eitaa logo
ندای رضوان
6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
59 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ اول جا خورد اما کمی بعد خیره به همه مون گفت خجالت نمیکشید میشینید بیرون بشینید اما چیکار به زندگی مردم دارید ؟ چرا حرف در میارید و تهمت میزنید به شماها ربطی نداره که اون مرد کی هست و شوهر من کجاست لطفا دخالت نکنید، بعدم رفت خیلی به ما بر خورد فکر نمیکردیم در این حد بی شرم باشه و به ما بگه تهمت میزنیم خیلی بد حرف زد با زن ها هماهنگ کردیم و ی روز که میدونستیم اون مرد میره خونه زنه کمین کردیم به محض رفتنش با پلیس تماس گرفتیم و گفتیم که ی زن اینجاست با اینکه شوهر داره ی مرد هم میبره خونه برای اینکه زودتر بیان همه با هم زنگ زدیم اما من شدم سردسته همه، پلیس اومد و همه با هم رفتیم در خونه ش در و باز کرد و پلیس بهش گفت ما شکایت کردیم منم خودمو انداختم جلو هر چی از دهنم در اومد گفتم اون زن هیچی نگفت به پلیس ها گفت شما با چندتا از خانم ها بفرمایید داخل تا خودتون ببینید اما من از همه ادعای حیثیت میکنم با پلیس ها رفتیم داخل خونشون، اون مرد نبود وارد ی اتاق شد و گفت بفرمایید ❌❌
۵ توی اتاق ی تخت بود و ی بچه روش خوابیده بود با کلی دستگاه اون مرد هم که مشخص بود دکتره داشت معاینه ش میکرد و بهش امپول میزد زن همسایه که فهمیدم اسمش زهرا هست با بغض گفت همسرم تصادف کرد و دخترمون اینجوری شد خودشم فوت شد اون مردی که موقع اسباب کشی اومده بود برادرم بود که شهرستان زندگی میکنه فقط گاهی میاد ی سر میزنه میره، اقای دکترم لطف دارن و میان دخترم رو معاینه میکنن و داروهاش رو بهش تزریق میکنن. از حرفهایی که زده بودم خجالت کشیدم از خونه ش بیرون اومدم زهرا خانم صداش میلرزید گفت من ادعای حیثیت هم نمیکنم ولی اقای پلیس توروخدا بهشون بگو مزاحم من نشن من اصلا اعصاب هیچی ندارم الانم بفرمایید بیرون از خونه ش بیرون اومدم خیلی خجالت کشیدم شوهرامونم فهمیدن و دیگه اجازه ندادن بریم کوچه نشینی هر موقع زهرا خانم رو میبینم از خجالت میخوام اب بشم خدا از سر تقصیرم بگذره .
۲ دروغ چرا اصلا دلم‌نمیخواست که برم خونشون و به زور داشتم میرفتم اما وقتی رفتم خونشون و مرضیه رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم همون شب به مامانم گفتم جواب بگیر ازشون که گفت نمیشه و باید صبر کنم هر چی التماسش کردم محلم نداد،چند روز بعد جواب مثبت دادن و چند بار هم رفتیم خونشون برای قرار و مدار عروسی که خداروشکر موفق شدیم و با اصرار های من قرار شد که زودتر مراسم رو بگیریم، وقتی با مرضیه عقد کردیم متوجه ی سری تغییر رفتارهای مادرم شدم اما بروز ندادم، بعد از عروسی کردن مامانم به کل با مرضیه بد شد همش بدگوییش رو پیشم‌ میکرد انقدر که روم تاثیر گذاشت و شروع کردم به بد رفتاری
