متوجه شدم ژنرال وارد شد. مردد بودم که نمازم را بشکنم یا ادامه دهم. گفتم ادامه می‌دهم هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. نمازم که تمام شد ژنرال نگاه معنا داری به من کرد و گفت: چکار می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین باید با خداوند صحبت کنیم، الآن هم آن زمان رسیده بود. ژنرال سری تکان داد و گفت: پس این مطالبی که در پرونده تو آمده راجع به همین کار است، این طور نیست؟ گفتم: همین طور است. ژنرال لبخندی زد و با خودنویسش گواهینامه مرا امضا کرد. کتاب پر پرواز ؛ ص 36 به نقل از پرواز تا بی‌نهایت، ص 42، با اندكي تصرف