۳ مامانم میگفت شبا دیر برو رفیق بازی کن بهش م پول نده منم عین ی بچه حرف گوش کن همه رو انجام میدادم مرضیه چندباری اعتراض کرد که برخورد بدی باهاش کردم ی روز اومدم خونه دیدم نیست و وسایلشم بردا فهمیدم رفته قهر به مادرم‌ گفتم که گفت دنبالش نرو اگرم زنگ زد بهش بگو خودت رفتی خودتم برگرد، هنینکارو کردم وقتی باباش تماس گرفت گفتم بگید خودش رفته خودشم برگرده اگرم برنمیگرده من برم طلاقش بدم همون شب مرضیه برگشت و من باهاش قهر کردم چند روز نرفتم خونه و تنهاش گذاشتم، به مامانم گفتم مرضیه نشاط نداره گفت به جهنم برو زن صیغه کن تا حساب کار دستش بیاد منم همینکارو کردم از عمد کاری کردم که بفهمه و حرص بخوره مرضیه شاداب و شیطون هر روز لاغر تر و ساکت تر میشد منم‌ محل نمیدادم و فکر میکردم مرضیه داره ادب میشه تا تبدیل بشه به ی زن زندگی ی روز اومدم خونه دیدم داره گریه میکنه داد و بیداد کردم که چته زندگیمو کردی جهنم و ازت نفرت دارم یهو شروع کرد به گفتن که مگه من رفیق بازی کردم؟ مگه من دلتو شکستم؟ من دوست دختر دارم و زن صیغه ای؟ من زنم تو حسرت هزار تومنه؟ یا من خوردت کردم جلوی خانواده ت نیومدم دنبالت؟ درد من اینه از شوهر عوضیم حامله م
۴ دنیا دور سرم چرخید تازه فهمیدم با روانش چیکار کردم خواستم برم نزدیکش که ازم دور شد و گفت نیا پیشم و رفت حمام، سرخورده نشستم ی گوشه و فکر میکردم که چی شد اینجوری شد و چرا اشتباه کردم مرضیه رو نابود کردم رفتم پشت در حمام خیلی وقت بود اونجا بود گفتم ببخشید من بهت بد کردم پشیمونم جبران میکنم اما صدایی نیومد انگار شیر اب بیخودی باز بود وقتی در حمام رو به زور باز کردم دیدم مرضیه با لباس تو حمامه رگاشو زده دو دستی توی سرم زدم و بردمش تو ماشین خودمو رسوندم بیمارستان، خداروشکر زود رسوندمش و سریع جلوی خونریزی رو گرفتن توی بیمارستان نمیدونستم چیکار کنم به خانواده ش خبر ندادم وقتی به هوش اومد بامن کلامی حرف نمیزد ترخیص کردن و اوردمش خونه هر چی حرف میزدم ساکت بود
۵ مامانم بهم زنگ‌ و گفت فیلمشه گول نخور تازه فهمیدم که مامانم چیکار با زندگیم کرده مرضیه رو هر کاری میکردم ساکت بود هر حرفی میزدم فقط نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت، یکی دو شب بود که اورده بودمش گفت چرا شبا بیرون نمیری اونا ناراحت نشن. منظورش از اونا دوست دخترا و زن صیغه ایم بود با لبخند بهش گفتم بخاطر تو ولشون کردم فهمیدم چه اشتباهی کردم و میخوام جبران کنم پوزخند زد و گفت فهمیدی یا بخاطر بچه؟ هر چقدر تلاش کردم متقاعدش کنم بی فایده بود بچه بدنیا اومد و من هر کاری برای جبران کردم مرضیا باهام‌بهتر شد اما مثل روزای اول زندگیمون نشد و هنوزم که هنوزه بی اعتمادی و بی علاقگی رو تو چشم هاش میبینم حاضرم تا اخر عمر هر کاری میخواد انجام بدم تا بشه همون مرضیه گذشته و خندون، با من نمیخنده گاهی مشت در وایمیسم و صدای خنده هاش با بچه مون رو گوش میدم اما وقتی در و باز میکنم دیگه نمیخنده و تبدیل میشه به همون مرضیه ساکت امیدوارم که بتونم اشتباهاتم رو جبران کنم و زندگیم مقل سابق ایده ال بشه . ❌❌
۱ من خیلی زنمو دوست داشتم انتخاب خودم بود باهم دوست شدیم و ازدواج کردیم بخاطرش هر کاری کردم خیلی تلاش کردم تا ی زندگی خوب براش بسازم و ساختمم زندگیی که هر کیی ارزوش رو داشت اوایل که بی پول بودم محبت ازش دریغ نمیکردم و بعدم که دستم باز شد نور علی نور شد زندگیم اروم بود و بی دغدغه ی شر‌کت واردات و صادرات زدم و کارم گرفت زندگیمم ایده ال بود هر گی‌میگفت همه مشکل دارن میگفتم از بی عرضگیشون هست من که زندگیم ارومه و مشکلی ندارم که بخوام دغدغه و دل مشغولی داشته باشم خداروشکر میکردم هر روز درامدم بیشتر از قبل میشد و زنمم از زندگی با من راضی بود ❌❌
۲ همه چیز تو بهترین حالت ممکنش قرار داشت تا اینکه منشیم رفت، منشیم ی دختر خیلی سرسنگین و خانم بود گفت دارم ازدواج میکنم و نمیام سرکار بعدم رفت، اگهی استخدام دادم زن های مختلفی اومدن برای استخدام به دوستم که برام‌ کار میکرد گفتم من وقت ندارم خودت یکیو انتخاب کن بعدم انقدر سرگرم کار شدم که استخدام بیافته گردنش اونم از خدا خواسته قبول کرد فردای همون روز وقتی رفتم شرکت انگار ی عروس از ی تالار اومده اینجا ماتم برد تو دلم گفتم خدایا ما اینجوری نداشتیم تا منو دید وایساد و شروع کرد به احوالپرسی
۳ نفهمیدم چی گفتم فقط تند تند جوابش رو دادم فوری به اتاقم رفتم دختر کار بلدی بود کارارو خوب مدیریت میکرد و همه رو راست و ریست میکرد یکی دوبار اومد باهام حرف زد و درد دل کرد دلم‌ براش میسوخت بخاطر درد دل هاش ناخواسته رابطه مون نزدیک شد انقدر که دیگه هر روز نهار میومد کنار من و با من خودمونی تر شده بود تا اینکه بهش پیشنهاد محرمیت موقت رو دادم اولش یکم ناراحت شد اما بعد قبول کرد دیگه بیشتر وقتا وایمیسادم شرکت و دیر میرفتم خونه اما وقتی میرفتم‌ خونه از خودم خجالت میکشیدم و تو چشم های زنم نگاه نمیکردم هر بار که میپرسید چی شده؟ هیچی‌ نمیگفتم
۴ کارو بهانه میکردم و میگفتم ی مدت کارا انبار شده سرم شلوغه زنمم باور میکرد و میگفت عیب نداره کم کم مهمونی های خانوادگی هم‌ نمیرفتم و بیشتر وقتا با شیرین منشیم بودم کم کم زنم بهم شک کرد سوال پیچم میکرد بهم‌ گیر میداد گاهی میدیدم که یواشکی لباس های منو میگرده حجم دعواهامون انقدر زیاد شد که دیگه رومون باز شده بود و هر حرفی رو میزدیم هر بار که میگفت تو با یکی رابطه داری منکر میشدم و سرزنشش میکردم میگفتم تو بهم شک داری و اعتمادت از بین رفته بارها و بارها بهش انگ بیمار بودن زدم اما اون کوتاه نمیومد ی روز که همه از شرکت رفته بودن من و منشیم که محرمم بود تنها بودیم که یهو در اتاق باز شد زنم تو موقعیت و شرایط بدی منو دید از اتاقم رفت و منم دنبالش دوییدم
۵ اولش جوابمم نمیداد اما دیگه نزدیک ماشبن بود که وایساد و گفت چیه؟ من بیمار بودم هیچ توضیح و توجیهی نداشتم که بهش بگم بهترین کار اعتراف بود بهش گفتم‌نمیدونم‌چرا اینکارو کردم اما دیگه نمیکنم تو فقط نرو هر کاری بگی برای جبران میکنم فقط نرو، زنم اون روز نشیت کف پارکینگ و از ته دل زار زد دلم براش سوخت منشیم رو از شرکت بیرون انداختم و به جاش ی منشی اقا اوردم، درسته که اون روز زنم نرفت اما عذاب وجدان و شرمندگی کاری که کرده بودم تا لحظه ای رهام‌نمیکنه چند ساله از اون موضوع میگذره ولی دیگه بهش خیانت نکردم و هر کاری کردم که جبران بشه میگه منو بخشیده ولی میدونم الکی میگه چون دیگه مثل سابق نیست . ❌❌
۱ وقتی همسرم رو در یک تصادف وحشتناک از دست دادم پسر اولم پنج ساله بود و پسر دومم یک ساله. روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم. از طرفی از دست دادن همسر مهربون و عزیزمو دلتنگی خودم و از طرفی نگهداری از دوتا بچه ای که حسابی وابسته و دلتنگ پدرشون بودند وابستگی ما سه نفر به همسرم خیلی زیاد بود دوریش داشت کمرمو میشکست، مدیریت ی خونه بدون مرد واقعا سخت بود نمیخواستم به کسی تکیه کنم چون ممکن بود که عادت کنم و اینجوری نمیشد باید کاری میکردم که مستقل باشم با کوچکترین کمکی از کسی باعث میشدم که اجازه کنترل خودم و زندگیم و بچه هام بیافته دست یکی دیگه ❌❌
۲ وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم همسرم مغازه ی کوچک خدمات کامپیوتری داشت و بیمه نبود برای همین پس از فوتش درامدی هم نداشتیم... سعی کردم خودم مغازه رو بگردونم اما از اونجایی که خیلی از کارهای مربوط به کامپیوتر سر در نمی اوردم مجبور شدم به کار دیگه ای روی بیارم. برادرشوهری داشتم با اینکه از همسرم سه سال بزرگتر بود هنوز اردواج نکرده بود پدرم خیلی اصرار داشت برای سروسامون دادن به اوصاع منو بچه هام با مادرشوهرم صحبت کنه تا من رو به عقد اون برادرشوهرم در بیاره تا مسوولیت بچه هامم گردن ایشون بیفته و به خیال خودش من کمتر اذیت بشم از طرفی هم بچه ها زیر دست عموشون هستن و نمیافتن زیر دست غریبه که اذیت بشن ❌❌
۲ اما اون پدر دوتا گلپسرم بود و بخاطر اونهام که شده باید باهاش میساختم هرچه محبت میکردم انگار نه انگار نه توجه و محبتم رو جواب میداد نه تلاش و زحمتی که برای حفظ روابطمون داشتم نتیجه میداد اون مجید مهربون و متعهدی که همه ی تلاشش خوشی و ارامش من و بچه هاش بود حالا تبدیل شده بود به ادمی که فقط پول رو میدید و تمام امید و ارزوهاش خلاصه شده بود در افزایش میزان پس اندازهای بانکی و سهام و بورس تابستون امسال پسر بزرگم کلاس پنجم میرفت و پسرم کوچکم کلاس اول درست یک هفته قبل از بازگشایی مدارس با اصرار من و بچه ها قرار بر این شد که مجید چندروز بیخیال کار و فروشگاهش بشه و مارو به مسافرت ببره
۵ نزدیک یساعت بود که میگشتیم اما هنوز خبری از بچه ها نبود که صدای چند مرد غریبه رو شنیدم از ترس اینکه نکنه ادمای مزاحمی باشن خودم رو به مجید نزدیکتر کردم چراغ قوه ی گوشیش روشن بود اما نه تا اون حد که بتونیم چهره ادمای روبرومون رو ببینیم صدای مامان و بابا گفتن بچه ها باعث شد هردو به سمت اون ادما بدویم اون لحظه برام قابل وصف نیست انگار دنیا رو بهم داده بودند امیر و ارمانم رو پیدا کرده بودیم فهمیدیم چند محیط که در ماموریت بودند با شنیدن جیغ و فریاد بچه ها تونستند پیداشون کنند و خیلی اتفاقی هم مارو هم پیدا کردند دیگه توی ویلا بودیم بچه ها با اینکه خیلی خسته شده بودند اما معلوم بود هنوز ترس تو وجودشونه برای همین طول کشید تا بخوابند فکرو خیال حتی برای یه لحظه رهام نمیکرد
۶ دیگه نتونستم تحمل کنم رو به مجید گفتم میخوای قبول کن میخوای نکن اینو بدون که بچه هام به لطف خدا و امام زمان پیدا شدند. اگه یه لحظه خدا نگاهش رو از ما بر میداشت معلوم نبود چه بلایی سرمون میاد اونم توی اون تاریکی و جنگل به اون بزرگی که سرو تهش پیدا نبود. مجید برو بابایی نثارم کرد و رفت که بخوابه... صبح بهم گفت دیشب یه خواب دیدم که فهمیدم این سالها خیلی از خدا دور شدم حق با تویه زندگی و حیات ما متصل به دعای خیر امام زمانه. هرچی اصرار کردم خوابش رو برام تعریف نکرد اما وقتی از اونروز به بعد نماز خوندنش رو دیدم فهمیدم امام نه تنها بچه هام رو بهم برگردوند بلکه ایمان و اعتقاد شوهرم رو هم بهمون برگردوند. .
۱ همسرم فرهاد و خواهرش فریده دوقلو بودند برای همین خیلی با هم صمیمی و مهربون بودند. و همین باعث‌ شده بود اشتراکات زیادی باهم داشته باشند. یکی از عیبهای مشترکشون این بود که خیلی اهل تهمت و تمسخر بودند . براحتی دیگران رو قضاوت میکردند و مصرانه روی حرفشون پافشاری میکردند. مادر و پدرشوهرم ادمای با ایمان و خداترسی بودند و هرچه گوشزد میکردند دست از قضاوت و تهمت زدن به دیکران بردارند فایده نداشت. بخاطر همین خصلت بدشون حتی موجب دشمنی و عداوت بین اطرافیان هم میشدند. مثلا هروقت باهم دورهمی داشتیم فریده اونقدر از اقوام همسرش بد میگفت و رفتارهای جاری ‌و خواهرشوهرو مادرشوهرش رو تحلیل غلط میکرد که فرهاد ازشون متنفر بود یبار گفت یروز حال اون شوهر بی عرضه و برادرشوهر نفهمتو جا میارم.
خواهروبرادر_دوقلو ۲ غلط کردن اجازه میدن با تو همچین رفتارهایی داشته باشه،همون موقع مادرش با دلخوری به فریده گفت پاشو خودت رو جمع کن یه امشب شوهرت پیشمون نیست تا دلت میخواد بد خونواده شو گفتی .اخه بی‌عقل از فردا همین داداشت میخواد بهش اخم کنه و خطو نشون براش بکشه، از دشمنی داداشت وخونواده شوهرت فقط خودت ضرر میکنی و بس. من فرهاد رو میشناختم اون نزده میرقصید چه برسه به حالا که خواهرش بعنوان درددل تمام رفتارهای عادی خانواده شوهرش رو بعنوان دشمنی به خودش نشون داده، فرهاد اصلا اهل بحث و دعوا نبود،اما بخاطر همین مدل سوتفاهم و قضاوت رفتار دیگران خیلی بهش برمیخورد ‌و‌ میرنجید،بزای همین بدجور عصبی میشد و بهم میریخت.خصوصا حالا که پای خواهرش در میون بود. با اشاره به فریده گفتم بسه دیگه ادامه نده،که همون موقع فرهاد متوجه ایما و اشاره هام شد.
خواهروبرادر_دوقلو ۳ با تندی گفت: تو چی کار فریده داری؟ بدبخت کم از اون وریها نمیکشه که حالا تو هم اینجا براش تعیین تکلیف کنی که چی بگه و چی نگه. این اولین باری نبود که تو جمع خوردم میکرد اما اخلاقش رو میدونستم،اگه اعتراض و گلایه میکردم بدتر کش میداد،برای همین فقط یه نگاه به مادرش کردم. اون بنده خدا هم سری از روی تاسف تکون داد و با ناراحتی نگاه و از پسرش برداشت. بخاطر همین قضاوتهای غلط و سوبرداشتهای این دو خواهروبرادر دوقلو خود من همیشه مراقب رفتار و کلامم بودم چون معمولا به بدترین وجه برداشت میکردند. تقریبا میشد گفت بابت اینهمه ترس و واهمه از سوتفاهمات اونها و قضاوت غلط اون دو به ستوه اومده بودم . و همین باعث شد نتونم جلوی بغضم رو بگیرم. برای بهتر شدن حالم به اشپزخونه پناه بردم.
خواهروبرادر_دوقلو ۴ بمحض خر‌وجم از پذیرایی فرهاد دنیالم اومد شروع به غر زدن کرد و گفت چته چرا اینجوری میکنی؟ یه شب اومدیم خونه مادرم بدون اینکه بهت بی احترامی بشه بغض و گریه راه انداختی اونوقت اون فریده ی بدبخت که یکم میخواد دلش رو با حرف زدن سبک کنه بهش اخم میکنی و اشاره میکنی که لال بشه؟ اولش چیزی نگفتم اما بعدش ازم خواست برم و از دل خواهرش در بیارم.دلخورتر و عصبی تر از قبل کمی صدام رو بالا بردم مگه من چکار کردم؟ اگه رفتار فریده خوبه، خوب پس ازین ببعد منم هروقت رفتم خونه مامانم از هرچیزی که اینجا اذیتم میکنه برای اونها تعریف میکنم،از رفتارای خواهرت گرفته تا خودت که ناراحتم میکنید.خوبه ایا؟ اما من مثل شما دوتا نیستم، من رفتارا و حرفاتونو همونجور که دلم میخواد برداشت نمیکنم،
خواهروبرادر_دوقلو ۵ سعی میکنم طوری تحلیل و تفسیر کنم که کمتر باعث رنجش خودم بشه.اما فریده همه ی رفتارهای اون بدبختا رو به بدترین شکل ممکن تفسیر و تعبیر میکنه تازه بعدش میاد اینجا برای تو هم میگه...اون که میدونه تو جونت به جونش بسته ست و این حرفا چقدر ناراحتت میکنه پس یکم انصاف داشته باشه نمیاد به تو بگه...از حرفام عصبیتر و دلخورتر شد، تولد فرهاد و فریده نزدیک بود چندروز قبل مادرشوهرم زنگ زد و گفت خونه اونا براشون جشن بگیریم...جشن بخوبی برگزار شد، اما اخر مهمونی فریده شروع کرد به بدگویی از خواهر‌شوهر و جاریش،شوهرش هم چندبار با توضیح خواست به جمع بفهمونه فریده داره اشتباه میکنه اما فرهاد با عصبانیت بهش گفت بجای توجیه غلطهای خونواده‌ت یکم غیرت داشته باش و بزو تو دهنشون. همین حرف کافی بود تا خشم شوهر فریده شعله ور بشه رو به فریده داد زد همش تقصیر توی فتنه انگیزه.کتش رو برداشت و گفت ده دقیقه بیشتر تو ماشین نمیشینم اگه میای زودباش و رفت بیرون.
خواهروبرادر_دوقلو. ۶ ریده رو مجبور کرد زود حاضر شه و با شوهرش بره. فرهاد همون لحظه رو به مادرش داد زد که چرا بجای طرفداری از فریده طرف شوهرشه. بعد هم بیرون رفت. کمی بعد صداهای جیغ و فریاد مارو به بیرون کشوند.صورت شوهرخواهر فرهاد غرق در خون بود،سریع به بیمارستان رسوندنش اما بعد از عملی سنگین فهمیدیم یه چشمش رو تخلیه کردند. بله فتنه گریهای فریده باعث نابینا شدن یه چشم شوهرش شد. وفرهاد هم درگیر زندان و دادگاه و دادسرا و بلاخره محکوم و مجازات شد و فریده هم دیگه مجبوره هر نوع خفت و خواری رو بخاطر اتفاقی که برادرش بخاطر حرفهای اون رقم زده و شوهرش رو کور کرده از طرف خانواده شوهرش تحمل کنه...زندگی حقارت امیز رو تحمل کنه. دقیقا شش ساله که فریده حق نداره با فرهاد دیدار کنه و خواهروبرادری که اگه درهفته چندبار هم رو نمیدیدند پریشون احوال میشدند شش سال مداوم هست که باهم کلامی صحبت نکردند.
۳ مادرم که نتونسته بود ایشون رو مجاب کنه بهم زنگ زد تا پیگیر مشکلات مجید وحنانه بشم تا مشکل رو برطرف کنیم، اما مجید میگفت حنانه خودش رفته و خودش هم باید برگرده من محاله برم دنبالش حتی اگه شده طلاقش بدم، این وسط نگین طفلکی چوب دوسر نجس شده بود نه مادرش اون رو قبول میکرد و نه مجید . یکروز که نگین بی‌تاب مادرش بود از سر دلسوزی به حنانه زنگ زدم و التماسش میکردم تا بخاطر نگین با مجید اشتی کنه و یا لااقل بچه رو برای مدتی تحویل بگیره. اما با بیرحمی تمام گفت من خاستگار دارم و نمیتونم بخاطر بچه ای که نگهداریش وظیفه ی پدرشه اینده م رو خراب کنم باورم نمیشد هنوز طلاق اون و مجید جاری نشده بود و حرف از خاستکار و ازدواج مجدد میزد.
۶ چند بار خواستم برم بهش سر بزنم اما یاد سختیهایی که نگین کشیده بود افتادم و بخاطر اینکه از اتفاقی که برای مادرش افتاده بویی نبره از رفتن منصرف شدم. مجید هم چندی بعد بخاطر اعتیاد روزگارش سیاه شده بود زن و بچه ش از خونه بیرونش کرده بودند و اواره ی خونه ی مادرم بود نگین از حضور پدرش ناراحت بود اما دم نمیزد وقتی براش از وظایف والدین در قبال فرزندان و وظایف فرزندان در قبال والدین صحبت کردم و کفتم هر کدوم از از مسوولیتها و وظایفشون کوتاهی کنند پیش خدا باید جوابگو باشند و مورد عاق طرف مقابل قرار میگیرند با گریه گفت من پدرو مادرم رو عاق نمیکنم اما به خدا واگذارشون میکنم یک عمر حسرت محبتشون به دلم مونده . دلم براش میسوخت از بچگی پدرومادر داشت ولی انگار ند
۱ همسرم ادم تنبلی بود که در یک کارخونه ی مواد غذایی کار میکرد دیر به سرکار میرفت و در جریان بودم که بخاطر بی انضباطی چندین مرتبه توبیخ شده مدتی بعد جهت تعدیل نیرو تعدادی کارگر از جمله همسر من اخراج شدند از قبل خیاطی بلد بودم با کمی تحقیق فهمیدم اگه مدرک خیاطی داشته باشم میتونم کمی وام بگیرم تا بساط خیاطی راه بندازم. وقتی با همسرم مطرح کردم قبول کرد که حتما پیگیری کنم مدتی درگیر اموزش وخت لباس بودم